فرناز میر‌حسینی: سعدی انگار برای هرروز و برای همه‌ی احوالات آدم شعر گفته است. کافی است چندوقتی غزلیاتش را بخوانی تا هرروز یکی از شعرهایش، متناسب با حال و هوای همان روز، بیاید و در سرت چرخ بزند.

دوچرخه شماره ۹۲۱

روزهايي که از سر صبح با من بناي لجبازي و بدبياري مي‌گذارند و خواب مي‌مانم و به اتوبوس هم دير مي‌رسم، ياد اين شعر سعدي مي‌افتم:

هر صباحي غمي از جور زمان پيش آيد

گويم اين نيز نهم بر سر غم‌هاي دگر

آن موقع که با صميمي‌ترين دوستم دعوايم شده و مي‌دانم ناراحتش کرده‌ام، اين بيت را برايش پيامک مي‌کنم:

ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني

دودم به سر برآمد زين آتش نهاني

و جواب دو نقطه پرانتزي :) است که مي‌فرستد. با خودم مي‌گويم سعدي در آشتي‌دادن آدم‌ها هم همه فن‌حريف است!

بهار که مي‌شود، دلم که رنگ فروردين مي‌گيرد و مثل شکوفه‌ها صورتي‌رنگ مي‌شود، ياد يکي ديگر از شعرهاي سعدي مي‌افتم:

وقت آن‌است که مردم ره صحرا گيرند

خاصه اکنون که بهار آمد و فروردين شد

و ناخودآگاه در ذهنم سعدي را تصور مي‌کنم که هفت قرن پيش، راهي دشت و دَمن‌هاي اطراف شيراز مي‌شده، بوي گل‌ها در هوا مي‌پيچيده و صداي پرنده‌ها را که مي‌شنيده، با خودش فکر مي‌کرده همين خاک شيراز است که او را از سفرهاي دور و درازش به اين‌جا برگردانده:

خاک شيراز هميشه گل خوش‌بوي ‌دهد

 لاجرم بلبل خوش‌گوي دگر باز آمد

از سفرهاي دور و دراز سعدي گفتم؛ سعدي از ابتداي جواني که شيراز را ترک کرد، به سفرهاي زيادي رفت. سال‌ها در نظاميه‌ي بغداد درس خواند و به شهرهاي زيادي مثل کوفه، بلخ و... سفر کرد. همين سفرها و همين تجربه‌ها بود که خميرمايه‌ي نوشتن آثاري چون گلستان و بوستان شد.

سعدي به شيراز كه برگشت، شروع کرد به نوشتن بوستان و گلستان و اتفاقاً گلستانش را در چنين روزهايي تمام کرده: «اول ارديبهشت ماه جلالي» و به گفته‌ي خودش «از گل بُستان بقيتي مانده بود که کتاب گلستان تمام شد.»

 

مي‌گويند زبان ما با سعدي چندان فرقي ندارد و اين از ويژگي‌هاي زبان فارسي است که توانسته طي قرن‌ها ارتباطش را با آثار کهن حفظ کند. گلستان را باز مي‌کنم و چند خط اول يکي از حکايت‌هاي باب هفتم را مي‌خوانم:

«يکي را از وزرا پسري کودن بود. پيش يکي از دانشمندان فرستاد که مر اين را تربيتي مي‌کن مگر عاقل شود. روزگاري تعليم کردش و مؤثر نبود. پيش پدرش کس فرستاد که اين عاقل نمي‌شود و مرا ديوانه مي‌کند.»

کلمه‌ي سختي نيست که معني آن را نفهميم. فقط شايد چند نکته از ويژگي‌هاي متون کهن باشد و واژه‌هايي مثل «مر» كه امروزه كاربرد ندارد.

شيخ اجل* در غزل‌هايش هم زبان ساده‌اي دارد، آن‌قدر روان و ساده که فکر کنيم کسي در روزگار ما اين شعرها را سروده است:

زمستان ا‌ست و بي‌برگي، بيا اي باد نوروزم

بيابان‌ است و تاريکي، بيا اي قرص مهتابم

 

سخن سعدي آن‌قدر بين مردم دوره‌هاي گوناگون رواج پيدا کرده که خيلي از آن‌ها به صورت ضرب‌المثل درآمده. مثل اين ابيات:

پسر نوح با بدان بنشست

 خاندان نبوتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزي چند

پي نيکان گرفت و مردم شد

يا اين بيت:

پرتو نيکان نگيرد هر که بنيادش بد است

تربيت نااهل را چون گردکان بر گنبد است

همين‌هاست که باعث مي‌شود به سعدي بگويند: «فرمانرواي ملک سخن» او خودش هم در اين‌باره گفته:

سعدي اندازه ندارد که چه شيرين سخني

باغ طَبعت همه مرغان شکرگفتارند

 

باغ سخن سعدي پر است از اين «مرغان شکرگفتار» و تو کافي ا‌ست قدم به باغش بگذاري تا پرنده‌ها خودشان روي دستت بنشينند و برايت شعر بخوانند، آن هم به آواز خوش.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* شيخ اجل: شيخ بزرگ، لقب سعدي

کد خبر 403598

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha