روزهايي که از سر صبح با من بناي لجبازي و بدبياري ميگذارند و خواب ميمانم و به اتوبوس هم دير ميرسم، ياد اين شعر سعدي ميافتم:
هر صباحي غمي از جور زمان پيش آيد
گويم اين نيز نهم بر سر غمهاي دگر
آن موقع که با صميميترين دوستم دعوايم شده و ميدانم ناراحتش کردهام، اين بيت را برايش پيامک ميکنم:
ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني
دودم به سر برآمد زين آتش نهاني
و جواب دو نقطه پرانتزي :) است که ميفرستد. با خودم ميگويم سعدي در آشتيدادن آدمها هم همه فنحريف است!
بهار که ميشود، دلم که رنگ فروردين ميگيرد و مثل شکوفهها صورتيرنگ ميشود، ياد يکي ديگر از شعرهاي سعدي ميافتم:
وقت آناست که مردم ره صحرا گيرند
خاصه اکنون که بهار آمد و فروردين شد
و ناخودآگاه در ذهنم سعدي را تصور ميکنم که هفت قرن پيش، راهي دشت و دَمنهاي اطراف شيراز ميشده، بوي گلها در هوا ميپيچيده و صداي پرندهها را که ميشنيده، با خودش فکر ميکرده همين خاک شيراز است که او را از سفرهاي دور و درازش به اينجا برگردانده:
خاک شيراز هميشه گل خوشبوي دهد
لاجرم بلبل خوشگوي دگر باز آمد
از سفرهاي دور و دراز سعدي گفتم؛ سعدي از ابتداي جواني که شيراز را ترک کرد، به سفرهاي زيادي رفت. سالها در نظاميهي بغداد درس خواند و به شهرهاي زيادي مثل کوفه، بلخ و... سفر کرد. همين سفرها و همين تجربهها بود که خميرمايهي نوشتن آثاري چون گلستان و بوستان شد.
سعدي به شيراز كه برگشت، شروع کرد به نوشتن بوستان و گلستان و اتفاقاً گلستانش را در چنين روزهايي تمام کرده: «اول ارديبهشت ماه جلالي» و به گفتهي خودش «از گل بُستان بقيتي مانده بود که کتاب گلستان تمام شد.»
ميگويند زبان ما با سعدي چندان فرقي ندارد و اين از ويژگيهاي زبان فارسي است که توانسته طي قرنها ارتباطش را با آثار کهن حفظ کند. گلستان را باز ميکنم و چند خط اول يکي از حکايتهاي باب هفتم را ميخوانم:
«يکي را از وزرا پسري کودن بود. پيش يکي از دانشمندان فرستاد که مر اين را تربيتي ميکن مگر عاقل شود. روزگاري تعليم کردش و مؤثر نبود. پيش پدرش کس فرستاد که اين عاقل نميشود و مرا ديوانه ميکند.»
کلمهي سختي نيست که معني آن را نفهميم. فقط شايد چند نکته از ويژگيهاي متون کهن باشد و واژههايي مثل «مر» كه امروزه كاربرد ندارد.
شيخ اجل* در غزلهايش هم زبان سادهاي دارد، آنقدر روان و ساده که فکر کنيم کسي در روزگار ما اين شعرها را سروده است:
زمستان است و بيبرگي، بيا اي باد نوروزم
بيابان است و تاريکي، بيا اي قرص مهتابم
سخن سعدي آنقدر بين مردم دورههاي گوناگون رواج پيدا کرده که خيلي از آنها به صورت ضربالمثل درآمده. مثل اين ابيات:
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزي چند
پي نيکان گرفت و مردم شد
يا اين بيت:
پرتو نيکان نگيرد هر که بنيادش بد است
تربيت نااهل را چون گردکان بر گنبد است
همينهاست که باعث ميشود به سعدي بگويند: «فرمانرواي ملک سخن» او خودش هم در اينباره گفته:
سعدي اندازه ندارد که چه شيرين سخني
باغ طَبعت همه مرغان شکرگفتارند
باغ سخن سعدي پر است از اين «مرغان شکرگفتار» و تو کافي است قدم به باغش بگذاري تا پرندهها خودشان روي دستت بنشينند و برايت شعر بخوانند، آن هم به آواز خوش.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شيخ اجل: شيخ بزرگ، لقب سعدي
نظر شما