اما جشن تولد او حتما، جشن خلوت و بیبرکتی خواهد بود؛ خودش نیست تا مجلسگرمی کند و شمعها را فوت کند. سالهاست از او پاک بیخبریم. از آخرین باری که عکس انداخته، 55 سال و از آخرین باری که داستانی از او منتشر شده («هپ ورث»، 1942)، 65 سال میگذرد.
اصلا نمیدانیم داریم برای مرده تولد میگیریم یا زنده. نمیدانیم قیافهاش شبیه این عکسی که از او ساختهاند (عکس همین بغل) شده یانه.کمکم دارد ترس برمان میدارد که سلینجر، 100 سالش بشود و باز هم خبری از او به بیرون درز نکند؛ نفهمیم مرده است یا زنده؛ کجاست و چه میکند؛ هنوز مینویسد یا نوشتن را کنار گذاشته...آقای نویسنده ناپدید شده و همه سرنخها را هم با خودش برده. کجاست؟ بعد چهارم؟! فقط خدا میداند.
نسبت مابا سلینجر ودنیایش چیست؟
از رنجی که میبریم
«من انسانم / من رنج کشیدم / من آنجا حضوری داشتم.»
شعری نقل شده از والت ویتمن در داستان «جنگل واژگون»
چطور ممکن است که تولد یک آدم ازخودراضی و گوشهگیر – که به احتمال قریب به یقین هیچکس را غیر از خودش قبول ندارد – اتفاق ویژه و خوشایندی باشد؟ کسی که تنهاییاش و دست نخورده ماندن خلاقیتاش از هر چیز دیگری برایش مهمتر است و تنها چیزی که از قیافهاش در ذهن داری، تصویری دور از یک عکس دوران جوانی است. شاید تولد چنین آدمی وقتی خاص باشد که به این فکر کنی که اگر به دنیا نمیآمد، هیچوقت کتابهایش وجود نداشت.
سالهاست کتابهای این مرد – که خانهاش چند صد هزار کیلومتر با جایی که ما زندگی میکنیم فاصله دارد – در کتابخانههایمان جا خوش کرده و ما هر بار با ورق زدن آنها میگذاریم که او خونسرد و آرام با قصههایش تصویر گزنده تنهایی و دردهایمان را به رویمان بیاورد. انگار او ما را خوب میشناسد. «جی دی سلینجر» از آن سر دنیا، به تو در توی پنهانی ما مثل راهبلدی کار کشته، وارد است. او با خلق «هولدن کالفیلد»، میل بیهوده و پایان نیافتنیمان را به غر زدن پیدرپی، به رسمیت میشناسد و عادت بیمارگونهمان به کنایهزدن و طعنه به زندگی و آدمها را همگانی اعلام میکند.
او با آن قصهگویی تخت و روایت بدون موضعش – مثل کسی که دارد راجع به آب و هوا حرف میزند – برایمان داستان میبافد و متقاعدمان میکند که تنها نیستیم؛ نه در انزجار و نه در شگفتزده شدنمان. او اهل تمثیل و کدگذاری نیست؛ قصد ندارد آدمهایش را به عنوان سمبل ارائه کند و با حرفهایی که در دهانشان میگذارد، دست به تحلیل چیزهای بزرگ بزند و حکم صادر کند. ولی ما نمیتوانیم به داستانهایش رحم کنیم؛ مثل جانوری در آستانه انقراض که برای ادامه حیات دست و پا میزند، آدمها و قصههایش را زیر و رو و بالا و پایین میکنیم و به هر جور خاطره، عقده، آرمان یا پیامی آشنا در آنها پناه میبریم و تا بتوانیم از خود جدایشان نمیکنیم.
سلینجر جایی در «تقدیم به از مه با عشق و نکبت» تعریف میکند که گروهبان ناشناس، زیر دست خطی که نوشته «خدایا، زندگی جهنم است»، جملهای از قول داستایفسکی مینویسد که «... به این فکر میکنم که جهنم چیست و عقیده دارم جهنم رنج کسانی است که در دوست داشتن و عشق ورزیدن ناتوانند».
او وحشت و ترس آدمها از دوست داشتن یا دوست داشته شدن را مثل یک قصه معمولی برایت تعریف میکند؛ قصه آدمهایی که دیگر حتی به سختی مفهومی ملموس از آدم بودن را به خاطر میآورند؛ آدمهایی که فکر میکنی گریههای بدون دلیل و خندههای سرسری تو را میفهمند. کار سلینجر همین است؛ او از خودکشی شاخصترین فرد خانواده گلس – یعنی «سیمور» - یک داستان تمام عیار میسازد؛ نقل قولهای بها گاوادگیتا، مارکوس اورلیوس و کافکا، شعرهای ریلکه و بلیک را بر دیوار اتاق آدمهای قصهاش سنجاق میکند و یک کتابش را به شرح ماجرای به ظاهر مضحک روز عروسی «سیمور» از زبان برادرش اختصاص میدهد و همان اول کتاب، «بادی» به ما میگوید: «باید یادآور شوم که در حال حاضر یعنی 1955 داماد دیگر در قید حیات نیست».
او چیزی مینویسد مثل «فرنی و زویی» که آدمهای محکمش، آدمهای آشفتهاش، آدمهای پا در هوا و جستوجوگرش مدام ذهنت را پر و خالی میکنند؛ با هجوم سؤالها و رگبار جوابهایی که تند و از پی هم میآیند و سؤالهای جدیدی میآورند و سلینجر تو را، گیج این شکهای بیقرار و نامنظم میکند؛ شکها، ترسها، بلندپروازیها، ایدهها و گاهگاه دورهای باطل آدمهایی که مشکلشان کمی زیادتر فهمیدن است.
«اگر تحصیلات (تحت هر عنوان) نه با جستوجو برای دانستن بلکه با جستوجو برای ندانستن – که در آیین ذن هست – شروع شود حتی، میتواند شیرین باشد.» این نقل قولی است از سیمور در نامهای که «بادی» به قصد تشویق «زویی» به ادامه تحصیل (در مقطع دکترا) نوشته است. مشکل این آدمها خستگی و کلافگی از زیادی «دیدن» و زیادی «دریافتن» دنیای اطرافشان است .
ممکن است که با وجود نداشتن آدمهای آقای سلینجر، فاجعهای رخ ندهد.ممکن است با نبود همین گلسهای قد و نیمقد و نگاههای تحقیرآمیزشان به چیزها و وسواسهای بی حد و مرزشان در هر چیز و تسلیمها و سرکشیهای بلافاصلهشان، هیچ اتفاقی نیفتد ولی چه کسی میداند که اگر نبودند، تکلیف ما و بیفایدگیها و فوبیا و مرضهایمان چه میشد؟ معلوم نیست با نبودن این آدمها، کجا باید دنبال کسانی میگشتیم که چیزی را با آنها شریک شویم یا حتی به چیزی از آنها حسودی کنیم. اگر آدمهای سلینجر نبودند، حتما چیزی کم بود، قطعا خیلی چیزها کم بود.
در ستایش «قرار» و تقبیح «فرار»
«تا حالا شده جونت به لبت برسه؟ یعنی شده فکر کنی اگه کاری نکنی همه چیز خراب میشه؟ منظورم اینه که مدرسه و اینا را دوست داری؟» هولدن این سؤالها را در جایی از کتاب، از دوستش میپرسد.
دوستش هم میگوید که نه، مدرسه را دوست ندارد چون خیلیخیلی حوصلهاش را سر میبرد. ولی هولدن به رفیقش میگوید میداند مدرسه حوصلهسر بر است ولی منظورش این است که ازش متنفر هم هست یا نه؟ «ولی من ازش متنفرم پسر، بدجوری هم ازش متنفرم.» انزجار و تنفر از زشتی و تظاهر دنیای اطراف، از تکراری بودن روزها و حقهبازی و قلابی بودن بیشتر آدمها، اولین نقطهای است که ما را به هولدن بسیار نزدیک میکند، اولین چیزی در اوست که ما را یاد ماجراهای دور و برمان میاندازد؛ «از زندگی تو نیویورک متنفرم؛ از تاکسیها، اتوبوسها، خیابون مدیسون و اون رانندهها که هی سرت داد میزنن که از در عقب پیاده شی و از معرفی به آدمهای کشکی... از بالا پایین رفتن تو آسانسور... و از اون خیاطها که تو خیابان بروکس شلوار آدم رو پرو میکنن...».
به وضوح پیداست که هولدن تقریبا از همهچیز متنفر است حتی از چیزهای بیربطی که دلیلی برای تنفر از آنها وجود ندارد. این تنفر از پس خستگی و درماندگی سر بلند میکند. خستگی نقطه بعدی نزدیکی ما با اوست؛ خستگی از بیجواب ماندن انتظارهایمان از زندگی.
این بدگمانی و خشم، یکجور مقابله و مبارزه با پلیدیهایی است که میبینیم؛ یکجور مبارزه که شکستش از پیش معلوم است. شاید همین شکست و ناتوانی در کاری از پیش بردن باعث میشود که رنجها بیشتر به شکل غر، فحش و نق نمود پیدا کنند. این تلخترین قسمت اشتراکات ما با کالفیلد است؛ این ترس و در پی آن بیتفاوتی؛ ترس از ضعفی که تهمانده خوبیهایمان و البته ذوقمان در مقابل سیاهی دنیای بیرون دارد؛ ترسی که نهایتا به کاری نکردن و دست روی دست گذاشتن و تنهاتر شدن ختم میشود. این بیحوصلگی و ناامیدی از امکان وقوع یک اتفاق خوشایند، بارها لابهلای جملات هولدن دیده میشود؛ این همه چیز را بیفایده دیدن؛ «... نمیتونم توضیح بدم منظورم چیه. اگه هم میتونستم، مطمئن نیستم حالش رو داشتم». این دست و پا زدن کسی است که هم حرفی برای گفتن دارد و هم انگیزهای برای بیان آن ندارد؛ «... به هر حال من که نمیخوام جراح، نوازنده ویولن یا اصلا چیزی بشم».
او نمیخواهد «چیزی» بشود و حتی هیچ تصوری از «چیزی» که میخواهد یا باید باشد ندارد و همه اینها، نتیجه آرمانخواهی بیش از حدی است که در جایجای داستان میشود دید؛ آرمانخواهی در عشق و روابط انسانی و اجتماعی.
هولدن با وجود اظهار تنفرهای چپ و راستاش، بارها به گونههای مختلف به ما میفهماند که چقدر در دوست داشتن تواناست؛ دوست داشتن لحظات ناب زندگی، حالات نایاب آدمها، معصومیت و پاکی بچهها. اینها چیزهایی هستند که ما هم به راحتی درکشان میکنیم ولی یأس اجازه نمیدهد آنها را درست ببینیم یا جایی برایشان در زندگی باز کنیم. ما بیش از اینها، به تنهاییمان اجازه بزرگ و بزرگتر شدن میدهیم.
ما یا جا را برای این خوب دیدن تنگ میکنیم یا فقط در تخیلات و دنیایی که وجود ندارد، به آن پر و بال میدهیم و این همان سکانس شاهکار «ناتوردشت» و در واقع فصل مهمی از قصه زندگی ماست؛ همانجا که فیبی به هولدن میگوید که تو از هیچی خوشت نمیآید و هولدن آشکارا تقلا میکند و میان تنفرهای قطعی و واضحاش و دلخوشیهای ناپایدار و عشقهای دور و نامحسوساش دست و پا میزند و دنبال چیزی میگردد که میخواهد باشد و نهایتا به این نتیجه میرسد که میخواهد یک «ناتوردشت» باشد و بچهها را از خطر افتادن نجات بدهد؛ «میدونم مضحکه ولی فقط دوس دارم همین کارو بکنم...». هولدن جوابی را پیدا میکند که در دنیای واقعی جا و ارزشی ندارد.
او خودش هم اقرار میکند که ایدهاش مضحک است. اهمیتی هم نمیدهد که ایده رؤیای دستنیافتنیاش از شعری کودکانه میآید که آن را هم به اشتباه حفظ کرده؛ «اگر یکی اونی رو که از تو دشت بیاد بگیره...»؛ که «بگیره» در اصل «ببینه» است. و در آخر اینکه با تمام اینها، هولدن برخلاف حرفهایش، «اتواستاپ» نمیزند که به غرب برود و در جنگل زندگی کند، خود را به کرولالی بزند و با یک دختر کرولال ازدواج کند؛ او دیگر مثل ما به «فرار» فکر نمیکند؛ فکر رها کردن و همهچیز را گذاشتن و رفتن به ناکجاآباد. با اینکه چندین بار فکر «فرار» ـ هر چقدر بچگانه و غیرعملی ـ به کلهاش میزند و میخواهد از جایی به جای دیگر برود ولی آخر سر خودش هم به این نتیجه میرسد که چیزی که باید تغییر کند خود اوست و نه جا و مکاناش. هولدن در 261 صفحه داستان برای ما از خودش حرف میزند و از تنهایی بیحد و حصرش و ما بزرگ شدن و بیرون آمدن او از آن وضعیت پوچ و تاریک را به آرامی کشف میکنیم.
هولدن تصمیم میگیرد و شاید ناگزیر است که «قرار» را بر «فرار» ترجیح دهد؛ او جایی نمیرود، او دیگر نمیخواهد ناتوردشت باشد و حتی به فیبی سوار بر چرخ و فلک اصرار نمیکند که میله را محکم در دست بگیرد؛ شاید چون وقتش رسیده است که فیبی هم بیفتد و بزرگ شود؛ مثل خود هولدن که دیگر باید زندگی کند. این ناگزیری از زندگی، حتی لذت بردن هولدن از تماشای چرخ و فلک سواری فیبی را پختهتر و عمیقتر میکند؛ انگار بالاخره زندگی هدیهای برای او دارد.
ما همه هولدنایم
«ناتوردشت» ماجرای سفر 3 روزه «هولدن کالفیلد» است که ما آن را از زبان خودش ـ در حالی که روی تخت روانکاو خوابیده ـ میشنویم. «هولدن» نوجوان 17 ساله قدبلند و لاغری است که از مدرسهاش اخراج میشود.
چهارشنبه تعطیلات کریسمس شروع میشود و او باید به خانهشان در «نیویورک» برود ولی یکهو تصمیم میگیرد همان شب شنبه از مدرسه بزند بیرون. ما اینجا سعی کردیم نقلقولهای هولدن (که به عنوان اولین شخصیت محبوب ادبیات در بین خوانندگان انتخاب شده) را بیاوریم تا نشانی باشد از آنچه در این 2 صفحه دیدید؛ اینکه ما با هولدن کالفیلد شبیه هستیم و سلینجر خود خود ما را توصیف کرده.
درباره خودش
چاخانترین آدمی هستم که کسی تو عمرش دیده. افتضاحه! حتی اگر دارم میروم مجله بخرم، اگر کسی ازم بپرسد کجا میروم، تعهد دارم که بگویم دارم میروم اپرا.
گفت: «... اسمت چیه پسرم؟». گفتم: «رودولف اشمیت». دوست نداشتم کل زندگینامهام را برایش تعریف کنم. اشمیت خدمتکار خوابگاهمان بود.
دعوتم کرد تابستان بروم دیدن ارنی... تشکر کردم و گفتم با مادر بزرگم دارم میروم آمریکای جنوبی که از آن دروغهای شاخدار بود؛ چون مادر بزرگم به ندرت حتی از خانه میآید بیرون.
آدمها
همه کودنها بدشان میآید کودن صدایشان کنی.
آدمها فقط بلدند به کارهایت گند بزنند.
به راننده اتوبوس گفتم نمیخواهم گوله برف را طرف کسی پرت کنم ولی باورش نشد. هیچ وقت مردم حرف آدم را باور نمیکنند.
مردم همیشه برای چیزها و آدمهای عوضی دست میزنند. من اگر نوازنده بودم توی گنجه پیانو میزدم.
اکثر مردم یا اصلا بلد نیستند لبخند بزنند یا یک لبخند کثیف تحویل آدم میدهند.
نباید سربهسر بعضی از آدمها گذاشت؛ حتی اگر حقشان باشد.
چیزهایی که ازش متنفر است
به خدا قسم، اگر نوازنده پیانو بودم یا هنرپیشه سینما و مردم فکر میکردند من خیلی محشرم، حالم به هم میخورد.
عقم میگیرد از بس بهام میگویند مطابق سنات رفتار کن.
این حالم را به هم میزند؛ همیشه دارم به یکی میگویم «از ملاقاتات خوشحال شدم»، در صورتی که اصلا هم از ملاقاتش خوشحال نشدهام.
آدم از اینکه مجبور باشد یک حرف تازه به یک آدم 100 ساله بزند، متنفر میشود. آنها دوست ندارند حرف تازه بشنوند.
بینظیر. اگر کلمهای باشد که ازش متنفر باشم همین «بینظیر» است؛ خیلی کشکیه!
چیزةایی که افسردهاش میکند
چقدر بدم میآید که وقتی آدم دارد از جایی میزند بیرون، یکی پشت آدم داد بزند «موفق باشی»؛ خیلی آدم را افسرده میکند.
این خیلی آدم را افسرده میکند؛ اینکه یکی به آدم میگوید «لطفا». منظورم این است که اگر طرف «فیبی» (خواهرم) باشد.
خیلی سخته با کسی هم اتاق شوی که چمدانهایش به خوبی مال تو نیست، حتی چمدانهای تو خیلی بهتر از آن است. این افسردهام میکند. دلم میخواهد چمدانهایم را از پنجره بیندازم بیرون.
خیلی افسرده میشوم اگر من برای صبحانه، ژامبون و تخممرغ بخورم و یکی دیگر قهوه و نان سوخاری.
چیزهایی که ازشان کیف میکند
ای خدا، آن قدر دوست دارم وقتی بند اسکیت یک بچهای را برایش سفت میکنم، مؤدب و خوشرفتار باشد.
یک چیز این دختر (بچه مدیر مدرسه هولدن) را که خیلی دوست داشتم، این بود که در مورد معلم بودن پدرش شر و ور نمیگفت. احتمالا میدانست باباش چه لجن حقه بازیه!
خیلی دوست دارم با قطار مسافرت کنم؛ مخصوصا شبها که بیرون پنجره حسابی تاریک است و یکی میآید و قهوه و ساندویچ و مجله میفروشد.
دوست داشتم تو رختخواب، دعایی، چیزی بخوانم ولی نتوانستم.
درباره مدرسهاش
من که هیچ کی را آنجا ندیدم که روشنفکر و با فرهنگ باشد. شاید 2 نفر بودند که اون 2 نفر هم احتمالا قبل از آمدن به پنسی، هم بافرهنگ بودن، هم روشنفکر.
عجب مدرسهای! همهاش میشد یکی را دید که دارد ناخنهایش را میگیرد یا جوشهایش را میچلاند یا یک همچین چیزی.
یکی از بدترین مدرسههایی که تا حالا رفتهام، پر از آدمهای حقهباز و پست بود؛ مثلا اگر یکی داشت تو اتاقش با یکی دیگر حرف میزد و یکی میخواست بیاید تو، راهش نمیدادند؛ مخصوصا اگر طرف خنگ بود یا صورتش جوش داشت.
توصیف از افراد دیگر
از اون آدمهایی بود که فکر میکرد اگر موقع دست دادن 40 تا انگشت آدم را نشکند، فکر میکنند اوا خواهره.
از اون ابلههایی است که وقتی میخواهند یک سؤالی را جواب بدهند برای خودشان جا باز میکنند.
او دوست دارد همه خیال کنند انشایش فقط برای این بد است که جای ویرگول و اینها را رعایت نمیکند.
از اونهاست که وقتی بخواهد، خوب بلد است پشتش را به آدم بکند.
یارو حتی از خود اتاق هم افسرده کنندهتر بود؛ از اون کچلهایی بود که موهایشان را شانه میکنند یک ور.
ادبیات و کتاب
من دیوانه «گتسبی بزرگ»ام، گتسبی. خیلی کیف کردم.
نمیدونم چطوری میتواند هم کتاب مزخرفی مثل «وداع با اسلحه» را دوست داشته باشد و هم کارهای رینگ لاردنر را.
من اصلا سواد درست و حسابی ندارم ولی خیلی کتاب میخوانم. نویسنده مورد علاقهام هم اول برادرم، دب است، بعد هم رینگ لاردنر.
چیزی که در مورد یک کتاب خیلی حال میدهد، این است که وقتی آدم خواندن کتاب را تمام میکند، دوست داشته باشد که به نویسندهاش یک زنگی بزند؛ گر چه این اتفاق تو واقعیت خیلی هم ممکن نیست... مثلا من دوست ندارم به این بابا، سامرست موام زنگ بزنم.
مرگ
فکرش را کردم که من را میگذارند توی قبرستون و روی سنگ قبرم چیز مینویسند و اینها. پسر وقتی یکی میمیرد حسابی مرتبش میکنند.
مجسم کردم که اگر بمیرم، مادرم با وسایل ورزشیام چی کار میکند. ولی قسمت خوبش این بود که نمیگذاشتند «فیبی» توی مراسم تشییعام شرکت کند چون فقط 10 سالش بود.
امیدوارم اگر واقعا مردم، یک نفر پیدا بشود که عقل تو کلهاش باشد و پرتم کند توی رودخانه. نمیدونم، هر کاری بکند جز گذاشتن تو قبرستون؛ اون هم واسه اینکه مردم یکشنبهها بیایند رو شکمام گل بگذارند و از این مزخرفات. وقتی مردی گل میخواهی چی کار؟
بچهها
بچهها موجودات عجیبیاند. آدم باید همیشه حواسش باشد که دارد چی کار میکند.
میدونی که وقتی بچهها از دست آدم عصبانی باشند، چه جوریاند؛ اصلا نمیخندند.
وقتی آدم بزرگها خوابند و دهنشان باز است، ظاهر مزخرفی پیدا میکنند ولی بچهها نه.
بچههه محشر بود. به جای اینکه تو پیاده رو راه برود، توی خیابان راه میرفت یا کنار جدول خیابان. سعی میکرد مثل همه بچهها تو خط صاف حرکت کند.
بچه گفت باید برود دوستش را ببیند. بچهها همیشه میخواهند بروند دوستشان را ببینند. این خیلی به من کیف میدهد. باید برود دوستش را ببیند.
سینما
اگر یک چیزی باشد که من ازش متنفرم همین سینماست. اسمش را هم جلوی من نبر.
از سینما عقم میگیره ولی خیلی دوست دارم ادای هنرپیشهها را در آورم.
میفهمم یکی ممکن است برود سینما چون کار دیگری ندارد ولی وقتی کسی واقعا میخواهد برود سینما و حتی تند راه میرود که زودتر برسد، افسرده میشوم.
فیلم شروع شد. آن قدر گند بود که نمیتوانستم چشم ازش برندارم.
اگر بقیه فیلم را تعریف کنم، مطمئنام بالا میآورم.
همه اونها همون ابلههایی هستند که توی سینما به چیزهایی که اصلا خندهدار نیست هرهر میخندند.