در اينروزها گاهي دوستيهايمان را ادامه ميدهيم و همكلاسيهايي را ميبينيم كه مدتي از آنها دور افتادهايم و گاهي، مخصوصاً با تغيير مدرسه، تجربههاي تازه و دوستيهاي تازه شكل ميگيرند.
اصلاً گاهي به دلايل گوناگون نياز داريم دوستان جديدي پيدا کنيم و با معلمهاي جديد آشنا بشويم و همه ميدانيم که برخوردهاي روزهاي اول چه با همكلاسيها و چه با معلمها، چهقدر مهم است.
اميرمهدي طالبي 15ساله در اينباره ميگويد: «پارسال، اول مهر معلمها كه سرکلاس آمدند خيالمان راحت شد که تقريباً همهي معلمها را از قبل ميشناسيم و با آنها خاطره داريم. اما همان هفتهي اول يکي از معلمها عوض شد و معلم جديد، جلسهي اول هم نيامد. هفتهي دوم فکر ميکرديم باز هم معلم نداريم و کلاس شلوغ بود و دوتا از همکلاسيها با هم دعوا ميکردند.
رفتم وسط که آنها را جدا کنم و همان موقع معلم جديد از راه رسيد. او در آن حالت چشمش به من افتاد و فکر کرد من دارم دعوا ميکنم و به جاي آن دو نفر با من برخورد کرد و حتي به توضيحات من گوش نميداد.
فکر کنم بيشتر از دو هفته طول کشيد تا اين معلم متوجه شد من اهل دعوا نيستم، اما در نهايت هيچوقت نتوانست با من ارتباطي صميمي داشته باشد و من فهميدم که برخورد اول بسيار مهم است.»
کيميا پوررضاي 17ساله هم از روزهاي اول مدرسه مينويسد: «من در ظاهر آدم خشک و عصبي به نظر ميآيم. به هنرستان که وارد شدم، بچهها با من دوست نميشدند. فکر ميکردند من پايه نيستم. براي همين دوستي نداشتم و تنها بودم. هرچه به بچهها نزديک ميشدم همه از من فاصله ميگرفتند و کسي با من دوست نميشد.
حتي در زنگ ورزش هم تنها بودم، اما در دومين زنگ ورزش، بعد از تمرينات ورزشي، معلم ورزش به ما وقت آزاد داد. من هم به بچهها پيشنهاد دادم بياييد استوپهوايي بازي کنيم و سعي ميکردم در بازي، روشهاي تازهاي پيشنهاد بدهم که هيجانانگيزتر بود.
آن روز چنان به همه خوش گذشت که از آن به بعد بچهها هي سراغ من ميآمدند و ميگفتند بيا زنگ تفريح با هم باشيم، بيا بريم بوفه، خوراکي بخريم و... يعني بعد از آن تجربه، همه با من طور ديگري رفتار كردند و حالا من دوستان زيادي دارم.»
عكس: محمود اعتمادي
نظر شما