اینجا میمانی که جامانده کیست!؟ سرباز عاشقی که از خود بیخود شده، پای کاروان زانو زده و با اشک حسرت به زائران میگوید: «التماس دعا.کربلا رسیدین، نایبالزیاره باشین، سلام ما رو به آقا برسونید تو روخدا.» او از قافله جامانده یا آن زن و مردی که پشت گیتها میان جمعیت، شیونشان دل هر آدمی را میسوزاند و به درد میآورد، جامانده واقعیاند.
یکی میپرسد این زن و مرد چهشان شده، مدارکشان جعلی است؟ نمیتوانند از مرز عبور کنند؟ فرمانده با چشمان سرخ و تر گفت: «نه برادر. تازه آمدهاند، کربلاییاند. دلشان گرفته. یک هفته زیارت کردهاند، پشیمان شدهاند. میخوان دوباره برن و بیشتر بمانند. اما نمیشود. ویزای اربعین یک رفت دارد و یک برگشت.»
- زیارت معشوق
«زیارت معشوق دست و پا نمیخواهد، پای دل میخواهد اخوی.» راست میگوید، یک دست و یک پا ندارد. اما دلش دریای عشق و امید است.روی صندلی چرخدارش نشسته، میگوید: نیت کرده تنها برود پابوس ارباب. پرچم سبز رنگ یا اباعبدالله قد ویلچرش را به قامت آسمان رسانده. پشت تکیهگاه ویلچر نوشته شده:
« به یاد شهدای لشکر 27محمد رسولالله(ص)» سرباز لشکر بوده، یکی از سربازان شهید همت. جانباز دلباخته است، بوی شهید میداد. چند قدم جلوتر، چوبدستی کنار ویلچرش را برداشت و از 4پله ورودی سالن پایانه مرزی مهران، بالا رفت. به کسی زحمت نداد، با تقلا ویلچرش را بالای پلهها کشید. دوبار نشست روی صندلی چرخدار، دور که شد، داد زد و گفت: «جوان، یادم میمانی. بینالحرمین دعات میکنم.»
آدمهایی اینجا پیدا میکنی که همه را شرمنده مرامشان میکنند. با دل و جان آمدهاند برای فدا شدن. شبانه روز کار میکنند و دم نمیزنند. مفت و مجانی خدمت میکنند آن هم با ذوق.
«اینها حساب و کتابشان جای دیگری است.» این جمله را یک فلافل فروش دوره گرد میگوید. اهل آبادان است. داستان عجیبی دارد. با لهجه شیرین آبادانی و گرم صحبت میکند، با جزئیات تمام. سال پیش بیکار بوده، برای اربعین آن سال نقشه میکشد، خلاصه چند روز قبل از اربعین نیت میکند که اگر جایی به او کار بدهند و هزینه سفر فراهم شود برود کربلا: «معتاد بودم.
تنها فرقم با یک کارتنخواب این بود که سقف یک اتاقک بالای سر داشتم. کسی به من معتاد کار نمیداد، دزد هم دستم نمیدادن. تمام شهر مرا میشناخت. هر کس هم که نمیشناخت تا ظاهرم را میدید فراری میشد. دروغ چرا؟ راستش وقتی نیت کردم و با امام حسین وارد معامله شدم، فقط کار میخواستم و از ته دل هم نمیخواستم برم کربلا.
اما پارسال یکماه قبل از اربعین یک بنده خدایی پیدا شد و مرا برای 20روز استخدام کرد. آدم خوبی بود اما 20روز خانهاش بیشتر کار نداشت. مزد خوبی هم به من داد. 10روز گذشت و من اصلا خیال رفتن و ادا کردن نذرم را در سر نداشتم تا اینکه یک شب خواب دیدم زائر کربلاام. قبلا گفتم من آبادانیام. آبادانیها از مرز شلمچه و چزابه میرن کربلا. این مرزها نزدیکتر است. اما من در آن خواب، از مرز مهران عازم بودم. فردایش آدم دیگری شدم.
مثل نوزاد تازه متولد شده. نمیدانم آن همه امید و امیدواری از کجا آمده بود. فقط میدانم آن روز بعد از 5سال رفتم و لباس نو خریدم. سر و صورتم را جلا دادم تا پاسپورت و ویزا بگیرم. همه چشمشان را به روی قیافه درب و داغان من و اعتیادم بستند تا من راهی کربلا شوم. مثل خوابی که دیده بودم از مرز مهران عازم شدم.
آنقدر وضع مالیام خراب بود که وقتی به مهران رسیدم یک قران در جیبم نمانده بود. توکل کردم به ارباب. آن زیارت مسیر زندگیام را عوض کرد. بعد از آن ترک کردم، گاری خریدم و شدم فلافلفروش دورهگرد. حالا هم نذر کردم تا آخر عمرم از 10روز مانده به اربعین بیایم مرز مهران و 10 روز و 10 شب فلافل صلواتی اصل آبودان(آبادان) بدهم دست زائران. اخوی کار مجانی ما را جای دیگری و کس دیگری حساب و کتاب میکنه.»
- روز حسرت
زائر زیاد است. در یک جمع بندی ساده، شاید اینطور بهنظر میرسد که این هم یک نوع مسافرت است و به هرحال مسافرانی دارد که برای آن برنامهریزی کردهاند و... اما این پیشداوری تا زمانی دوام میآورد که باب دل زائران باز نشود. وقتی با زائران سر صحبت را باز کنی میبینی خیلی از آنها اصلا قرار نبوده اینجا باشند.
برخی از آنها هر طور حساب میکنی، میبینی الان هم صلاح نیست و نباید اینجا باشند، مثل آقا مهدی که از روی تخت بیمارستان بلند شده و آمده و الان در جمع زوار است. امثال آقا مهدی یکی دوتا نیست.این زائر یکی از دستانش در گچ است و دست دیگرش بهشدت آسیب دیده و پانسمان شده: «آدم از فردایش بیخبره. شاید تا سال دیگر عمری برایم باقی نماند. از دست دادن زیارت امام حسین(ع) برای من مثل جاماندن از قافله شهدای کربلاست. از سالی که مرز باز شده هیچ اربعینی را از دست ندادهام. امسال هم خدا را شکر که از یک تصادف سنگین جان سالم به در بردم. چرا نروم؟ حالا که عمری دوباره به من عطا شده پس باید از برکت آن استفاده کنم.»
روبهروی یکی از موکبها، غوغاست. جوانهای هیئتی آمدهاند. شور و اشتیاقشان حواس همه را دزدیده:« اخوی بذار دو رکعت نماز جماعت دشت کنیم بعد مییام برا مصاحبه.» کفش را تا نیمه پوشیده و مثل دوستانش دارد میدود تا به نماز جماعت ظهر برسد. وقتی نماز تمام شد دوباره سر و صدای بچهها بلند شد. یکیشان آمده و میگوید: «میدونی؛ زیارت اربعین مث سفرهای است که پهن شده، بشینی پای سفره از این برکت استفاده میکنی، نیومدی هم باختی دیگه.»
دیگری میگوید: «آره راس میگه داداش. یه اتوبوسه که داره میره درش هم به روی همه بازه. دیگه آدم باید بجنبه و خودش رو برسونه به این کاروان.»
یکی از بچههای این هیئت نزدیک مرز که رسید، منقلب شد. مدام پشت سرش را نگاه میکرد. دوستانش از او پرسیدند رضا چی شده؟ جواب داد: «دلم میسوزه، به پشت سرم که نگاه میکنم دلم میسوزه. زائر زیاد است اما خیلیها جا ماندهاند. نمیدونم چرا از هر آدمی که عبور میکنم و میدانم نمیتواند بیاید، برایش بغض میکنم و حسرت میخورم.»
- سوغات شهیدان
لب مرز مهران، موکب فراوان است اما یکی از موکبان حال و هوای مادرانه غریبی دارد. مثل یک مادر که به هنگام سفر همهچیز را بهخاطر دارد و در ساک مسافرش میگذارد، این مادران موکبدار هم اینگونه رفتار میکنند. از نخ و سوزن گرفته تا انواع دمنوش گیاهی. مسافران در مسیرند و از روبهروی این موکب میگذرند، خیلی از آنها با مادرهایشان سفر میکنند.
اما فرزندان این مادران سالها پیش سفر کردهاند. عکس جگرگوشههای پرکشیده بر لباس مادران سنجاق شده، اینجا موکب مادران شهداست. جایی که لباسهای زخمی زائران رفو میشود، شال و پیراهنها شسته میشود، جایی که صدای مهربان و نگران مادرانهای میپرسد:« پسرم کمتر حرص بخور، عجله نکن به کاروان میرسی، بفرما دمنوش بابونه، سفرت به سلامت مادر.» این موکب بوستانی است که صفای شهادت آن را آباد کرده. یکی از زائران جوان میگوید:« این موکب سوغات شهیدان است.»
نظر شما