یادمان آورد که در پیادهروها بهجز دلالها، آدمهای دیگری هم هستند. به خاطرمان آورد که در خیابان بهجز اسکناس چیزهای دیگری هم حمل میشود. نوای ساده جوانان گیلانی که قبل از رفتن به هوا میخواندند، زنگ ذهنهایمان را زد که بهجز تحریم از چیز دیگری هم میشود حرف زد.
این هم فیلمی بود از یک رفتار خشن. از مجموعه نامحدود فیلمهای خشنی که این روزها زیاد میبینیم و فراوان منتشر میکنیم. اما این یکی یک فرقی داشت. فیلم ارسالشده از پیادهروهای خیس رشت، قبل از ورود عامل خشونت به صحنه، حاوی موسیقی بود. جوانهایی که دهه دوم زندگیشان را میگذرانند، در اجرایی که سادگی نوازندگان گیرایش کرده؛
زیر لب تکرار میکنند: دوست دارم. ما منتظر تماشای خشونت، موسیقی خیابانی اجرای گروهی که خودشان را آرامشبند میخوانند را گوش میدهیم. اجرای مجدد و محدود آن ترانه معمولی و معروف، آن موسیقی ساده و محزون و آن آکورد دوگیتار و ضربه یک کاخون، کار خودش را میکند. آن مأمور معذور هم کار خودش را میکند و ما هم کار خودمان را در انتشار فیلم تازه بهدستآمده از خشونت. اینبار بهانه خشونت موسیقی است، موسیقی در خیابان.
بعید است، کسی در شهر باشد و هنوز برای شادی، دلیل بخواهد. شهرها، بهانههای کوچکی برای با هم بودن یا مجموعههای بزرگ خانه و خیابان برای پیر شدن نیستند. ما شهرها را ساختهایم تا راه کوتاهتری برای رسیدن به آرزوهای شخصی و جمعی داشته باشیم. نخستین آرزوی ما قبل از عبور از دروازه شهرها، آروزی شاد بودن بود. ما شهروندیم، چون سودای شادی داریم. تن زدن به تنهایی که شهر و کلانشهر نمیخواهد.
خانهها را برای چراغ، میدانها را برای اجتماع، خیابانها را برای ملاقات و کوچهها را برای آشتی ساختیم. درختها را از جنگل، جویها را از دریا و گلها را از دشتها به شهر آوردیم تا شهرها شبیه رویاهایمان شود. شبیه همان خوابهایی که همیشه میبینیم. شهر رؤیای با هم بودن ماست. شهر، وقتی شبیه رؤیای ما میشود که روی این همه تصویر رویایی، ترانهای مترنم شود. شهر بدون ترانه، رؤیای ناتمام است.
ازرویای ناتمام تا کابوس، فقط فراموشی است. ما یادمان رفته که شهرها را با چه رؤیایی ساختیم. از همان روزی که خانهها شدند خوابگاه و خیابانها شدند محل عبور و میدانها محل دور زدن و پیادهروها آغاز پایانهها، ما دیگر شهروندان شهر نیستیم که هر روز عابریم. هر ساعت عجله داریم. هر روز اول ماه است، وقت کارت به کارت قسط و اقساط. به اول برج میرویم نه به تماشا که به سودا. سودازدگان فراموشکار، همه شهر را به سود اندک و زیان فراوان، حجرههای بازار کردند و همهچیز برای فروش و همهچیز برای حراج. ما ماندیم و کلاف دوربرگردانها. این رؤیای ما نبود برای شهرها. بنگاههای پراکنده در همهجا.
موسیقی خیابانی برای ما یک ضرورت است. برای یادآوری آن شهری که آرمان بود و از ما بود و برای ما بود. نوازندگان خیابانی، با سازهایشان برای معاش اندک خود نمیزنند، آنها مینوازند تا در تورم تحریم و ترافیک، با ترنم مگر یادمان برود که آدمها قبل از هرچیزی برای شادی دورهم جمع میشوند و شهر میسازند و شهروند میشوند. آنها ترانهها و ترنمها را در عبور بیمحابای ما لقمه میکنند و جلوی دهان روح گرسنه میگیرند تا طعم تند جوانی، گسی محبت، شیرینی وصل و تلخی جدایی را بچشیم و یادمان بیاید که این همه بیوفایی ندارد ثمر. مخمل صدای بنان جایش در خیابان اگر نیست، با همین چلوار هم میتوان این عبور کمبها را قیمتی کرد. موسیقی خیابانی برای چراغانی لحظههایی از زندگی است که ارزانند، اما وقتی در خیابان و با همه تجربه میشوند، دریچهای میشوند برای درک با هم بودن.
خاطره جمعی شهروندان. همه با هم از خاطره خیابانی میگوییم که در آن مردی بود که میخواند از مردی که میرفت به سوی سرنوشت، برای آخرینبار. همیشه میخواند و باز یکبار دیگر بود برای آخرینبار. خاطره به خاطره. خیابان به خیابان میرفت صدای مرد. گونه بهگونه. گوش به گوش. همه یادشان میماند؛ آخرینبار را. بوسه وداع را. بهجای خشونت و حذف با جوانانی که قبل از برداشتن ساز و بیرون آمدن از خانه تقویم را خوب نگاه نمیکنند، میتوان راه بهتری هم انتخاب کرد. شهروندی یعنی انتخاب. مثل انتخاب جاهای مناسب شهر برای گروههای موسیقی. مثل انتخاب ترانههای مناسب برای خیابانهای شهر. مثل انتخاب موسیقی بهجای هر صدایی که ما را از آرزوی باهم بودن دور میکند.
نظر شما