رفتم جلو و به نقاشیهایش اشاره کردم و گفتم: «چه نقاشیهای قشنگی، خودت کشیدی؟» سرش را بهمعنی بله تکان داد. مقوایی روی زمین افتاده بود، آن را برداشت و گرفت سمت ما و گفت: «برایم مینویسید نقاشیفروشی؟»
پدرم، مداد را از او گرفت و برایش نوشت. پرسیدم: «خانهتان کجاست؟»
به پایین کوه اشاره کرد و گفت: «آن پایین.»
اسمشان «هایدا» و «مسعود» بود. کمی با هم حرف زدیم. پدرشان بنا بود و برای اینکه به پدرشان کمک کنند، نقاشیهایشان را میفروختند.
یکی از نقاشیهایش را خریدیم. کمی جلوتر دیدیم یک ردیف نقاشی از دیوار آویزان است. دختربچهای را دیدم که نشسته بود و با مدادرنگیهایش بازی میکرد.
«لیلی»، خواهر هایدا و مسعود، کلاس اول بود. از او هم دوتا نقاشی خریدیم و برایشان آرزو کردیم روزی نقاشهای بزرگی شوند.
عکس و متن: هلیا شاهزادهحمزه، ۱۴ساله
خبرنگار افتخاری از تهران
نظر شما