پس از آن نوبت رسید به نمایش هیجانانگیز جواد در سایپا و از آنجا بود که کاظمیان به پیراهن پرسپولیس رسید و از آنجا مستقیم خودش را به لیگ امارات رساند.
سابقه بازی در دو تیم اماراتی را دارد. در تیم المپیک ایران که محمد مایلی کهن سرمربیاش بود قرار بود ستاره مسابقات مقدماتی المپیک آتن باشد و در تیم ملی برانکو نیمکتنشین همیشگی به حساب میآمد.
ماجرایی که کاظمیان در این یادداشت به آن اشاره کرده، بر میگردد به ماجرای غرق شدن برادر کوچکترش در استخر که چند روز پیش از مسابقة ایران – کرة جنوبی در مقدماتی المپیک آتن اتفاق افتاد. کاظمیان پس از این اتفاق، تا یکی دو ماه در هیچ مسابقهای حاضر نشد.
***
با هم بزرگ شده بودیم. دو سال، اختلاف سنی زیادی نبود که بتواند ما را از هم دور کند. من برادر بزرگتر بودم و مهدی برادر کوچکتر. از آن روزها خاطرات زیادی در ذهنم مانده.
در کوچه پس کوچههای مشکان (کاشان) سراغ ما دو تا را همیشه با هم میگرفتند. با هم بازی میکردیم، با هم خسته میشدیم، حتی شیشههای خانه را با هم میشکستیم و دست آخر با هم تنبیه میشدیم. دنیای من و مهدی با همین «با هم» بودنها شکل گرفت.
بزرگتر که شدیم، خیلی اتفاقها افتاد که مجبور بودیم از هم جدا باشیم. من برای پیگیری فوتبال حرفهای باید به تهران میآمدم. شرایط یک مقدار سخت شده بود. تمرین با تیم ملی جوانان و تعهدی که در قبال باشگاه سایپا داشتم، ما را از هم دور کرد، اما هیچ وقت نتوانست آن «باهم بودن» را تحت تأثیر قرار بدهد. آن چند سال هرطور بود گذشت تا پنج سال پیش که پیشنهاد الاهلی امارات به دستم رسید.
آن موقع، تازه بیست ساله شده بودم. اماراتیها شرایط خوبی داشتند، اما من خیلی مردد بودم. تردیدی که یک دلیل بیشتر نداشت: دوری از خانواده را خیلی سخت میتوانستم تحمل کنم. ولی مهدی یکی از آنهایی بود که اصرار میکرد پیشنهاد را قبول کنم. میگفت دوبی تا تهران فاصلة زیادی ندارد و ما میتوانیم در فواصل زمانی خیلی کوتاه، همدیگر را ببینیم.
همیشه فعالتر از من بود. این را چند بار به خودش هم گفته بودم. دانشگاه میرفت، هوای خانه را داشت. بیشتر کارهای شخصی من را هم انجام میداد. برای من که هیچ وقت حوصلة زیادی برای رانندگی در تهران نداشتم، مهدی بود که رانندگی میکرد.
مرا تا سر تمرینها میرساند و بعد میآمد دنبالم. بعضی وقتها فکر میکردم جایمان عوض شده. انگار او شده بود برادر بزرگتر و من پسر کوچک خانواده. خیلیها فکر میکردند واقعیت همین است. کارهایی که او میکرد، خیلی بزرگتر از سن و سالش بود. شاید همان خیلیها، درست میگفتند. مهدی واقعا بزرگتر از من بود.
وقتی به آن روزها بر میگردم، میبینم همه چیز چقدر زود گذشت. قرارداد 6 ماهه با الاهلی خیلی زودتر از چیزی که فکرش را میکردم تمام شد. من دوباره به تهران برگشتم، با پرسپولیس قرارداد بستم و خیلی خوشحال بودم. چون همه چیز دوباره برگشته بود سر جای اول. شرایط همان چیزی شده بود که دوست داشتم.
من و مهدی به هم رسیده بودیم. حالا البته وضعیت تفاوت زیادی با روزهای قبل کرده بود. بچههای شری که با شیطنتهایشان همه را عاصی میکردند، دیگر بزرگ شده بودند. مهدی البته همة هیجانهای آن روزها را داشت، فعال بود و کمتر میشد یکجا آرام سراغش را گرفت. ولی من ساکتتر شده بودم.
فشار سخت تمرینها و بازیهای پشت سرهم، رمق زیادی برای دنبال کردن شیطنتهای آن دوره نمیگذاشت. از سر تمرین که بر میگشتم، دوست داشتم در اتاقم باشم. دوست داشتم استراحت کنم و در تمام آن روزهای کم حوصلگی، این مهدی بود که محیط خانه را گرم میکرد. با سر به سر گذاشتنهایش، با شلوغ کاریهایش و با تمام آتش سوزاندنهایش که فقط و فقط از عهدة خودش بر میآمد.
سر و صدای خانه، شور و هیجان خانه، اصلا جان گرفتن خانه با مهدی بود. طوری که فکر میکردم مرگ تصمیماش را همان موقع گرفته بود. این را بعدها پدرم تعریف کرد. این که درست یک ساعت قبل از بیرون رفتن، تصمیم گرفته بود برود در استخر خانه شنا کند و دیگر برنگشت...
هیچ وقت نفهمیدم چطور اتفاق افتاد. یعنی هنوز هم نمیدانم. دو سه روز بیشتر به تحویل سال نمانده بود. با تیم ملی امید، اردوی شبانهروزی داشتیم. دقیقا یادم هست که باران میبارید. از خانه تماس گرفتند و گفتند خیلی زود خودم را برسانم.
خیابانها خیلی شلوغ بود. حتما اتفاقی افتاده بود وگرنه هیچوقت سابقه نداشت که آنقدر روی آمدنم اصرار داشته باشند. توی راه به همه چیز فکر میکردم جز مهدی. حتی به این هم فکر نکردم که چرا خودش زنگ نزده؟ خیالم راحت بود و دو ساعت پیش با هم صحبت کرده بودیم. گفت که برای کوتاه کردن موهایش از آرایشگاه وقت گرفته.
مهدی خیلی راحت رفت. حالا که مینشینم و خوب به آن روزها فکر میکنم، بیشتر به این نتیجه میرسم. رفتنی که با تمام رفتنهایی که من سراغ داشتم فرق میکرد. میخواستم بگویم خیلی سخت بود. اتاقمان مشترک بود. از همان اول، خودمان خواستیم که اینطور باشد.
کاش نمیخواستیم. از آن اتاق مشترک، یک تخت خالی مانده بود و یک خروار خاطره. همیشه عادت داشتم با سر و صدای همیشگی مهدی از خواب بیدار شوم. حسابش را بکنید. در و دیوار آن اتاق. صدای مهدی که مدام در گوشم میپیچید. یعنی نبود؟ نه؛ قطعا بود، شاید من نمیتوانستم ببینم. دوست داشتم بخوابم. فقط خواب بود که من را به تمام آن خاطرهها وصل میکرد. نمیدانم چقدر خوابیدم، فقط این را میدانم که خیلی زیاد بود.
خیلیها آمدند و صحبت کردند. آمدند و گفتند خودم را کنترل کنم. گفتند که زندگی بعد از او دوباره هست و باید زندگی کنم. گفتند فکر دورووریها باشم، فکر آینده باشم، فکر ادامة راهی که تا اینجا رسیده بود. ولی من دلم نمیخواست گوش کنم. فکر میکردند اتفاقی که افتاده، خیلی ساده است و برای من اینطور نبود. نمیدانم، اصلا شاید خودم میخواستم تجربه کنم. شاید دوست نداشتم تجربهام با تمام آنها مشترک باشد.
اول به زندگی فکر کردم. مفهوم زندگی برایم عوض شده بود. وقتی یاد مهدی میافتادم که چقدر راحت رفت، میگفتم زندگی چه ارزشی دارد؟ راستش را میگویم؛ از زندگی بدم میآمد. اصلا زندگی چه معنایی میتوانست داشته باشد، وقتی کسی که سالها در کنارش زندگی کرده بودی، در یک چشم به هم زدن رفته بود؟
چیزهای زیادی شنیدم؛ از آنهایی که یکی از نزدیکترینهایشان را از دست داده بودند و بعد از آن، با شرایط جدید کنار آمده بودند. میگفتند چارهای غیر از این نداشتند و در نهایت مجبور شدند مثل بقیه باشند، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. ولی من دلم نمیخواست اینطور بشود. دلم نمیخواست چیزی مجبورم کند که تصمیم بگیرم. نمیدانم، شاید هم یک جور لجبازی بود. لجبازی با خودم. شاید میخواستم حداقل به خودم ثابت کنم که باید راه را پیدا کرد.
از فکر کردن به زندگی خسته شده بودم. رفتم سراغ مسألهای که پیش آمده بود. یک مدت نشستم و به این فکر کردم که چه اتفاقی افتاده. واقعا نمیدانستم وقتی همه میگویند: «او دیگر نیست» یعنی چه. اصلا نبودن چه معنایی میتوانست داشته باشد؟ مهدی همیشه بغل دستم بود. خیلی وقتها پیش آمده بود که با هم حرف زده بودیم. حتی سر خیلی از کارها با هم مشورت میکردیم.
ولی یکدفعه برمیگشتم و میدیدم نیست. کسی که 22 سال کنارش بودم، نبود. درست همینجا بود که میپرسیدم: «هست یا نیست؟» مهدی چیزی بین همین دو کلمه بود. به قول خودمان: بودن یا نبودن؟ به این نتیجه رسیدم که خیلی وقتها هست. حتی بیشتر از قبل. مشکل فقط همانجاهایی بود که دلم میخواست در قالب جسم روبهرویم باشد و نمیشد. حس خوبی بود.
ارتباط برقرار کردن با کسی که همه میگفتند دیگر نیست اما برای من بود. اسمش را هیچ وقت نگذاشتم «مرگ». چون مفهومی که از مرگ بین همه، جا افتاده، چیزی نبود که از رفتن مهدی حس کنم. مرگ یعنی نیستی، یعنی نبودن و غیبت. او اصلا برای من اینطور نبود. اسمش را گذاشتم یک جور سفر. رفتن از یک جایی به یک جای دیگر؛ شاید یک جای خیلی بهتر. به این فکر کردم که اگر جای ما دو تا عوض شده بود، او چه کار میکرد؟ من دوست داشتم چه کار کند؟
حالا بیشتر از دو سال از آن اتفاق گذشته و من دوباره مثل همیشه به مهدی فکر میکنم. دلم نمیخواهد بگویم تا وقتی هستیم قدر موقعیتها را بدانیم. اصلا دوست ندارم وارد این بحثها بشوم. چون فکر میکنم یکسری مسائل درونی است که بهتر است شخصا به آن رسید، درست مثل همان جریانی که برای خودم پیش آمد.
زندگی شاید ارزشی نداشته باشد، اما برای ما که فعلا باید زندگی کنیم، هیچ چیز ارزش زندگی را ندارد. زندگی شاید خیلی وقتها آنقدر غیرقابل تحمل شود که همه چیز را تحتتأثیر قرار بدهد، اما باید جلو رفت. باید زندگی را دوست داشت و از آن «سفر» نترسید. این درسی بود که از رفتن مهدی گرفتم.