سه‌شنبه ۹ بهمن ۱۳۸۶ - ۱۸:۱۳
۰ نفر

آمبولانس که جلوی خانه توقف کرد، زن فریادزنان بیرون دوید و از ماموران امداد خواست تا شوهرش را نجات دهند؛ دارد از دست می‌رود، توی خانه از هوش رفته، رنگش شده مثل میت....

با شنیدن حرف‌های زن، پزشک اورژانس قدم به خانه گذاشت و پشت‌سر او هم 2 مرد که دو سر برانکارد را گرفته بودند، وارد خانه شدند. مرد جوانی در گوشه‌ای از خانه دراز به دراز افتاده بود. متکایی که زیر سرش گذاشته بودند، در اثر ترشحاتی که بالا آورده بود، کثیف شده بود.

آقای دکتر، شکمش را گرفته بود و از درد داد می‌کشید. می‌گفت توی شکمش آشوب است. حالت تهوع داشت انگار. نیم‌ساعتی درد داشت و بعد وقتی که می‌خواست برود دستشویی، خورد زمین و از هوش رفت. زن وحشت‌زده و نگران یکریز حرف می‌زد.

پزشک تیم امدادی، سعی کرد کارهای اولیه‌ای را که قبل از انتقال بیمار لازم بود انجام دهد زودتر به پایان برساند تا سریع‌تر مرد جوان را به بیمارستان منتقل کنند. علائم اولیه بیانگر آن بود که او دچار مسمومیت شده است؛ ‌مسمومیتی حاد که او را این‌طوری از پا انداخته است.

بنابراین بعد از آنکه آمپولی به او تزریق کرد، دستور داد به سرعت او را به داخل آمبولانس منتقل کنند. چند لحظه بعد، آمبولانس راه بیمارستان را پیش گرفت و آژیرکشان دور شد تا در بیمارستان معالجات وی آغاز شود.

پزشک متخصص در بیمارستان، تشخیص اولیه پزشک اورژانس را تایید کرد و دستور شست‌وشوی معده بیمار و خارج‌کردن محتویات آن را داد. اگرچه تحقیقات بعدی روی محتویات معده بیمار علت مسمومیت را مشخص می‌کرد اما به‌نظر می‌رسید مسمومیت از نوع مسمومیت‌های غذایی عادی نباشد.

این احتمال وجود داشت که بیمار یا خودش عمدا و با هدف خودکشی ماده‌ای مسموم را سرکشیده یا آنکه با انگیزه‌‌ای نامشخص این ماده را به او خورانده‌ ‌باشند؛ این موضوعی بود که باید بعد از به‌هوش‌آمدن بیمار درباره آن بررسی و تحقیق می‌شد.

روی تخت بیمارستان

چشم‌هایش را که باز کرد، روی تخت بیمارستان بود. گیج و مبهوت از در نیمه‌باز چشم دوخت به فضای بیرون اتاق. زن میانسالی که به‌نظر می‌رسید نظافتچی بیمارستان باشد، هن‌وهن کنان داشت از مقابل در اتاق رد می‌شد، 2 پرستار هم با صدای بلند داشتند با هم حرف می‌زدند.

ملحفه سفید رویش را کنار زد، خواست بلند شود و بنشیند روی تختش اما سرش بدجوری گیج رفت. درد شدیدی را در گلو و شکمش احساس کرد. گلویش به شدت می‌سوخت؛ انگار داخلش زخم شده بود. صدایش در نمی‌آمد. همسرش در فاصله کمی از تخت او روی یک صندلی نشسته و سرش را روی دسته صندلی گذاشته و به خواب رفته بود...

نمی‌دانست چطوری از اینجا سر درآورده؛ اصلا نمی‌دانست خواب است یا بیدار؟ چرا اینجا بود؟ فکرش را متمرکز کرد روی اتفاقاتی که ممکن بود او را به اینجا کشانده باشد؛ تنها خطوط مبهمی از حادثه‌‌‌ای که برایش رخ داده بود، در ذهن داشت؛ درد شدیدی که در شکمش پیچیده بود. حالا چشم باز کرده بود و روی تخت بیمارستان بود.

کم‌کم صحنه‌ها جلوی چشمش جان می‌گرفتند و تمام لحظات را به‌خاطر می‌آورد.
تازه به خانه برگشته بود که همسرش با خوشحالی به آشپزخانه رفت و با نوشیدنی خوشرنگ و عجیب و غریبی برگشت و نوشیدنی را به او تعارف کرد...

  • شهین خانوم، چقدر ما را امشب تحویل می‌گیرید؛ این دیگه چیه، خوردنیه؟
  • پس نه، نگاه کردنیه.

زن این را گفت و بعد ادامه داد: امروز یک معجونی برات درست کردم که جادو می‌کنه؛ جلوی سرماخوردگی رو می‌گیره. یک کمی بدمزه است اما خیلی اثر داره؛ مثل آبیه که بریزی روی آتیش.

لیوان را برداشت و با خودش فکر کرد مثل همیشه همسرش دل‌نگران است و قبل از آنکه اتفاقی بیفتد، باز دارد سرخود طبابت می‌کند؛ این اخلاق همیشگی شهین بود...

محتویات لیوان را بو کشید؛ بوی عجیبی می‌داد. شهین کمی آن‌طرف‌تر ایستاده بود و زل زده بود به او و ریز ریز به رفتارش و مخصوصا بوکشیدن لیوان می‌خندید. بینی‌اش را که گرفت، همسرش زد زیر خنده. به هر بدبختی‌ای که بود با خنده و شوخی محتویات لیوان را سرکشید و به زور قورت داد...

  • دستورات عیال رو باید اطاعت کرد. خدایی این سم نبود که دادی ما خوردیم؟ یادش آمد این را پرسیده بود.
  • اگر هم سم بود، حالا که ریختی توی شکمت؟

می‌دانست که شهین باز هم نگران است؛ نگرانی انگار جزئی از وجود او شده بود اما نمی‌دانست این را به حساب نگرانی او از سرماخوردگی‌اش بگذارد یا به حساب نگرانی‌ای که از مدتی قبل مثل خوره افتاده بود به جان زندگی‌اش.

چند وقتی بود بدجوری به او گیر داده بود. به چشم خودش دیده بود شب‌هایی که دیر می‌آید، شهین لباس‌هایش را بو می‌کشد. دیشب از او در این‌باره پرسیده بود و او به شوخی و خنده جواب داده بودکه می‌خواهد ببیند لباسش بوی عطر زنانه می‌دهد یا نه و سر همین موضوع دعوایشان شده بود.

بیرون خانه هم که بود، از دست این نگرانی‌های شهین در امان نبود؛ یکریز زنگ می‌زد به تلفن همراه‌اش و می‌خواست ببیند کجاست. بدبختی‌‌‌اش وقتی بیشتر می‌شد که در سروصدای ترافیک یا هنگام جلسات اداری، صدای زنگ را نمی‌شنید و جواب نمی‌داد؛ آن شب دخلش را می‌آورد و درست مثل زندانی‌ها از او بازجویی می‌کرد که کجا بوده و چه کار می‌کرده و چرا به تلفن او جواب نداده است.

اما امشب شهین با همیشه فرق داشت؛ از همان اول با خنده به سراغش آمده بود و بازجویی‌ نشده بود. فکر کرد دعوای دیشب اثرش را گذاشته است.

یادش آمد هنوز نیم ساعتی از خوردن معجون عجیب و غریب نگذشته بود که سرش گیج رفت. خانه دور سرش می‌چرخید، از شدت درد شکم به خودش می‌پیچید، داشت بالا می‌آورد. خواست خودش را برساند به دستشویی اما سنگین شده بود؛ نمی‌توانست بلند شود. اسم شهین را با آخرین توانش داد زد. همسرش با وحشت، خودش را از آشپزخانه رساند به هال و او را دید که روی زمین افتاده است.

بریده بریده به او گفت او را تا دستشویی برساند. شهین دستش را گرفت و بلندش کرد اما هنوز چند قدمی نرفته بودند که دوباره خورد زمین و حالا روی تخت بیمارستان بود. یعنی معجون لعنتی او  را به این حال و روز انداخته بود؟

تشنه‌اش شده بود. خواست لیوان را از روی میز کناری‌اش بردارد اما شیلنگ سرمی که به دستش آویزان بود، گیر کرد به لیوان و لیوان با صدا پرت شد روی زمین...
شهین سراسیمه از خواب پرید و تا چشمش افتاد به شوهرش که به هوش آمده بود، خندید.

  • عزیزم، بالاخره به هوش آمدی؟

سرش را تکان داد و با همان صدای ضعیف گفت بله و بعد لبخند زد و  اشاره کرد که یک لیوان آب به او بدهد. زن هم لیوانی را آب کرد و داد دستش.

جام معجون به سلامتی طلاق

قبول کن که تقصیر تو هم بوده پسرم. باید به نگرانی‌هایش بیشتر توجه می‌کردی، باید با او حرف می‌زدی و نشان می‌دادی که به او علاقه‌مند هستی.

بازپرس رو کرد به مرد جوان و این را گفت اما او آن‌قدر عصبی و ناراحت بود که با شنیدن هر جمله‌‌ای مثل اسفند روی آتش می‌جهید...

آقای قاضی، همه حرف‌های شما درست اما من از همسرم شکایت دارم، نمی‌‌خواهم دوباره با او زندگی کنم، امنیت جانی ندارم، می‌خواهم اول از این خانم به‌خاطر بلایی که سرم آورده شکایت کنم بعد هم تکلیفش را معلوم کنم و بفرستم‌اش خونه ننه باباش...

زن با فاصله کمی از شوهرش ایستاده و سرش را انداخته بود پایین و جوابی نمی‌داد. به‌نظر می‌رسید از کاری که کرده خیلی شرمنده و خجالت‌زده است. او معجون مسموم را ندانسته به شوهرش خورانده بود و حالا در آستانه جدایی قرار داشت.

ماجرای این پرونده از هفته قبل و وقتی شروع شده بود که مرد جوان به دادسرا رفته بود تا از همسرش - که باعث شده بود او چند روز با علائم مسمومیت در بیمارستان بستری شود - شکایت کند.

وقتی بازپرس از او خواست به توضیح ماجرا بپردازد، با ناراحتی و عصبانیتی که هر لحظه بیشتر می‌شد، شروع به حرف‌زدن کرد؛ «آقای قاضی، بعد از چند سال زندگی با همسرم، تازه فهمیده‌ام که با چه زن ساده‌لوحی ازدواج کرده‌ام. حالا می‌خواهم تکلیفم را یکسره کنم.

آقای قاضی، همسرم معجون مسموم به من داده و مرا یک هفته روی تخت بیمارستان انداخته. می‌پرسم چرا؟ می‌گوید طلسم مهر و محبت بوده، خانم از رمال گرفته و می‌خواسته دوباره مهرش به دلم بیفتد. کسی نیست بگوید آخه زن حسابی، مگه با معجون مسموم کسی بیشتر عاشق همسرش  می‌شود؟

- خانم از خودت دفاع کن، یه چیزی بگو.
این را قاضی به زن گفته بود ولی او آن‌روز هیچ جوابی نداده بود؛ درست مثل الان که ساکت نشسته بود روی صندلی و خیره شده بود به موزائیک‌های کف اتاق.

- خانم اگه بخواهی ساکت باشی، حتی ممکنه به شروع به قتل همسرت متهم شوی که جرم سنگینی است.

بگو برای چی همسرت را مسموم کردی؟
زن با شنیدن این جمله، انگار بغضش ترکیده باشد با گریه شروع به صحبت کرد؛ «آقای قاضی من که نمی‌خواستم همسرم را مسموم کنم. من آن‌قدر دوستش دارم که بدون او نمی‌توانم زندگی کنم؛ همه‌اش یک اتفاق بود.

- تعریف کن چرا این اتفاق افتاد؟
- قبول دارم که اشتباه کردم اما تقصیر او هم بود؛ این اواخر آن‌قدر سرگرم کارهایش شده بود که مرا فراموش کرده بود. هر شب خسته و کوفته می‌آمد خانه و می‌رفت سراغ تلویزیون. ‌همه‌اش می‌گفت خسته است و به من محل نمی‌گذاشت.

کم‌کم این فکر به سراغم آمد که نکند پای زن دیگری در میان است. شروع کردم به جست‌وجو اما چیزی دستگیرم نشد. چند روز قبل وقتی با یکی از زن‌های فامیل از سردی و بی‌مهری شوهرم درد دل می‌کردم، زن آشنا که از علاقه شدید من و شوهرم در ابتدای ازدواج‌مان اطلاع داشت، گفت به من کمک می‌کند و نشانی مرد رمالی که نسخه‌هایش واقعا معجزه می‌کند را برایم گیر ‌آورد. چند روز بعد تماس گرفت و آدرس و شماره تلفن رمال را به من داد.

با رمال تماس گرفتم و وقتی تلفنی ماجرا را شرح دادم و خواستم که به حضورش بروم، گفت باید طلسم مهر و محبتی بنویسد که علاوه بر آنکه محبت مرا بار دیگر به دل همسرم می‌اندازد، او را از زن مرموزی که در زندگی‌اش است، متنفر می‌کند. او گفت حق ویزیت‌اش 300 هزار تومان می‌شود.

این پول برای من که یک زن خانه‌دار بودم خیلی زیاد بود اما وقتی فکر کردم پای زندگی و عشقم در میان است، قبول کردم و هرطور بود این پول را تهیه کرده و به دفتر مرد رمال رفتم. او بعد از نوشتن دعایی روی کاغذ، مواد عجیب و غریبی به من داد و گفت که بعد از حل‌کردن کاغذ دعا در آب، این مواد را در آن بریزم و به شوهرم بخورانم. می‌گفت تضمین می‌کند که از فردای آن روز، محبت شوهرم به من صدبرابر که هیچ، هزار برابر بشود. من هم همین کار را کردم که باعث شد شوهرم مسموم شود.

- پسرم، حالا که ماجرا را شنیدی، بیا و از شکایت‌ات صرف‌نظرکن. زندگی‌ات را به خاطر یک اشتباه به هم نریز و او و خودت را آواره نکن. این حرفی بود که قاضی به مرد جوان زد.

- آقای قاضی، می‌ترسم دوباره از این کارها بکند و این‌بار مرا بفرستد سینه قبرستان.
 مرد این را با خنده گفت؛ انگار کم‌کم ابرهای عصبانیت‌اش داشت کنار می‌رفت. بازپرس می‌دانست که اگر به حرف‌هایش ادامه دهد، مرد جوان کوتاه می‌آید؛ بنابراین رو کرد به زن جوان و به او گفت که باید یک تعهد کتبی بدهد که دیگر چنین کاری را تکرار نکند.

زن که باورش نمی‌شد شوهرش راضی به رضایت‌دادن شود، با خوشحالی جواب داد: هر تعهدی که لازم باشد می‌دهم. آقای قاضی، فقط خواهش می‌کنم ازش بخواهید مرا ببخشد. لحظاتی بعد، وقتی مرد جوان دست همسرش را گرفته بود و از اتاق خارج می‌شد، بازپرس فکر کرد که این رمال‌ها با زندگی مردم چه می‌کنند؛ باید دستور بازداشت رمال را صادر می‌کرد.

کد خبر 42964

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز