پیش رویمان آقای دولتآبادی نشسته بود؛ نویسندهای که آنقدر بزرگ است که شمایلی اسطورهای دارد، آنقدر که نزدیک شدن را دشوار میکند، آنقدر که گاهی گمان میکردیم با آدمی از دل تاریخ حرف میزنیم. پیش از آغاز گفتوگو آب پاکی را روی دستمان ریخت و گفت من درباره زندگی شخصیام حرف نمیزنم. حکایت زندگی من مثنوی هفتاد من کاغذ میشود.
در عصر یک روز اردیبهشتی مقابل آقای نویسنده نشستیم که در آستانه سفر به اصفهان و شیراز بود و تلفنهای مکرر در دقیقههای نخست در گفتوگو وقفه میانداخت. قدری گذشت تا تردیدش برای گفتوگو با ما برطرف شود، قدری گذشت تا از نفی و انکار به تأیید برسیم، قدری گذشت تا جرأت کنیم و پرسشهایمان را یکییکی طرح کنیم، قدری گذشت تا از جوابهای کوتاه بیحوصله به پاسخهای بلندتر برسیم و تازه آقای نویسنده سر حال شده بود که فرصت گفتوگو تمام شد.
محمود دولتآبادی همانی است که باید باشد؛ نویسندهای که با آثار بزرگی چون «کلیدر» و «روزگار سپری شده مردم سالخورده» و «جای خالی سلوچ» بر تارک ادبیات داستانی ایران میدرخشد. بیآنکه اهل فروتنیهای ریاکارانه باشد به جایگاهش در تاریخ ادبیات ایران واقف است و بیملاحظه و مداهنه آنچه را در ذهن دارد به زبان میآورد. آنچه میخوانید حاصل گفتوگوی ماست با عالیجناب محمود دولتآبادی درباره ادبیات و زندگی و نویسندگی.
- محمود دولتآبادی در ذهن بسیاری بهعنوان شمایل نویسنده ایرانی جاافتاده است. حتی اگر عموم مردم بخواهند از کسی بهعنوان نویسنده مثال بزنند نخستین گزینه محمود دولتآبادی است.
نه، این خبرها نیست. اصلاً به این چیزها توجه نمیکنم.
- یعنی هیچوقت متوجه نشدهاید که تبدیل به شمایل نویسنده ایرانی شدهاید؟
اصلاً الان که شما میگویید متوجه شدهام. آدم باید کار خودش را بکند. در هر امر طبیعی اینگونه است. جنگل به وقتش سبز میشود و به وقتش برگریزان میشود.
- هیچوقت این شمایل بودن بر شانههایتان سنگینی نکرده است؟
چرا، سنگینیاش هست. بالاخره آقای دولتآبادی بودن مشکلات خاص خودش را دارد. اما این هم بخشی از واقعیت است. باید با این مشکلات کنار بیایم تا این چهارصباح بگذرد.
- شما در طول این سالها بارها با ممنوعیت انتشار آثارتان مواجه بودهاید. جایی میخواندم که گفته بودید نویسندهای که کارش نوشتن است و صرفاً از طریق نوشتههایش ارتزاق میکند زندگی دشواری دارد و روزگارش سخت میگذرد چه رسد به وقتی که جلوی انتشار آثارش گرفته شود. در سالهایی که آثارتان منتشر نمیشد، چگونه روزگار میگذراندید و گذران امور چگونه بود؟
در همه آن سالها مینوشتم و قناعت میکردم. من به سختی عادت دارم. اما هنوز نمیدانم کسانی که ۱۰سال مانع انتشار کتابم شدند چرا این کار را کردند. میخواستند به من آسیب بزنند یا به ناشر یا به چهکسی؟ هنوز نمیدانم.
- قناعت کردید و نوشتید و خواستید که نویسنده ملی ایران باشید. نویسندهای که در کلیدر صدای مردم گذشته است و در روزگار سپری شده، صدای مردم امروز.
- هیچی نخواستم. خواستم که فقط این آثار را بنویسم.
وقتی کسی مثلاً روزگار سپری شده... را میخواند با نویسندهای مواجه میشود که زندگی کارگران کورهپزخانه را از نزدیک تجربه کرده است، زندگی در خیابان گرگان را تجربه کرده، در میان مردم کارگر زیسته و فراز و فرودهای زندگی آنها را میداند...
روزگار سپری شده... میخواهد بگوید پدر و مادرهای ما که سوار اتول میشوند چه کسانی بودهاند.
- و شما در طول این سالها همیشه نوشتهاید. شما یک عمر نوشتهاید و حالا که به گذشته نگاه میکنید فکر میکنید این دشواریها ارزشاش را داشته؟
مهمترین چیزی که آدم در نوشتن از دست میدهد زندگی است، عمر است که از دست میرود. آنچه در هنر از دست میرود خود زندگی است.
- از دست رفتن زندگی یعنی چه؟
یعنی شما وقتی برمیگردید بعد از ۸۰ سال نگاه میکنید میبینید که زندگی است که قطرهقطره از دست رفته و این کلمهها بهوجود آمده.
- اینکه بد نیست.
خوبی یا بدیاش را نمیدانم.
- یعنی نویسنده چه جایگزینی دارد که بهتر از این باشد؟
هیچی. مابهازای کل زندگی همین آثار است.
- ولی جایگاه ملی هم هست. شمایلی که بهعنوان نویسنده ملی پیدا کردهاید.
بله، ولی برای شما مهم است که الان چنین کسی را دارید. ولی برای من عادی است. نمیدانم که چیست. اصلا شما الان به زبان میآورید، میفهمم. ولی... هست. بله، خیلی مهم است چون آسان بهدست نمیآید. هست و بنابراین، میشود گفت که این زندگی نفله نشده و این خوب است.
- و چقدر خودتان از ابتدا به راهی که میرفتید و کاری که میکردید باور داشتید؟
من فکر کردم که یک کار میتوانم انجام دهم و آن کار نوشتن است. تصمیم گرفتم این کار را به بهترین شکل انجام دهم. به همین سادگی. صورت ماجرا همین است ولی سیرتش یعنی اینکه در نوشتن چه میگذرد بر من. اصلا قابل وصف نیست.
- یعنی رنج نوشتن یا خلق شخصیتها و همذاتپنداری با آنها؟
در روزگار سپری شده... ۳ بار تا لب مرگ رفتم و برگشتم. در «طریق بسمل شدن» جایی که ستوان انگشتش را میبرد که بدهد به نوجوانی که همراهش است که بتواند رمق بگیرد، قلبم داشت میایستاد. چطور میتوانم این را توضیح بدهم؟ بنابر این مابهازایی ندارد که بگوییم میارزد یا نمیارزد. من فکر کردم که کاری را بلدم و انجام میدهم و انشاءالله خوب میشود. ولی نویسنده در عمق ذهن خودش میداند که چه کار میکند. چنین چیزی نه با تشویق میسر میشود و نه با تخفیف کنار گذاشته میشود. راهی است که داریم میرویم.
- پس یعنی باور نویسنده به کاری که میکند او را پیش میبرد و همین باور شما را پیش برده است.
بله، نخستین چیزی که نویسنده در ادبیات برایش مطرح میشود این است که جایی که من هستم، پیش از من آیا خالی مانده بود یا نه. کما اینکه چیزی که درباره روزگار سپری شده.گفتید نشان میدهد که لابد جای این اثر خالی بوده که کتاب من آمده و آنجا نشسته است. من این را فهمیدهام. یعنی فهمیدهام که سر جای خودم قرار گرفتهام.
- فکر میکنید نویسندههای ما چقدر آثار شما را خواندهاند؟ اگر خواندهاند چرا تأثیر آثار شما در نوشتههایشان معلوم نیست؟ چرا کسی آقای دولتآبادی را ادامه نمیدهد؟
بزرگ علوی اثری ترجمه کرده بود از تئودور نولدکه نویسندهای آلمانی است. به نام «حماسه ملی ایران». نولدکه در این کتاب میگوید در ایران اسم فردوسی را که میآوری رگ گردن همه بلند میشود اما در عمل از هر ۱۰ هزار نفر یکی فردوسی خوانده است. یعنی انگار فردوسی برای این بهوجود آمده که به او افتخار کنیم. نمیخواهم خودم را با فردوسی مقایسه کنم اما من فکر میکنم خیلیهایشان آثار مرا نمیخوانند. آقای دولتآبادی هست برای اینکه رگ گردنشان بلند شود اما آثارش را نمیخوانند. نهتنها آثار مرا نمیخوانند، بلکه آثار نویسندگان دیگر دنیا را هم نمیخوانند.
- تصویری که از شما ارائه میشود شاید بهدلیل همین نخواندن باشد. یعنی اگر کسی کلیدر را خوانده باشد میداند که کلیدر یک اثر ملی است، بازتاب اسطورههای ایرانی است، نهتنها یک اثر ملی است که یک اثر مذهبی نیز هست، اما تصویری که از آقای دولتآبادی شکل گرفته، انگار تصویر دیگری است.
آنها که خواندهاند تصویری ارائه کردهاند که بیشتر بحثهایی که درباره من میشود بازتاب آن تصویر است تا خواندن کتابها.
- خیلی از نویسندههای جوان دوست دارند بدانند که آقای دولتآبادی چقدر آثار جوانترها را میخواند و کدامشان را دوست دارد؟
کموبیش آثار نویسندگان جوان را میخوانم. بهعنوان داستان بعضی از آنها را دوست دارم. زبانشان زبان کوچهبازاری تمیزی است. اما نویسنده جوان امروز ما چیزی به نام فکر مسئلهاش نیست. اینکه چه میخواهد بگوید مسئلهاش نیست. زبان را هم اگر کسی نیمه استعدادی داشته باشد میتواند یاد بگیرد.
- نگفتید بهنظرتان چرا کسی از نویسندگان جوان آقای دولتآبادی را ادامه نمیدهد و قصهها و حماسههای بومیاش را روایت نمیکند؟
چون ریشهای وجود ندارد که کسی بخواهد بنویسد. ریشه بعضیها سطحی از خاک به عمق ۵ سانتیمتر است. چنین کسی چگونه میتواند از ریشهاش بنویسد؟
- هیچوقت کاری نخواندهاید که بگویید اگر این نویسنده ادامه بدهد میتواند داستاننویس درخشانی شود؟
چرا، مثلاً داستاننویسی بود به نام محمد شریفی. داستانی داشت که خیلی داستان عجیبی بود. داستان معلمی است که شنبه و جمعهاش را گم میکند و جمعه سر کلاس میرود. آنقدر درخشان بود که وقتی رفته بودم کانادا به جای داستان خودم آن داستان را خواندم. (اشاره آقای دولتآبادی به یکی از داستانهای مجموعه «باغ اناری» است) منتها بعد داستان را ادامه نداد و کتاب شعر منتشر کرد و... .
- چرا کارگاهها و جلسههایی نمیگذارید تا تجربههایتان را در نوشتن به نویسندگان جوان منتقل کنید؟
اعتقاد دارم که نویسندگی عبارت است از آموزش مداوم. یعنی نویسنده مدام باید در حال آموزش دادن بهخودش باشد. ولی به هیچوجه معتقد نیستم که بشود به دیگری آموزش داد. مستندی میدیدم که میگفت براساس تحقیقی علمی ۳ میلیون تفاوت شناخته شده بین ۲ نفر وجود دارد. حالا تفاوتهای ناشناخته بماند. من که میگویم بینهایت است. حالا با این تفاوتهایی که هست. من چه چیزی را میخواهم به دیگران منتقل کنم؟ هر چه لازم باشد به دیگران آموزانیده باشم در آثارم هست.
- خودتان از چه نویسندههایی بیشتر آموختهاید؟
از همه نویسندهها چیز یاد گرفتهام حتی از آنهایی که دوست نداشتم. تشخیص اینکه چیزی که نویسندهای نوشته چیز خوبی نیست هم یک جور فهم است. لابد این آثار را تا آخر نمیخوانم. ولی نویسندگان عزیز من همیشه آلبر کامو و کافکا و داستایوفسکی و هاینریش بل بودهاند. کسانی که اول آدم بودند بعد خواستند آدمیتشان را از طریق نوشتههایشان منتقل کنند.
- از نویسندههای ایرانی چطور؟
آثار ادبی ایران را از آستانه مشروطه تا روزگار خودم خواندهام. مهم است که آدم بفهمد از میرزابنویسهای قجری که مملکت را به نکبت کشاندند تا برسیم به ۲-۳ نویسنده آذربایجانی، تا برسیم به دهخدا چه اتفاق مهمی افتاده است و از کنارش بیاعتنا نگذرد.
بعد هم چطور میشود آدم صادق هدایت و ابراهیم گلستان و بهرام صادقی و هوشنگ گلشیری و صادق چوبک و احمد محمود و شاعران بزرگی مثل شاملو و فروغ و سهراب سپهری را نخواند و نشناسد؟ من خوشبختانه در آموختن هیچ تعصبی نداشتم. معتقدم آنچه خلق میشود بشری است و برای بشر است. در دوره ما مترجمان هم خیلی مهم بودهاند. احترام مهمی برای مترجمان قائلم. آنها بودند که ما را با ادبیات دنیا آشنا کردند. آنها بودند که بر نثر فارسی اثر گذاشتند. محمد قاضی یا نجف دریابندری یا ابوالحسن نجفی که نثرنویسان درجه یکی هستند و در ادبیات مکتوب فارسی تأثیرگذار بودهاند.
- از میان نویسندههایی که نام بردید، از کدامشان بیشتر آموختهاید؟
صادق هدایت. هدایت برای من خیلی مهم است. او به ما گفت که آدمها همین هستند و زبان ما همین است. زبان کوچه بازاری که من در آن رها بودم و آدمهایی که با آنها زندگی میکردم. منتها منحصر در هدایت نشدم و از دیگران هم یاد گرفتم.
- اما شما ادامه هدایت نیستید، امتداد فرهنگ ایرانی هستید. گلمحمد در کلیدر ادامه اسطورههای ایرانی است، ادامه شاهنامه است.
هدایت دروازهای بود که من از این دروازه توانستم وارد ادبیات بشوم. ما قبلاً هم شاهنامه را داشتیم. هدایت بدون اینکه زبان باز کند گفت تو در میان مردمی هستی که من دارم مینویسمشان. آنچه هدایت میخواست با آن ما را به شناختن گذشتهمان ببرد منجر به نگارش یکی از غامضترین آثار شد که اسمش «بوف کور» است. ولی من آن ایده ایرانی را که شما میگویید بهعنوان ایدهآل و آرمان زندگیام دیدم. چنانکه گفتم هدایت از این جهت اهمیت دارد که دروازه ورود من است. اگر هدایت را با میرزابنویسهایی که قلنبه سلنبه حرف میزدند و مینوشتند، قیاس کنید متوجه میشوید که ما چقدر مدیون هدایت هستیم.
- شما یک اتومبیل بیوک قدیمی دارید که اغلب در تعمیرگاه است. معروف است که به شما گفتهاند چرا یک اتومبیل نو نمیخرید که اینقدر به تعمیرگاه نروید و شما گفتهاید اگر نروم زبان مردم کوچه و بازار را کجا بشنوم.
بله، فکر کنم دامادم بود که گفت ماشین نو بخر که اینقدر به تعمیرگاه نروی، گفتم اگر نروم تعمیرگاه پس آن حرفها و سخنهایی را که آنها به هم میزنند، کجا بشنوم؟ حالا به طنز بود. نه اینکه حالا به این نیت بروم. اما واقعاً اگر نروم حرف و سخنهایی را که آنها به هم میزنند کجا بشنوم؟
- بخشی از دولتآبادی بودن از همینجا میآید، از تسلطی که او به زبان مردم کوچه و بازار و واژههای فراموش شده دارد.
در زندان ساواک که بودم فکر میکردم این واژگان گمشده را چطور باید جمع کنیم؟ آن زمان فکر میکردم که میشود به سپاه دانشیها طرحی داد که این کلمههای غریبه را جمعآوری کنید. به ازای هر واژه تازه نیز اینقدر پول میدهیم. در ذهنم بود از زندان که آزاد شدم پیش دکتر خانلری بروم و طرحم را با او در میان بگذارم که آزادی من از زندان مصادف شد با انقلاب و... طرح به سرانجام نرسید.
معتقدم که زبان فارسی واژگان گمشده بسیاری دارد که در زبان شفاهی اقوام مختلف مانده و به کتابت درنیامده است. بخشی از آن را نویسندگان اهل هر قومی که بودند درآوردند. اما بعد از تغییر نسلها واژهها گم میشوند. وقتی جمع نشده چرا باید این اصطلاحات را داشته باشیم.
- معنی خیلی از این واژهها را جایی نمیتوان پیدا کرد، مثل سگخوابی.
اگر بخواهید ریشههای کلمه را پیدا کنید به گذشتههای دور مربوط میشود. کلمه مرکبی است از سگ و خواب که در زندگی شبانی و روستایی تجربه شده. در زندگیای که همهچیز روی روال و در حالت و قرار خودش بود. یکی از ویژگیهای سگ بدخوابی است. حالا الان با سگهایی که لای پرقو در خانهها بزرگ میشوند اصلاً این واژه فهم نمیشود. نه سگ فهمیده میشود، نه خواب، نه سگخوابی.
- نویسندگان جوان چقدر برای استفاده از چنین واژههایی تلاش کردهاند؟
آنها واژگان خودشان را دارند. درباره واژگان ادبی ضرورتش هم باید پیش بیاید. دیدهام که گاهی واژگانی را که استفاده کردهام بهکار میبرند اما واژه باید در بافت زبان ادبی جای بگیرد. اگر جا نگیرد شبیه وصله عاریهای است در زبان.
- یک روز عادی آقای نویسنده چطور میگذرد؟
اصلا روز عادی ندارم که بگویم چطور میگذرد. روز عادی آن است که شما مثل آدم ۱۰ شب، ۱۱شب بخوابید. ۶ صبح بیدار شوید روزتان را شروع کنید. زندگی من چنین نظم و روالی ندارد که بتوانم توضیحی به شما بدهم. گاهی مینویسم. فقط میدانم که گاهی مینویسم.
- و نوشتنتان وقت و قاعده مشخصی ندارد؟
فرقی نمیکند. بستگی دارد که کی وادار شوم که بنشینم به نوشتن. گاهی صبح است، گاهی شب، گاهی ظهر، گاهی بعدازظهر. قاعده و قانونی ندارد. وقتی شروع کنم نمیدانم که شب و روز چگونه میگذرد.
- هنوز با قلم مینویسید؟
بله، بلد نیستم تایپ کنم. رابطه ذهن و دست چیزی است که در سالهای جوانی ۱۰ سال روی آن کار کردم. خیلی از دستنوشتههای ایامی را سوزاندم. مزخرفاتی بود. بد مینوشتم. گفتم چرا مردم باید اینها را بخوانند. اگر یک نمونهاش باشد شما میبینید که چقدر بد مینوشتم آن اوایل. بعد به خودم آموزش دادم. دست و ذهنم را تربیت کردم. نزدیک به ۱۰ سال طول کشید تا این دو با هم حرکت کنند. این دست از کار افتاده ولی عیب ندارد.
- اهل ابزارها و رسانههای جدید نیستید؟
در همین حد که با موبایلم پیام بگیرم و پیام بدهم. گاهی هم دستم میخورد و اتفاقی میافتد که بقیه میپرسند که چه بود؟ میگویم نمیدانم دستم خورد.
- چقدر اهل سفر هستید؟
عاشق سفر بودم اما از عاشق بودن تا واصل شدن گاهی راه درازی است. الان هم که عازم سفر هستم بهخاطر عمل به قولهایی است که چند سال پیش در زمان سرحالی دادهام وگرنه سالهاست که به آن معنی سفر نمیروم.
- آخرین سفر خاطرهانگیزتان را به یاد میآورید؟
۶ماه قبل از شروع جنگ، جنگ به واقع تحمیلی بر ۲ ملت ایران و عراق، با دوستم محسن یلفانی به اتفاق خانواده به جنوب رفتیم. شب عید بود. شب عید معمولاً به جنوب و غرب میروند. ما به جنوب رفتیم. نمیدانستیم ۶ماه بعد آنجا چه اتفاق میافتد. آخرین سفر تفریحی بود که رفتم. بعدها هم گاهی به شهرهای مازندران میرفتم.
- برای نوشتن به همین دفتر میآیید؟
تازه به اینجا آمدهام. اینجا بیشتر برای قرارها و جلسههایی است که با دوستان جمع میشویم و کتاب میخوانیم. بیرون شهر کلبهای دارم که گاهی پا میشوم میروم آنجا.
- یعنی بیشتر آنجا مینویسید؟
هر جا پیش بیاید. اینجور نیست که تصمیم بگیرم بروم آنجا که بنویسم. نه، پیش بیاید آنجا مینویسم.
- زمانی فقط امضا بود، حالا سلفی هم اضافه شده
سال گذشته همزمان با نمایشگاه کتاب طریق بسمل شدن مجوز گرفت و رونمایی شد و در نمایشگاه بیش از ۵ هزار نسخه از آن به فروش رسید. امسال اثر داستانی تازهای از آقای دولتآبادی با عنوان «بیرون در» رونمایی شده است. اما آقای نویسنده معمولاً کمتر به نمایشگاه کتاب میرود. خودش میگوید: «زمانی امضای تنها بود. حالا امضا میگیرند. عکس هم میگیرند. سلفی هم میگیرند. جفتی هم میخواهند بگیرند. آخر من چه گناهی کردهام؟ اصلاً درک نمیکنند که من هم توان محدودی دارم. بنیهام کم شده در این سالها. آخر کسی که نویسنده است رستم که نیست.».
- از کسانی که حقم را ضایع کردند نمیگذرم
- تصویری که از بسیاری از نویسندگان وجود دارد این است که در عرصه اجتماع آدمهای روشنفکری هستند اما در زندگی شخصی و خانوادگی اینگونه نیستند. شما چقدر تلاش کردهاید تا تصویرتان در خانه و جامعه به هم نزدیک باشد؟
اینها چیزهای غامضی است. نمیشود کسی بگوید که من دموکرات هستم و دموکرات بشود. من لقبی ندارم برای خودم، آدمی عادی هستم که زندگی عادی دارم و حقوق دیگران را ضایع نمیکنم. به یاد نمیآورم پا روی پای کسی گذاشته باشم. حتی اگر کسی از در خصومت با من مناسباتی داشته در جایی که لازم بوده و ستودنی بوده او را ستودهام. از این بابت وجدان آسودهای دارم. از افرادی هم که در طول این سالها حقوقم را ضایع کردند نمیگذرم. در دوره سابق که چپ بودن باب بود یادم هست که میگفتم من به آدم موزاییکی علاقهای ندارم. من اگر گفتم سوسیالیست هستم به معنی اجتماعیت بود. یعنی من نباید حق شما را ضایع کنم. من حقوقی دارم که مبتنی است برکار من. شما چرا حق مرا ضایع میکنید؟ این چیزی است که از زمان پیامبران بوده و همه به دنبالش هستند. چون اصطلاحش فرنگی است وقتی میگویی من سوسیالیست هستم هزار برچسب همراهش میآید.
- نزدیک کتاب، نزدیک نویسنده
در سالهای اخیر بسیاری از دوستداران محمود دولتآبادی گاهی او را در کافه نزدیک کتاب میبینند؛ کافهای در خیابان کریمخان که پسرش فرهاد آنجا را اداره میکند و پاتوق آقای نویسنده شده است. «خیلی از قرارهایم را آنجا میگذارم. گاهی میخواهند مرا ببینند میگویم من فلان ساعت میروم آنجا چای بخورم. شما هم بیاید، البته به نسبت وقت و بنیه خودم. با این حال، ترجیحم در خلوت بودن است. حوصله معاشرت زیاد ندارم. آدمها میآیند، آدمهای عادی، از خودم عادیتر، از تهران و گاهی از شهرستان میآیند و دیدار میکنیم».
نظر شما