خوانندگان ایرانی اصولا با ادبیات آلمانی میانه چندان خوبی ندارند؛ میانهخوب یعنی رابطهای شبیه آنچه با ادبیات آمریکای شمالی و آمریکای لاتین داریم. در میان نویسندگان آلمانی شاید، آدمهای نادری پیدا شوند که هوش را از سر ایرانیها بربایند.
هاینریش بل هم یکی از اینهاست (در کنار او اسامیای مثل هرمان هسه و گونترگراس را میتوان اضافه کرد). به شکل اعجابانگیزی، تقریبا تمام آثار داستانی او به صورت مطلوبی ترجمه شده و بارها تجدیدچاپ شدهاند.
به مناسبت تجدید چاپ یکی از کتابهای او یعنی «میراث» (ترجمه سیامک گلشیری، نشر مروارید) به دنیای داستانهای او سرزدهایم؛ شاید اینطوری از دلایل محبوبیت او در میان خوانندگان اینجایی سردر آوردیم.
شخصیتهای داستانهای هاینریش بل، مردمی ساده و بیغل و غش بودند که نمیخواستند همرنگ دیگران شوند، نمیخواستند وارد بازی دیگران شوند؛ میخواستند خودشان باشند، هر چه که هستند. هاینریش هم مثل شخصیتهای داستانهایش بود و همانطور زندگی کرد؛ در آلمانی فقیر و تاریک و زخمخورده. و برای همین آدمها قصه گفت. حالا 23 سال بعد از غروب هاینریش (در 16 ژوئیه 1985) هنوز هم شخصیتهای داستانهای او در کوچه پسکوچههای آلمان بین مردم و توی خلوت، زندگی خودشان را میکنند.
دهههای 1920 و 1930، برای آلمانها سالهای آرامش بعد از توفان بود. جنگ جهانی اول تازه تمام شده بود و آنها شکست شرمآوری خورده بودند؛ شهرها ویران شده بودند، خانوادههای زیادی از هم پاشیده بودند، زندگی آرام قبل، از دست رفته بود، پول زیادی ته جیب مردم نبود و همه چیز روی هوا بود ولی زندگی جریان داشت. هر کسی گوشهای در تلاش بود که زندگی تازهای برای خودش دست و پا کند. هاینریش در همین سالها به دنیا آمد و بزرگ شد.
خانه و زندگی سادهای داشتند. پدرش نجار بود و با درآمد مختصری که داشت، زندگی معمولیای برای زن و بچههایش درست کرده بود. در سالهایی که هاینریش دبیرستان میرفت، هیتلر با آن خطابههای تند و پرشور مشهورش از راه رسید. خیلی زود تب تند هیتلر دوستی در آلمان بالا گرفت اما هاینریش و خانوادهاش سرشان به کار خودشان بود.
عضو انجمن جوانان دوستدار هیتلر نشد، هر چند همراه نشدن در این تبِ همهگیر خیلی هم راحت نبود. دیپلمش را که گرفت، توی یک کتابفروشی سرگرم کار شد. یک سال بعد خبرش کردند که برای خدمت سربازی باید به ارتش بپیوندد.
در همه این سالها تلاش کرده بود که با هیتلر و حکومت نازیها کاری نداشته باشد و کار خودش را بکند اما حالا دیگر چارهای نداشت؛ میبایست قاطی بازی میشد. یونیفرم ارتش هیتلر را پوشید و راهی جبههها شد. 7 سال بعد جنگ تمام شد. آلمان دوباره شکست خورد. اوضاع بدتر از قبل شد.
هاینریش زخمی و سرخورده به خانه برگشت بعد از جنگ به دانشگاه رفت تا ادبیات آلمانی بخواند. برای گذراندن زندگی پول لازم داشت؛ آخر حالا او تنها نبود؛ یکی دو سالی بعد از پیوستن به ارتش با دختری به اسم آنه ماری سش ازدواج کرده بود و میبایست زندگی بهتری برای او و پسرهایش دست و پا میکرد. رفت نجاری برادرش که کار کند اما زود فهمید که این کارها کار او نیست؛ ول کرد و رفت توی خانهاش در حومه کلن شروع کرد به نوشتن داستان.
توقع دارید آدمی با همچین سرگذشتی چه داستانهایی بنویسد؟ هاینریش از جنگ برگشته، با همه چیز در افتاد؛ با حکومت، با مردم ریاکاری که تا چند وقت پیش برای هیتلر غش و ضعف میکردند و حالا درباره صلح و بشردوستی داد سخن میدادند، با کلیسا به خاطر حمایت از هیتلر و... . برای همین داستانهای او حول آدمهایی میگشت که از جنگ جان سالم به در بردهاند و دارند دست و پا میزنند تا در این ویرانی و فقر و بیعدالتی، زندگی جدیدی بسازند؛ آدمهای کلهشقی که کار خودشان را میکنند، تلخند، به کسی محل نمیدهند، فقط به اصول خودشان پایبندند و زیر بار واقعیت نمیروند و کمکم از آدمها و جامعه کناره میگیرند؛ آدمهایی که قربانی قدرتطلبی دیگران میشوند.
با همه اینها، هاینریش هموطنهایش را دوست داشت، دلش برای آنها میسوخت؛ برای همین همهاش از آنها نوشت. به زور به جبهههای جنگ کشانده شده بود، چندبار زخمی شده بود و حتی برای مدت کوتاهی اسیر متفقین شده بود. دور و برش همه چیز سیاه و تلخ بود. بدبختی از در و دیوار میبارید اما هاینریش ناامید و افسرده نبود؛ برای همین بین شخصیتهای داستانهایش آدمهای خوب و بیآزاری هم پیدا میشوند که سرشان به کار خودشان است؛ هرچند دیگرانی هم هستند که حال آدم را به هم میزنند، بس که بدجنس و ریاکار و بیرحماند.
او از دست این دیگران دلش خیلی پربود. بین شخصیتهای اصلی داستانهایش همهجور آدمی پیدا میشود؛ هانس شنیر «در عقاید یک دلقک» (دلقکی شورشی که نمیخواهد زیر بار زندگی پر از قراردادهای از پیش تعیین شده برود)، لنی فایفر در «سیمای زنی در میان جمع» (زنی تنها که او هم به آداب و رسوم دیگران بیمحلی میکند)، فندریش در «نان سالهای جوانی» (تعمیرکاری که معتاد نان است و دغدغه اصلیاش فقر و گرسنگی مردم کشورش است) و کاترینا بلوم در «آبروی از دست رفته کاترینا بلوم یا خشونت چگونه شکل میگیرد و گسترش پیدا میکند؟» (زن مطلقهای که قربانی مطبوعات میشود) و... .
آدمهای داستانهای بل، عمدتا در موقعیتهای پیچیدهای قرار دارند و یکجورهایی در محاصره بدبختیها هستند؛ انگار همه حوادث و ماجراها طوری برایشان اتفاق میافتد که اذیتشان کند؛ هیچکدامشان رابطه خوبی با مردم ندارند و از جمعها دوری میکنند؛ یا به همه چیز معترضند یا به هیچ چیز اهمیت نمیدهند. اما لااقل سر و کله یکی دو نفری پیدا میشود که آنها ازشان خوششان بیاید و تا حدودی با آنها راحت باشند.
بالاخره در هر جمعی، هر چند که خیلی بد باشد، یکی دو تا آدم درست و حسابی پیدا میشود و این نشان میدهد که هاینریش آدم بدبین و ناامیدی نیست؛ اغراق نمیکند، فقط چیزی را که میبیند میگوید. خودش بارها در مصاحبهها و مقالاتاش این را گفته که داستانهایش فقط فریاد مردم رنج کشیده آلمان بعد از جنگ است؛ فریادی که لای طنز تلخ او پنهان شده است.
هاینریش داستان نمینوشت که فقط چیزی نوشته باشد؛ حرفهایی داشت و چیزهایی میدید که دوست داشت تعریفشان کند اما از آن دست نویسندهها هم نبود که از اول تا آخر کتابشان جملههای فلسفی و قلمبه ردیف میکنند و فقط حدیث نفس میکنند و کتاب که به آخر میرسد همه چیز گفتهاند جز داستان. حرفها و انتقادات گزندهاش را خیلی کمرنگ لابهلای داستانش قایم میکرد؛ طوری که توی ذوق آدم نزند. هاینریش عاشق داستان گفتن بود و برای همین 40سال آخر عمرش را نشست پشت میز تحریرش و فقط داستان نوشت.
وقتی میخواست داستانی بنویسد، میرفت در اتاق کارش که جای ساکت و آرامی بود و پشت میز تحریر بزرگش مینشست. روی میز چند تا قلم و کاغذ و یک ماشین تایپ بود. یک زیرسیگاری بزرگ و چند تا پاکت سیگار هم میچید کنار آنها و شروع میکرد به نوشتن.
با اینکه هاینریش با رمانهایش مشهور شد اما داستان کوتاه را خیلی بیشتر دوست داشت. یک بار جایی گفته بود «داستان کوتاه به مفهوم واقعی کلمه، مدرن، کامل و محکم است و کمتر از انواع دیگر ادبی کلیشهای است و به همین دلیل، در نظر من بهترین نوع ادبی است». وقتی میخواست رمان بنویسد، توی چند برگ سرفصلهای داستاناش را مینوشت، بعد در ذهنش فضای روایت و جزئیات را مرور میکرد و وقتی شروع میکرد به نوشتن، تا تهاش مینوشت. دستش تند بود و وقتی دور اول نوشتناش تمام میشد، شروع میکرد به بازنویسی و آنقدر حک و اصلاح میکرد تا راضی شود. آنوقت میسپردش به ناشر و دیگر حتی دلش نمیخواست دوباره نگاهی به کار بیندازد.
هاینریش خیلی زود مشهور شد؛ با یکی از اولین کارهایش به نام «قطار به موقع رسید». در طول سالهای مختلف جایزههای معتبر زیادی گرفت و در سال 1972، درست 44سال بعد از توماس مان، به خاطر مجموع آثارش جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد. هاینریش دومین آلمانیای بود که برنده نوبل ادبیات میشد.
هاینریش بل به روایت بل
مثل یک سارق، در تنهایی مرگبار شب
یکی از تصورات غلط و متاسفانه رایج این است که نویسنده باید پس از نوشتن رمان، به موضوعهای دیگر و بسیار متفاوت با کار قبلیاش بپردازد. موضوع چندان زیاد نیست؛ کودکی، خاطرات، عشق، گرسنگی، مرگ، نفرت، گناه، عدالت و چند تای دیگر.
برخی کارهایم برایم خیلی عزیزند، آن هم برای یکی دو سال. آنگاه نوبت آثار جدیدتر میرسد. این عزیز بودن ربطی به کیفیت و مشخصات دیگر اثر ندارد. اما یکی از کتابهایم که خیلی دوستش دارم اولین رمان من است؛ «آدم، تو کجا بودی؟».
به گمانم رماننویس کاتولیک در جهان وجود نداشته باشد. متاسفم اما فکر میکنم من رماننویسی هستم که کاتولیک هم هست. این فرمول از خود من نیست اما برای آن فرمول بهتری نیافتهام.
فکر میکنم این تصور یعنی حرکت از داستان کوتاه و رسیدن به رمان دستکم در مورد من صدق نمیکند. نخستین کارهای من، در 18 ـ 17 سالگی چند رمان بود. خیلی پیش از آنکه نوشتن داستان کوتاه را آغاز کنم، 6 ـ 5 رمان نوشتم که سهتای آن در جنگ سوخت و بقیه در زیرزمین خانهام دفن شد.
نوشتن برای من یعنی تبدیل کردن و کنار هم گذاشتن.
رمان پناهگاهی است برای پنهان کردن 2 یا 3 واژه که نویسنده امیدوار است خواننده آنها را بیابد. رمان در مقام پناهگاه، جای مناسبتری است تا داستان کوتاه چرا که مفصلتر است. در رمان میتوان افراد و احساساتی را پنهان کرد؛ حتی میتوان شهری را در آن جا داد.
نویسنده به زعم من، قابل مقایسه با آن سارق بانکی است که با تلاش توصیفناپذیر، سرقتی را طرحریزی میکند؛ کسی که شبها در تنهایی مرگبار، گاوصندوق را باز میکند بیآنکه بداند چقدر پول و چقدر جواهر پیدا خواهد کرد. او 20 سال حبس را روی میز قمار میگذارد؛ تبعید اردوگاه محکومین، بیآنکه بداند چه غنایمی گیرش خواهد آمد. به عقیده من، نویسنده و شاعر هم با هر اثری که آغاز میکند، هر آنچه را تاکنون نوشته، روی میز قمار میگذارد و این ریسک وجود دارد که گاوصندوق را خالی ببیند و گیر بیفتد و عایدی همه سرقتهای قبلی را از دست بدهد.
برای یک هنرمند، امکانهای بس متنوعی وجود دارد جز یکی؛ آسودن و او کلمه «تعطیل کار» را ـ کلمهای بزرگ و انسانی که ارزش حسرت بردن را دارد ـ نمیشناسد؛ مگر اینکه «هنرش تمام شده» باشد.
هنر، یکی از محدود امکانها برای زنده بودن و زندگی کردن است؛ نزد آن کسی که به هنر میپردازد و نزد آن کس که پذیرایش میشود. به همان میزان اندک که تولد و مرگ و هر آنچه بین آن دو است، میتوانند مبدل به روندی عادی شوند، هنر نیز این گونه است. مسلما انسانهایی هستند که با روندی عادی زندگی میکنند؛ فقط نکته این است که آنها دیگر زندگی نمیکنند.
هنرمندان و استادانی وجود دارند که کار خود را مبدل به روندی صرف کردهاند ولی آنهاـبیآنکه به خود و دیگران معترف شوند ـ از هنرمند بودن بازایستادهاند. آدم به علت خلق اثری بد نیست که از هنرمند بودن باز میایستد، بل در آن لحظهای دیگر هنرمند نیست که شروع میکند به هراسیدن از همه مخاطرات.
گزارشی از خاک آلمان
1 عقاید یک دلقک / نشر چشمه
کتاب تکگویی بلندی از عقاید آدمی سرخورده و مایه گرفته از خاطرههای شخصی است که تنها چند مکالمه تلفنی و ملاقات کوتاه پدر آن را قطع میکند. هانس شنیر، دلقکی دلزده و شکست خورده است که در آستانه سقوط قرار دارد. معشوقهاش ماری او را ترک کرده و هانس مدام دارد به او فکر میکند. او در خانواده ثروتمندی بزرگ شده و به جز خواهرش - هنریته که در جنگ کشته شده- از باقی خانوادهاش متنفر است. هانس به هیچ چیز اعتقاد ندارد. آدم لجبازی است اما هم او وقتی موسیقی گوش میکند ناخودآگاه گریه میکند. داستان تلخی است؛ داستان مردی که از همه چیز خسته شده بود. «عقاید یک دلقک» محبوبترین داستان هاینریش بل است.
2 سیمای زنی در میان جمع/ نشر آگه
شخصیت اصلی داستان، زنی به نام لنی فایفر است؛ زنی 48ساله که در کودکی زندگی مرفهی داشته، با یک افسر جزء ازدواج کرده که زندگیشان 3روز بیشتر دوام نداشته و حالا تنها و تقریباً فقیر در خانه محل تولدش زندگی میکند. داستان، مفصل و پیچیده است و جزئیات باورنکردنیای برایمان تعریف میکند تا لنی را آن طور که باید درک کنیم. از هر کسی که روزگاری لنی را میشناخته مطلبی درباره لنی میشنویم که با درکنار هم قرار دادن آنها میتوانیم لنی را آن طور که هست تصور کنیم.
لنی که هم خوددار و هم «تقریبا خاموش» است، تجسم اصالتی است که او را به دور از همه قراردادها و ریاکاریهای اجتماعی قرار میدهد و به او توانایی میدهد تا همه آزمونهای زندگی را از سر بگذراند و بدون تلخکامی یا توبه به خود وفادار بماند. این رمان، معروفترین و پیچیدهترین رمان هاینریش بل است.
3 آبروی از دست رفته کاترینا بلوم/ نشر نیلوفر
کاترینا زن مطلقه 27سالهای است که با لودویگ گوتن - که به خاطر فعالیتهای تروریستیاش تحت تعقیب است - آشنا میشود و شبانه او را در خانهاش پناه میدهد. پلیس زن را دستگیر و بازجویی میکند. مطبوعات جنجالی از ماجرا خبردار میشوند و از زندگی خصوصی او سوژهای جنجالی برای سرگرم کردن مردم میسازند. کاترینا 4 روز بعد آزاد میشود اما زندگیاش دگرگون شده و آبرویش رفته است.
او میخواهد از این مطبوعات انتقام بگیرد. لحن داستان مثل گزارشهای روزنامههاست؛ همانقدر بیرحم و کلی و سرد و به دور از انصاف. بل در این داستان به جنگ مطبوعاتی میرود که با زندگی آدمها بازی میکنند و بدون اینکه از جزئیات خبردار شوند، قصههایی به هم میبافند و ماجرا را آنطور که دوست دارند روایت میکنند.