هرکدام دیشب شام چه خورده و کدامشان با خواهر و برادرش دعوا کرده؛ انشای چه کسی خوب است و چه کسی سرش برای ریاضی درد میکند؛ دل چه کسی گرفته و چه کسی قرار است امشب برود عروسی.
عبدالمحمد شعرانی از معدود معلمهایی است که زیر و بم زندگی همه دانشآموزان مدرسهاش را میداند. عبدالمحمدشعرانی معلم، مدیر، ناظم و خلاصه همهکاره کوچکترین مدرسه ایران است؛ مدرسهای که سرجمع 4تا دانشآموز بیشتر ندارد؛ 2تا دختر و 2 تا پسر.
در روستای جمالآباد کالو- 03کیلومتری بندر دیر 7 خانوار زندگی میکنند. سالهاست نه خانوادهای به این روستا آمده و نه خانوادهای از آن مهاجرت کرده است.
کار مردان، ماهیگیری است و زندگیشان وابسته به دریا. خانههایشان نزدیک بهدریاست و تنها مدرسهشان لب ساحل؛ 10متری دریا. درس خواندنشان هم رابطه مستقیم با دریا دارد؛ دریا از پنجره کوچک کلاسشان پیداست و دل کوچک بچهها نگران پدرانی که برای کسب روزی به دریا رفتهاند...
4 تا دانشآموز
اهالی روستای جمالآباد به درس خواندن بچههایشان علاقهمندند. دبستانشان حالا 4 تا دانشآموز دارد. بچهها به سن مدرسه که میرسند، همین جا درس میخوانند؛ ابتدایی را که تمام کردند، میروند شهر برای راهنمایی و دبیرستان.
سابق- قبل از اینکه عبدالمحمد بهعنوان سربازمعلم به ده بیاید- یکی از بچههای خودشان که دانشگاه رفته، بهعنوان سربازمعلم به بچههای ده درس میداده. آنوقتها خبری از کلاس درس و نیمکت و اینها نبوده؛ یک حسینیه قدیمی بوده که بچهها در آن درس میخواندهاند.
همزمان با ورود معلم تازه، آموزش و پرورش منطقه بردخون یک خانه نزدیک دریا خریداری کرد و آن را به مدرسه ابتدایی اختصاص داد و اینگونه بود که کوچکترین مدرسه ایران با 4 دانشآموز تاسیس شد.
«فامیلی همه بچههای کلاس زارعی است! برای همین هم آنها را با نام کوچک صدا میکنم؛ مهدی که کلاس اول است و خواهرش- حمیده- کلاس پنجم است، پریسا کلاس دوم و حسین هم کلاس چهارم است.»
مدرسه روستا یک خانه یک اتاقه است که همه کارهاش هم خود شعرانی است؛ «اینجا ناظم و مدیری نداریم. فقط یک مبصر هست که نامش حسین است؛ حسین بچه باهوشی است و میتواند از عهده نظم و انضباط دادن به 3 دانشآموز دیگر برآید.
بچهها مدرسه را دوست دارند، در حقیقت خیلی به آن احساس تعلق میکنند شاید چون اینجا از کلاسهای زیاد و حیاط پت و پهن و ردیفهای آبخوری خبری نیست، اینجا درست مثل خانه خودشان است.
کار پیشخدمت مدرسه را هم خودشان انجام میدهند؛ خودشان مدرسه را تمیز میکنند، آن را رنگ میکنند، جارو میزنند و نیمکتها را به سلیقه خودشان میچینند. مدرسه ما واقعا خانه دوم بچههاست».
معلم کوچکترین مدرسه
شعرانی همیشه میخواست معلم مدرسه شود اما هیچوقت تصور نمیکرد معلم کوچکترین مدرسه مملکت شود؛ «فکر میکنم مدرسه ما کوچکترین مدرسه دنیا هم باشد؛ البته مطمئن نیستم.
همیشه دوست داشتم معلم شوم، بچهها را خیلی دوست دارم. یادم میآید سال اولدبیرستان، موقعی که بچهها انتخاب رشته میکنند و راجع به آیندهشان تصمیم میگیرند، معلم برنامهریزی از من پرسید، دلت میخواهد چه کاره شوی؟ من گفتم معلم روستا! فکر نمیکردم اینقدر زود به آرزویم برسم.
بعد که دانشگاه رشته آموزش ابتدایی قبول شدم، شنیدم که آموزش و پرورش سرباز معلم میگیرد. خودم را معرفی کردم.
یادش بهخیر روزی که داشتم بندهای پوتینم را میبستم، نمیدانستم برای معلمی به کوچکترین مدرسه کشور میروم و به تکتک بچههایش دل میبندم.
اینجا همه چیز کوچک و ساده است؛ میتوانی لبخند دانشآموزت را از نزدیک ببینی، معنی اشکهایش را بفهمی، میتوانی راحت با آنها صحبت کنی، نیاز نیست به دانشآموز تنبل نامه بدهی که پدر و مادرش را به مدرسه بیاورد، میتوانی مستقیم با آنها صحبت کنی؛ مثلا یک بار مهدی کوچک کلاس اولی مشقهایش را ننوشته بود، به خواهرش- حمیده- که کلاس پنجمی است، گفتم تو که بزرگتری باید به برادر کوچکترت کمک کنی و درس یادش بدهی، گفت آقا به خدا ما نمیدانیم چه کار کنیم، مشقهای خودمان را بنویسیم به مادرمان دیکته بگوییم یا به مشقهای مهدی برسیم؟ مادر حمیده هم نهضت سوادآموزی درس میخواند».
کلاس لب دریا
«مدرسه لب دریاست. بوی شور دریا در کلاسها میپیچد. بچهها با دریا انس گرفتهاند. زنگهای ورزش، بچهها کنار دریا ورزش میکنند و اگر هوا خوب باشد، مرتب برای هواخوری لب دریا میرویم. 4تا دانشآموز را راحت میتوان کنترل کرد و مراقبشان بود. اگر تعداد دانشآموزان بیشتر بود، نمیشد این کارها را کرد».
رایانه در روستا
با اینکه روستای جمالآباد یک روستای کوچک و جمعوجور است و با اینکه 7 خانوار بیشتر سکنه ندارد و صاحب کوچکترین مدرسه است اما مردم بافرهنگی دارد.
بیشتر آنها با کمک سرباز معلم برای خانههاشان رایانه قسطی خریدهاند؛ «برای بچههای کلاس رایانه گذاشتهام، یکی دو ساعت اضافه نگهشان میدارم و باهاشان کامپیوتر کار میکنم.
استعدادشان خوب است. جالب است بدانید مدرسه ما رایانه هم دارد. اینکه چطور توانستیم برای مدرسه به این کوچکی رایانه بگیریم، خودش ماجرای شنیدنیای دارد؛ اول مهر آقای عابدی- رئیس آموزش و پرورش منطقه- برای بازدید از مدرسه کوچک ما آمد.
از بچهها خواست آرزوهایشان را نقاشی بکنند. بچهها همگی این کار را کردند. بعد، از بچهها پرسید چه میخواهند؟ حسین- مبصر کلاس- گفت: کامپیوتر میخواهیم.
آقای عابدی بچهها را خیلی دوست دارد؛ به محض اینکه به دفتر کارش برگشت، کامپیوتر خودش را از دفتر کارش برداشت و برای ما فرستاد. بعدها که برای دیدنش به دفتر کارش رفتم، دیدم به جای رایانه نقاشیهای بچهها را گذاشته و نگاه میکند.
گفت اینطوری آرزوهای بچهها را فراموش نمیکنم!».
آموزش و پرورش منطقه هم حواساش حسابی به 4تا دانشآموز دبستان جمالآباد و مدرسه کوچکشان هست؛ «آقای عابدی مرد شریفی است؛ یکی از آدمهایی است که بهخوبی از عهده مسئولیتی که بر شانهاش گذاشتهاند برمیآید.
بچهها هم دوستش دارند؛ مثلا چند وقت پیش نیمکت پریسا و حمیده شکسته بود، برای اینکه شکستگی پیدا نباشد، روی میز را با پارچهای پوشانده بودند.
وقتی برای بازدید از آموزش و پرورش آمدند، بچهها سریع پارچه را برداشتند تا آقای عابدی شکستگی میزشان را ببیند و برای آن چارهای بیندیشد. آقای عابدی هم شکستگی را دید و قول داد که هرچه سریعتر برای بچهها نیمکت سالم بفرستد و فرستاد».
یک بلاگ بینالمللی
اما کوچکترین مدرسه ایران و دانشآموزاناش را آقای شعرانی در بلاگاش به دنیا معرفی کرده.
آقای شعرانی عکاسی هم میکند که نتیجهاش عکسهای زیبای بلاگ ایشان است؛ «بلاگ من را یک سایت اسپانیایی که مخصوص آموزش و پرورش است به دنیا معرفی کرده است.
مدتهاست بلاگنویسی میکنم و همه خاطراتام را از روز نخست- که وارد مدرسه کوچک جمالآباد شدم- تا حالا در آن گذاشتهام. بلاگم بازدیدکنندگان زیادی دارد و جالب است بدانید 70درصد این بازدیدکنندگان، ایرانیهای مقیم خارج از کشورند.
کسانی که یاد یار و دیار میکنند و دلشان برای سادگی وطنشان تنگ میشود». آقا معلم روستای جمالآباد دارد روزهای پایانی خدمتش را میگذراند؛ «دلم برای بچهها تنگ میشود.
نمیدانم آموزش و پرورش چه تصمیمی میگیرد اما دلم میخواهد همچنان معلم بچهها باقی بمانم».
اتفاقهایی که در مدرسه کوچک ما میافتد
بلاگ شعرانی پر است از اتفاقات بامزه و کوچک؛ اتفاقاتی که در مدرسههای بزرگ و چندین کلاسه امروزی کمتر رخ میدهد...
میهمان بارانی مدرسه کوچک ما
فشهایم را درمیآورم و شلوارم را تا زانو بالا میکشم تا از بیراههای که تازه پیدایش کردهام، به مدرسه برسم! باران به شدت بر سر مدرسه کوچک ما میبارد. حسین، کتاب فارسیاش را روی میز گذاشته است، حمیده نقاشی دارد، از او میخواهم که امروز باران را برایم در دفتر نقاشیاش ترسیم کند، مهدی هم با دستان کوچکش از یک تا 5 برایم میشمارد و در دفترش مینویسد! پریسا هم که حالا از کتاب ریاضیاش جلو افتاده، دارد تا هزار مینویسد (تا 300 خوانده)... به پیشنهاد خودم، حسین باز باران با ترانه میخواند، با بچهها گوش میدهیم، هنوز باز باران حسین تمام نشده که صدای یاالله، نگاه من و بچهها را به سوی خود میکشاند.
خیس باران است؛ خیس خیس! حسین، آرام خودش را به گوشم میرساند و میگوید: اجازه، او گدا است! تعارفش میکنم، کنار مهدی مینشیند و کمی خودش را با پارچهای که حمیده به دستش داده است، خشک میکند.
به این فکر میکنم چطور او به این روستای کوچک آمده است! آیا مردم شهر، دست رد به سینهاش زدهاند؟ حسین که قبلا او را در روستا دیده، میگوید: اجازه، بابایم میگوید: مدرسه کوچک ما هم که اوضاعی بهتر از او ندارد! کرایهای که او باید بپردازد تا به اینجا برسد، چند برابر پولی است که ما به او میدهیم! بچهها آرامآرام شیر و کیکهای خود (تغذیه روزانه خود) را به او میدهند. خوشحال میشود.
برای بچهها دعای سلامتی و موفقیت میکند. از او میخواهم، از زندگیاش برای بچهها بگوید اما میگوید: من کار دارم، باشد برای دفعه دیگری که به اینجا آمدم! او در زیر نمنم باران میرود و مدرسه کوچک ما را ترک میکند.
آسمان ابری که گاهی هم آفتابی میشود، چه زیباست.
حیاط مدرسه مملو از آبهای بارانی است که دیشب برای اولین بار در سال جدید بر سر روستا و مدرسه کوچک ما فرود آمدهاند.
در حالی که ابرها در آسمان برای خود رژه میروند، حمیده (کلاس پنجمی) امتحان ریاضی دارد، مهدی کوچولوی کلاس اولی در حیاط مدرسه با خودش حرف میزند و با سایهاش بازی میکند! حسین (کلاس چهارمی) در کنج میزش کز کرده است و از سردرد به خود میپیچد و نیمهچرتی میزند. اما باز هم دست از کنجکاویهایش برنمیدارد و زیر و بالاچشمی نوشتههای مرا...! میپاید و دید میزند! میگوید: اجازه! پریسا (کلاس دومی) رفته شهر؛ عروسی.
دریای روبهروی من اصلا آرام نیست امروز؛ این را در پرتاب موجهایش بهسوی مدرسه میشود بهخوبی حس کرد اما چارهای نیست. باید از شیشه شکسته کلاس زوزههای باد را تحمل کرد. حسین تکانی به خودش میدهد و میگوید: «اجازه سر دردم یهکم خوب شده».
و این یعنی حسین -مبصر مدرسه کوچک ما- برای مسئولیتاش مشکلی ندارد.
مهدی که امروز سرباز شده است (موهایش از بن تراشیده)، نیمنگاهی به من میاندازد و کتاب ریاضیاش را بغل میگیرد و میگوید: اجازه! امروز باید اینجا را درسم بدهی.
در کلاس را به روی قایقی که از جلوی مدرسه میگذرد، میبندم و پایانی میدهم به یک زنگ استراحت رویایی دیگر در مدرسه شهید رجایی کالو.
مهدی ، حسین و آقا معلم با رایانهای که آقای عابدی بهشان هدیه داده عکس یادگاری میگیرند.
ماجرای نیمکت شکسته بچهها
حمیده که امروز باد او را خانهنشین کرده است (دریا توفانی است و نتوانسته برای ماهیگیری به دریا برود) دارد گوسفندهایش را به چرا میبرد، با هم چاقسلامتی میکنیم! هنوز سلام و احوالپرسی ما تمام نشده که مهدی را میبینم که از دور کلاه سبزش تابلو است! با سرعت غیرمجازی به سوی ما میآید. میگویم حتما خبر مهمتر از آمدن کلمنته به ایران است که مهدی کوچولو اینچنین به سوی ما میآید. مهدی در حالی که نفس نفس میزند، میگوید: «اجازه، اجازه! نیمکتهای نو آوردهاند».
گفتا تو از کجایی کاشفته مینمایی؟
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
امروز هوس رفتن به خانهای ساده کردم با بچهها؛ خانه که چه عرض کنم، نمیدانم نامش را چه بگویم و چه بنامم! پس شما هم آن را خانه پندارید. پارسال روز اول مهر بود و محل تدریس ما هم مشخص شده بود؛ روستای جمالآباد کالو.
در حال گذشتن از راه خاکی برای رسیدن به مدرسه بودم و سخت غرق در افکارم که چطور خودم را به بچهها معرفی کنم، روز اول مدرسه چی کار کنم و از این حرفها... ناگهان دیدن مردی نیمهعریان، رشته تمام افکارم را پاره کرد و از ترس، فرار را بر قرار ترجیح دادم.
به مدرسه که رسیدم، در حالی که از ترس رنگم تغییر کرده بود، سعی کردم چیزی به روی خود نیاورم. کمی گذشت و تا حدودی با بچهها خودمانی شدم و سؤال کردم من چنین چیزی را دیدهام! بچهها در حالی که به من میخندیدند، گفتند او مصیب است.
او سالهاست با خواهرش در اینجا (پشت مدرسه) زندگی میکند. این گذشت، و من دیگر به دیدن قیافه نیمهعریان مصیب عادت کرده بودم! اینقدر امروز و فردا کردم تا سال تحصیلی تمام شد اما سری به آنها نزدم.
ولی امروز با بچهها راهی خانه مصیب و خواهرش- مدینه- شدیم؛ خانهای که در آن هیچ نبود. هیچ نبود و هیچ نبود؛ نه برقی و نه آبی! انگار تکنولوژی از اینجا گذر نکرده بود و اگر هم عبور کرده بود، اینجا را ندیده بود! نمیدانم اما نگرانم، در حالی که منطقه بهزودی توسط غولهای اقتصادی قرق خواهد شد، چه بر سر اینها خواهد آمد.
مصیب و مدینه نه برق میخواهند و نه آب. تنها یکجایی برای نفس کشیدن میخواهند. تو را از ما التماس، ... نفس کشیدن را از آنها نگیرید تا آنها نفس بکشند. انس گرفتن بچهها با مصیب و مدینه برایم خیلی جالب بود (یه خونهتکونی حسابی هم کردیم اونجا).