اما آمریکاییها با بمب و دموکراسی فرود آمدند و کنزای 18 ساله، یک روز خودش را در قطار توکیو دید؛ یک ماه بعد در دانشکده ادبیات فرانسه دانشگاه توکیو و 4 سال بعد پای کاغذهایی که اولین داستاناش داشت روی آنها جان میگرفت.
اوئه، 5 سال از دغدغههای معمول ژاپن شکست خورده و اشغال شده نوشت تا اینکه هیکاری به دنیا آمد و بمب اتمی این بار درست روی سرش افتاد.هیکاری، عقبمانده ذهنی بود و اوئه آنقدر برای پذیرفتن این اتفاق با خودش کلنجار رفت که مغزش روی کاغذ ریخت؛3 رمان «کجامیروی؟»، «یادمان بده از جنون بزرگتر شویم» و «روزی که او خودش اشکهایم را پاک خواهد کرد».
اینها درونمایهای مشابه دارند؛ پدر یک بچه معلول که میکوشد زندگی پدر از دست رفته خودش را بازآفرینی کند و در این راه، همانقدر ناتوان است که پسر در فهم خودش.حالا هیکاری 44 ساله، آهنگ مینویسد و کنزابورو 13 سال بعد از گرفتن نوبل ادبیات، هنوز هاراگیری نکرده است. از اوئه تا به حال 3 رمان به فارسی ترجمه شده و «گریه خاموش» او بهزودی منتشر میشود.
اوایل تابستان 1949، 4 سال بعد از شکست ژاپن در جنگ، من و معلم کلاسمان با ترس و لرز از دروازه پایگاه نظامی آمریکا در جزیره شیکوکو گذشتیم. من 14 سالم بود و در یک مسابقه مقالهنویسی بین دانشآموزان مدارس راهنمایی منطقه – که پایگاه آمریکا و وزارت فرهنگ ژاپن مشترکا حامیاناش بودند – برنده شده بودم.
آن روز برای من، روز اولینها بود؛ در بوفه سربازها، همبرگر درست شده با نان گرد خوردم. یک آمریکایی که احتمالا مترجمی چیزی بود، از مقاله من تعریف کرد و در پایان 2 عدد باتری نظامی سنگین و بزرگ به عنوان جایزه به من اهدا شد.
بعد از جنگ، معلمها مدام از ما سؤال میکردند که فکر میکنیم چرا ژاپن شکست خورده است؟ سؤال فقط یک جواب صحیح داشت:« چون ما از نظر علمی به اندازه کافی، پیشرفته نبودیم». اینها همان معلمهایی بودند که تا چند وقت قبل، هی میپرسیدند: «اگر اعلیحضرت امپراتور، ما را به مرگ فرمان دهد، چه میکنیم؟». جواب صحیح: «ما میمیریم. ما هاراگیری میکنیم و میمیریم».
من از این سلسله تکراری نقد و ندبه متنفر بودم و وقتی برای مسابقه از ما پرسیدند «علم به چه کار میآید؟»، شورش کردم؛ نوشتم «علم میتواند ما را در جنگ بعدی پیروز کند». مرا در دفتر خواستند.
به من گفتند که مقالههای بچههای مدرسه ما در روستای «اوزه» قرار است به کمیته گزینش استانداری فرستاده شود و اگر اعضای آمریکایی کمیته، مقاله مرا ببینند... . نگفتند که چه مجازاتی در انتظار تک تک ما - از مدیر به پایین- خواهد بود؛ فقط دستور دادند مقالهام را دوباره بنویسم. در نسخه بازبینی شده، علم بهجای تولید سلاح برای ساخت اسباببازی به کار میآمد و به این ترتیب سهمی مهم در خوشحالی کودکان عالم ایفا میکرد.
باتریهای یغوری که من بردم- چنانکه میبایست- به آزمایشگاه علوم مدرسه منتقل شد و تا روزی که برق رفت، دستنخورده باقی ماند. 16 اوت – فردای سالگرد شکست ژاپن – یک ورزشکار ژاپنی در مسابقات شنای قهرمانی لسآنجلس خوش درخشید. بعد از جنگ، این اولینباری بود که یک ژاپنی در جدال با آمریکاییها برنده میشد. رقابتهای روز دوم هم قرار بود از رادیو پخش شود اما از شب قبل، آنقدر باران آمد که بالاخره برق روستای ما رفت. مدیر مدرسه از معلم علوم خواست که اگر میتواند باتریها را به کار بیندازد. جلوی چشم همه مدرسه، معلم باتریها را وصل کرد و رادیو منفجر شد.
اما یکی از همکلاسیهای من که خوره علم بود، از این انفجار الهام گرفت؛ دارودستهاش را به آزمایشگاه آورد و با وصلکردن باتریها به هر آتآشغالی که دم دستش بود، اتاق را پر از جرقه و نور و صداهای عجیب و غریب کرد. بعد تا شب به تحقیقاتاش ادامه داد و بالاخره موفق شد آزمایشگاه را به آتش بکشد.
بعد از بازخواست و توبیخ مدیر مدرسه، دوست من از خانه فرار کرد و در آبهای بالاآمده رودخانهای که از ده میگذشت، غرق شد. وقتی نمایندگان مدرسه در تشییع جنازه حاضر شدند، مادر پسرک ضجه زد؛ «بهخاطر یک باتری کوفتی!». آیا بچهاش برای شیطنت با یک باتری باید میمرد؟ فریاد شکوه و شیون او در وجود من رخنه کرد. هرچه بود باتریها را من به ده آورده بودم.
مادر مثل دیوانهها شده بود. تا مدتی هر روز سر چهارراه ده میایستاد و با صدای بلند از تفنگهایی حرف میزد که بهقول خودش سربازها بعد از جنگ در جنگل خاک کرده بودند. میگفت میخواهد آنها را بیرون بیاورد و به طرف مدرسه و پاسگاه پلیس نشانه برود. یک روز سروکلهاش پیدا نشد و دیگر کسی او را ندید.
اگر این ماجرا، نشاندهنده چیزی باشد، آن چیز سرسختی و لجاجت فرهنگ ما در مواجهه با یک فرهنگ دیگر است (فرهنگ آمریکا در هیأت 2تا باتری نظامی). با این حال، آن ضجه رقتانگیز و همزمان مضحک «بهخاطر یک باتری کوفتی!» در نیمقرنی که از رها شدناش گذشته، بارها در پس ذهن من طنین انداخته است و من پژواکش را مدام شنیدهام؛ در خیز بلند ژاپن به طرف ثروت و همینطور در رکودی که حالا پیشروی ماست.