ماجرا این است که ظهر جمعه، مجری ورزشومردم برنامهاش را با قطعه شعری به پایان برد که به شکل غیرمستقیم اشاره به کوچ مزدک از ایران داشت: «گرد غربت نشود شسته ز دیدار غریب...» بعد از این ماجرا، یک موج مجازی بزرگ در مورد رفتار یوسفی به پا شد و در این بین خیلیها او را ملامت کردند؛ طوری که انگار پیمان دارد به همکار قدیمیاش متلک میاندازد، اما واقعا اینطور نبود. شاید بهتر است این پیام آهنگین را دلسوزی یا دلتنگی زودهنگام یک دوست برای رفیقش بدانیم. هر چه باشد اما، قطعا مزدک هم برای مهاجرتش دلایلی داشته؛ آنقدر که خودش را راضی کرده با این «گرد غربت» کنار بیاید.
اگر ناصرخسرو نامدار به درستی در مورد عواقب کوچ کورکورانه و ریشهکن شدن هشدار میدهد، در عوض سعدی، پادشاه سخن هم طبق معمول از زاویه منحصربهفرد خودش به داستان مهاجرت نگاه میکند: «سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح، نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم». صحبت بر سر این است که گاهی رنج و محنت در موطن خود آدم چنان بالا میگیرد که ادامه کار و زندگی را غیرممکن میکند.
اینجاست که آدمها به ناچار هوای دیگری را برای تنفس انتخاب میکنند. صد البته گرایش به زادبوم، غریزیتر از آن است که برای یادآوریاش نیاز به شعر و مرثیهسرایی باشد، اما باید دید کار چگونه بیخ پیدا میکند که یکی مثل مزدک میرزایی حتی پیه همکاری با یک شبکه مسئلهدار را به تنش میمالد تا فقط از این فضا خلاص شده باشد.
مسلما دفاع از انتخاب مزدک کار راحتی نیست و خودش هم خیلی زود متوجه ماجرا خواهد شد، اما این مسئله رافع نقدها در مورد عملکرد بحثبرانگیز و لجوجانه مدیران صداوسیما نیست؛ آنها که تلویزیون را با ارث پدری اشتباه گرفتهاند و حتی ۲ تا مجری و گزارشگر محبوب را هم از سر این مردم زیاد میدانند. بهتر آن است که برای امثال عادل و مزدک «ای در وطن خویش غریب» خوانده شود. حتی سعدی هم با همه دلبستگیاش به شیراز جادویی، وقتی به ستوه میآید لب به گلایه باز میکند که: «دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت». راستی کاش این سرزمین با ساکنانش مهربانتر بود.
نظر شما