شعرها در ذهنم میچرخند و چیزی که بیشتر از همه توجهم را در کلاس جلب میکند نه سطرهای کتابهای درسی تازه که منظرهی بیرون پنجرهی کلاس است.
معلم کلمهها را بلند تلفظ میکند. میدانم این تلفظ یعنی حواست به کلاس باشد؛ اما حواسم نیست. ارغوان سقلمه میزند که یعنی «حواست به کلاس باشد، خانم با توست!» آرنج ارغوان توی پهلویم فرو میرود و تازه میفهمم صدای خانم بلند شده بود.
گوشهی کتاب ادبیات ارغوان مینویسم: «باید آن بیرون باشیم، چرا اینجاییم؟» جملهام روی کاغذهای سفید و نوی کتاب جا خوش میکند و ارغوان از پنجره بیرون را نگاه میکند.
باد افتاده است میان درختان توی حیاط. همه سرهایشان را با هم اینطرف و آنطرف تکان میدهند. پرندهها دستهجمعی از روی شاخهها میپرند و چند برگی از درخت فرومیافتد. با پرواز و برگها دلم تکان میخورد. هم فرو میریزد و هم پَر میگیرد.
صدای خانم دوباره بلند شده است. اینبار با هر دوتایمان است، من و ارغوان. سرهایمان را پایین میاندازیم و وانمود میکنیم که داریم به کتاب نگاه میکنیم. چیزی از جملهها نمیفهمم. خانم شعری نو از روی درس میخواند. من اما فکر میکنم در حیاط شعر نوتری در حال سروده شدن است.
* * *
من هنوز در حال و هوای شعرهای نیمه تمامم. با خودم میگویم فقط همین حال و هوا را میخواستم تا بتوانم به انتها برسانمشان. به روزهایی شاعرانه نیاز داشتم. به پاییزی که از پنجرهی کلاس با ما قایمباشکبازی میکند. برگهای درختانش را لحظهای تکان میدهد و دلم را فرو میریزاند و لحظهای بعد آرام میگیرد. انگار نه انگار همین چند لحظه پیش حرفی از پاییز تکانده بود.
با خودم به روزهای ابتدایی فکر میکنم. روزهای ابتدای هر چیز. روزهای ابتدای سال تحصیلی، ابتدای اتفاقی خوب و تازه، ابتدای ارتباطی بینظیر. یکی از همان شبهای تابستانی بود که تا سحر بیدار مانده بودم. آسمان را نگاه میکردم و به تو میگفتم دلم میخواهد یکجور دیگری باشیم. گفتم دوست دارم با هم صمیمیتر باشیم. از آن رفاقتهای ناب که بین دوستی هیچ دو آدمی پیدا نمیشود و منتظر مانده بودم که این ارتباط را شکل دهی.
حالا به روزهای ابتدای این ارتباط تازه فکر میکنم. چیزی درونم وجود دارد که میگوید این ارتباط شکل گرفته و اصلاً همین امروز روز ابتدای آن است.
* * *
به ارغوان نگاه میکنم. نگاهش به خانم است، اما حواسش را نمیدانم. خانممعلم درس میدهد و انگار حواسش به من نیست. یواشکی دستهایم را جلوی صورتم میگیرم. همهجا را تاریک میکنم و با خودم میگویم: «حالا در کلاس تو هستم.» میدانم داشتن ارتباطی ناب با تو به همین سادگی نیست. باید آموخته شوم. باید دربارهات بدانم. باید نشانههایت را ببینم. برای همین تصور میکنم در کلاسی نشستهام که قرار است به من یاد بدهند چهطور ارتباط تازهای با تو داشته باشم.
اینبار صدای خانم بلندتر نمیشود، آرنج ارغوان هم در پهلویم فرو نمیرود. اینبار صدای زنگ خانه مرا از افکارم بیرون میکشاند. انگار که بیرون از کلاس، توی حیاط، کلاس درس تو بر پا باشد، کتاب و مدادهایم را توی کیفم میریزم و بیتوجه به بند بازشدهی کتانیام از کلاس بیرون میدوم. ارغوان پشت سرم میدود و بلندبلند میگوید: «سیبت را که جا گذاشتی.»
خودش را به من میرساند. سیب را کف دستم میگذارد و میخندد. دستش را میکشم و میگویم: «بیا بدویم». نمیگویم آن بیرون کلاس درس تو برپاست. نمیگویم از پرواز پرندههای روی شاخهها حس آسمان در دلم فرو میریزد. فقط میگویم: «فکر میکنم کسی که پرندهها را در آسمان بالا میبرد میتواند دل مرا هم تا خانهاش بالا ببرد. ۱»
سیب را نصف میکنم. تکهای برای من، تکهای برای ارغوان. سیب، رمز ورود ما به کلاس درسی است که تو در حیاط برپا کردهای. سیب، رمز ارتباط تازهی من و تو است. سیب میخورم و به آسمان فکر میکنم. سیب میخورم و فکر میکنم شعرهای نیمهکارهام به سطرهای پایانیشان نزدیک شدهاند.
------------------------------------------------------------------------------
پینوشت:
۱. اشاره به آیهی ۷۹ سورهی نحل: آیا آنها به پرندگانی که بر فراز آسمان نگه داشته شدهاند، نظر نیفکندند؟ هیچکس جز خدا آنها را نگاه نمیدارد. در این امر، نشانههایی (از عظمت و قدرت خدا) است برای کسانی که ایمان میآورند.
نظر شما