پرواز رؤیای او بود نه کاری که از روی عادت انجام میداد. او نمیخواست مثل پرندههای دیگر در ارتفاعی مشخص پرواز کند، دنبال ادامهی زندگی باشد و خودش را به دست باد تقدیر بسپارد. پرواز میدانست برای هدفی والاتر خلق شده است. پر گشودن و به معنای واقعی رها شدن، رسالت پرواز بود. او رسالتش را شناخت و در مسیر آن حرکت کرد.
روزهای دوری بود. درختی که نام کوچکش آسمان بود، هرصبح شاخههایش را رو به آسمان بلند میکرد و هرغروب برگهایش را در باد تکان میداد و به پرندههایی نگاه میکرد که در آسمان بالا و بالاتر میرفتند. درخت شاخههایش را بالاتر میکشید و از تماشای آسمانی که از لابهلای شاخ و برگهایش دیده میشد، خوشحال بود.
آسمان با خودش فکر میکرد او برای این آفرید نشده است که تنها مأمنی امن برای پرندههایی باشد که بال و پرشان عطر پرواز دارد. او میدانست نامش اتفاقی آسمان نشده است. او آسمان بود و باید به آسمان میرسید. وسیع و بی انتها شدن، رسالت آسمان بود. او این را دانست و در مسیر رسالتش به راه افتاد.
روزهای دوری بود. آفتابگردانی که نام کوچکش نور بود، هر ظهر در اوج تابش خورشید به خلقت خودش فکر میکرد. نور همیشه فکر میکرد چرا آنها در نبود آفتاب سرهایشان را پایین میاندازند و در خودشان فرو میروند؟
نور فکر میکرد حتی در روزهای ابری نیز میتوانند به زندگی ادامه دهند، اگر که به بازگشتن آفتاب ایمان داشته باشند. نور همنام سرچشمهی حیاتش بود. او با زندگی پیوند نزدیکتری داشت و فکر میکرد باید با همهی آفتابگردانها حرف بزند و یادشان بیاورد که آنها خود سرچشمهی حیاتند، اگر به نور ایمان داشته باشند.
آنها باید میدانستند برای هدفی باشکوه خلق شدهاند و برای آنکه هدف خود را پیدا کنند، نیاز بود هر کدام نور خود باشند. آگاه کردن دیگر گلها، رسالت نور بود و نور در این مسیر پیش می رفت.
روزهای دوری بود. انسانی که نام کوچکش «محمد» بود از سفری شگفت برگشت. او پیامآور خدا بود و باید پیام خدا را به مردم میرساند. او که در چهل سالگی برای پیامبری برگزیده شده بود، در تمام زندگی میدانست برای هدفی بالاتر از زندگی کوتاه دنیا آفریده شده است. او به دنبال هدفش رفته بود و در نیایشهایش به خدا رسیده بود. حضرت محمدص میدانست انسانهای دیگر نیاز دارند که بدانند برای چه آفریده شدهاند وگرنه در تاریکی گم میشوند. او در تمام زندگی خدا را به یاد انسانهای دیگر آورده بود. هرچند در آغاز، تعداد کمی میخواستند آگاه باشند و بدانند.
* * *
تو همان پیامبری که رسالتش از جنس نور و آسمان است. تو به پرواز و پر گشودن فراخواندهای. پروازی که در ارتفاعی بالاتر از روزمرگیهایمان باشد. یادمان آوردهای فقط آسمان و زیباییاش را نبینیم، به آن فکر کنیم و شبیهاش شویم. طوری که انگار درختی هستیم که نام کوچکمان آسمان است. تو گفتهای نور را در خودمان پیدا کنیم تا تاریکی جهانِ بیرون ناامیدمان نکند.
تو پیامبری و فقط همین کلمه در وصف آفرینش تو کافی است. تو پیام آوردهای، آگاه کردهای و بسیار به ما آموختهای. وقتی که خوب به خودمان فکر کنیم میفهمیم که اتفاقی از نسل ایمان تو نشدهایم. ما از نسل ایمان تو شدهایم تا آگاه شویم، با دعوتی که تو برایمان آوردهای دلهایمان را روشن کنیم و به خالقی فکر کنیم که با آفرینش آسمانش هرروز و هرشب یادمان میآورد همیشه راه پرواز به سمت او باز است.
کافی است به پیامبری که نامش محمد(ص) است ایمان بیاوریم. محمدی که در روزهایی بسیار دورتر از ما زندگی میکرد، اما راهی به روی همهی ما باز کرد...
نظر شما