چرا. موضوع این متن شاخبازیهای ادبی و فرهنگی است. وقتی حرف شاخبازی و آدمهای شاخ به میان میآید، ذهن ما کمتر به سمت شاعران و ادیبان میرود، اما شاخبازیهای شاعران، درشمار شاخبازیهای شیک و نفسگیر است؛ چه شاخبازیهایشان برای یکدیگر باشد و چه شخصیتهای داستانیشان را به شاخبازی وادارند.
شاید هم من کمی قدیمی فکر میکنم، نمیدانم. اما راستش شاعران قدیمی هم مثل کامنتگذارها و دیسبککنندگان، سلاح زبان را خوب میشناختهاند. البته فرقشان با کامنتگذارهای امروزی این است که هنگام شاخبازی به موزونترین شکل ممکن و با وسیعترین دایرهی واژگانی بهحساب طرف مورد غضب میرسیدهاند.
در قسمت قبل، گفتم که از جمله شاخبازیهای کهن در ادبیات فارسی، رجزخوانیهای شخصیتهای شاهنامه در میدان نبرد است و به بخشی از رجزخوانیهای رستم و سهراب پرداختیم. در این قسمت به سراغ داستانهای منظوم نظامیگنجوی میرویم.
در میان کَلکَلهای شخصیتهای داستانها، ماجرای مناظرهی خسرو و فرهاد بسیار خواندنی است. حاضرجوابیهای پشت سر هم فرهاد از پافشاری درونیاش حکایت میکند برای چیزی که میخواهد به دست بیاورد، یعنی عشق. گاهی شاخبازیهای آدمها برخاسته از یک نیروی درونی است که میجوشد و همین باعث میشود حرفهایی بزنند و کارهایی کنند که آنها را از دیگران متمایز کند و از آنها شاخی جذاب بسازد مثل فرهاد. تنها سلاح فرهاد در رقابت نفسگیرش با خسرو زبان بود. هرچند شاخبازیهای فرهاد در محدودهی زبان نماند و وارد عمل نیز شد. داستان کوهکنی فرهاد و برداشتن یک کوه از سر راه معشوقش شاید بزرگترین شاخبازی عشقی تاریخ ادبیات باشد. این بخش از مناظرهی خسرو و فرهاد را بخوانید، ماجرا از پرسش خسرو وپاسخ فرهاد آغاز میشود:
نخستینبار گفتش کز کجایی؟
بگفت از دار ملک آشنایی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند؟
بگفت اندُه خرند و جان فروشند
بگفتا جانفروشی در ادب نیست
بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟
بگفت از دل تو میگویی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟
بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا هرشبش بینی چو مهتاب؟
بگفت آری چو خواب آید، کجا خواب؟
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک؟
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی در سَرایش؟
بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش؟
بگفت این چشم دیگر دارمش پیش
...بگفتا گر بخواهد هر چه داری؟
بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا گر به سر یابیش خشنود؟
بگفت از گردن این وام افکنم زود
بگفتا دوستیش از طبع بگذار
بگفت از دوستان ناید چنین کار
بگفت آسوده شو کاین کار خام است
بگفت آسودگی بر من حرام است
بگفتا رو صبوری کن در این درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد؟
بگفت از صبر کردن کس خجل نیست
بگفت این دل تواند کرد دل نیست
...چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم کس بدین حاضرجوابی
نظر شما