همه دیدهایم دگرگونی حال و هوای پرنده کوچک را و جستوخیزهای بیوقفه و آوازهای دلانگیزش را که نمایانگر سرمستی و بیقراری پرنده کوچک است.
بیتردید بیرون آمدن پرنده از آن محیط بسته برای او لذتبخش خواهد بود، درست مانند ماهی قرمز کوچک تنگ بلور وقتی با دستان کوچک کودکی نونهال از درون تنگ بیرون آورده میشود و در جریان آب رودخانه قرار میگیرد.
سردی آب را - که برای او یادآور طبیعت بکر است – احساس میکند و آزادی را – که دیگر در پشت دیوارهای شیشهای و توهمزای تنگ بلور جا گذاشته نشده- با همه وجودش لمس میکند، اما برای مدتی در دستهای کوچک کودک بیحرکت میماند چرا که هنوز باور ندارد تجربه حیات در جهانی را که دیگر مثل آبهای بسته تنگ بلور، مجازی نیست.
همه ما کم و بیش شاهد چنین لحظاتی بودهایم، اما آیا تا به حال به این فکر کردهایم که شاید حال و روز ما چندان تفاوتی با حال و روز آن پرنده یا ماهی قرمز کوچک نداشته باشد؟
آیا به این فکر کردهایم که ما نیز به همان درد و مصیبتی گرفتار آمدهایم که آنها گرفتار شدهاند؟ درد آنها دو چیز است؛ جدا شدن از جایی که به آن تعلق دارند و از دست دادن آزادیشان. طبیعت، خاستگاه و مأمن آرامشدهنده آنهاست و در عینحال در طبیعت است که زیستن با آزادی را تجربه میکنند و چه حکایت عجیبی است قصه این آزادی که تنها با تعلق و وابستگی [به طبیعت] تحققپذیر است.
ما را نیز روزگاری با طبیعت پیوندی بود بس عمیق؛ ما طبیعت را میساختیم و طبیعت ما را. اما به یک باره از دل طبیعت به شهرنشینی روی آوردیم و خود را در حصار دیوارهای بلند برجهای سر به فلک کشیده زندانی کردیم.
به جای دیدن کوه و دشت و جنگل و رودخانه، در برابرمان تا چشم کار میکرد دیوار آمد و دیوار آمد و دیوار. به جای شنیدن نغمههای دلکش پرندگان و تلاطم موجهای دریا و پیچیدن زوزههای باد در دل کوه و شرشر آب رودخانهها، صدای ناهنجار و گوشخراش ماشینها آمد و بوقها و دیگر هیچ.
هوای لطیف و پاک طبیعت و عطر مستکننده گلها جای خود را به دود داد و آلودگیهای مسمومکننده و سوزش چشمان و ماسکهای سفید بر دهان و بینی. سکوت و آرامش طبیعت رفت و به جای آن شلوغی آمد و شتابهایی که آنها را پایانی نیست و این یعنی آنکه ما خود خواسته با طبیعت قهر کردهایم.
اما این پایان ماجرای تلخ شهر نشینشدنمان در لابهلای چرخدندههای عصر تکنولوژی نیست. درد بزرگتر آن است که ما وقتی با طبیعت خداحافظی کردیم و کولهبار سفرمان را به قصد آمدن به دنیای متمدن بر دوش گرفتیم، آزادیمان را در طبیعت جا گذاشتیم.
ما دیگر آزاد نیستیم؛ چرا که دیگر از جنس طبیعت نیستیم؛ تکنولوژی، ما را از جنس خود کرده است؛ ما ماشینهایی هستیم که فکر میکنیم انسانیم، اما درواقع کارهایمان، مانند یک ماشین همه از قبل تعریف شده است.
ما باید در ساعتی معین از خواب برخیزیم، در ساعتی معین سر کار باشیم، در ساعتی معین... ما باید اقتضائات زندگی شهری را تحمل کنیم، ترافیک را، افسردگیها را، جهشهای ژنتیکی را و... و این یعنی حصارهای ما، میلههایی که ما خود را پشت آن زندانی کردهایم و شاید هم پنهان.
ما نیز مانند آن پرنده کوچک زندانی شدهایم، البته این بار در پشت میلههای مدرنیته و تکنولوژی. اما یک فرق اساسی میان ما و آن پرنده است؛ پرنده میداند که به کجا تعلق دارد و میداند که آزادیاش را از او ستاندهاند، اما ما حتی نمیدانیم متعلق به کجاییم و نمیدانیم که دیگر آزاد نیستیم.
پیش شرط واقعبین بودن آن است که واقعیات را آنگونه که هست بپذیریم. حقیقت آن است که زمان به عقب بازنمیگردد. روزگاری ما به دست خود دنیای مدرن و تکنولوژی را ساختیم، اما امروز این تکنولوژی است که ما را با خود میبرد. ما نمیتوانیم از تکنولوژی دست برداریم، چرا که به ما قدرت و امکان تصرف در طبیعت را میدهد.
به کمک تکنولوژی مرزهای زمان و مکان را درمینوردیم، بر بیماریها غلبه میکنیم و هزاران فایده دیگر. اما تکنولوژی همراه با سودمندیهایش، عوارض خطرناکی را هم در پی دارد که شاید مهمترین آنها از خود بیگانگی انسان، افسردگیها و ناراحتیهای روحی و روانی باشد.
رهایی از قید و بندهایی که زندگی شهری به دست و پایمان میزند و بازگشت به طبیعت- هر چند برای مدتی کوتاه- میتواند عوارض نامطلوب زندگی گره خورده با صنعت و تکنیک را تا حدی کاهش دهد.
فرارسیدن بهار طبیعت و تعطیلات نوروزی، فرصت مغتنمی است برای آشتی با طبیعت و بهرهبردن از مواهب آن. طبیعت، هم نسخهای است برای درمان دردهای روحیمان و هم کتابی است برای شناخت بهتر آفریدگارمان.