من در زندگی به یک نتیجه رسیدهام و آن این است که آدمهای خوب خیلی زود میمیرند و ما باید بمانیم و زجر بکشیم. نمیدانم شاید این اشتباه باشد. شاید من غلط فکر میکنم"
دیگر در زندگی هیچ چیز برای جواد کاظمیان ارضا کننده نیست. نه گل زدن، نه رفتن به اروپا و نه داشتن یک زندگی اشرافی. جواد در زندگی چیزی را از دست داده که دیگر هیچ وقت آن را به دست نخواهد آورد. این دومین عیدی خواهد بود که دیگر مهدی، کنار خانوداهاش نیست. و این بیش از گذشته جواد را آزار میدهد. همیشه در صدای جواد یک غمی هست، گویی که دارد از درون او را میخورد. حالا درحالی که همه خود را برای یک عید دیگر آماده میکنند، جواد در گوشهای از خلیج فارس به دور از گذشته، روزهای ملالآوری را پشت سر میگذارد. عید برای او دیگر معنای خاصی ندارد..«فکر میکنم فقط یک رسم است. باید دور هم جمع شویم و بعد خیلی زود تمام میشود.» اما شاید زندگی اینقدر تاریک و سیاه نباید. مرگ بخشی از واقعیت زندگی انسان است که همه باید با آن کنار بیایند. جواد هم خیلی تلاش کرده با این واقعیت کنار بیاید، هر چند هنوز خاطرههای گذشته او را بیشتر به یاد مهدی می اندازد. در آستانه سال جدید شاید این زندگی، تنها با یک جرقه برای جواد دوباره به حالت عادیاش باز گردد. حالا در این دنیا بیش از هر چیز دیگری سلامتی خانواده برای او مهمتر از هر چیز دیگر است. در این لحظات آخر، جواد لبخندی میزند و میگوید: «زندگی همین است. الان راضی هستم. در این لحظات آرزو دارم که خانوادهام همیشه در سلامت باشد...»
***********
زمان سال تحویل را کجایی؟ این اولین سوالی است که برای شکل گرفتن یک مصاحبه فان در آستانه عید، به ذهن خطور میکند. بازیکنان راست میگویند که وقتی قرار باشد یک فوتبالیست باشی، باید با آن زندگی کنی. گاهی وقتها فوتبال اینقدر عمیق میشود که به کوچکترین بافتهای زندگیات راه مییاید. و گاهی وقتها مجبوری به خاطر آن قید سال تحویل را در کنار خانواده بزنی و در جایی دیگر آن را سر کنی. جواد کاظمیان از جمله آن بازیکنان است که دو سالی را دور از خانواده بوده، امام دوست ندارد امسال را از دست بدهد:«فکر میکنم سال تحویل را کنار خانوده هستم. در این سه، چهار سال گذشته با توجه به مرگ برادرم این موضوع خیلی در خانواده ما کمرنگ بوده.»
او دو بار در لحظه یال تحویل در خانه نبوده. امام بعد از مرگ برادرش، همشیه تلاش کرده که سال تحویل را خانه باشد. او دوست دارد دوباره آن حس شیرین یچگی را تجربه کند، همان حسی که وقتی بزرگ میشوی دیگر هیچ گاه آن را تجربه نخواهی کرد. «واقعا، دیگر آن حس قدیمی را ندارم. اصلا احساس خاصی وجود ندارد و فقط به خاطر رسم قدیمی سال تحویل را دور هم جمع میشویم و فقط باید به آن احترام بگذاریم.» جواد در این وادی تنهاست، حداقل در امارات. و شاید این موضوع تنها به همان مرگ برادرش بازگردد. دوست بسیار نزدیک او یعنی ایمان مبعلی سعی می کند، در این راه همیشه جواد را دلداری بدهد. دوستی این دو به سالها قبل بازمیگردد و در این مدت همیشه به هم بسیار نزدیک بوده اند. ایمان هم مثل جواد به زندگی خیلی فکر میکند. با این تفاوت که او خیلی عمیق در این مسئله فرو نمیرود. «من هم به زندگی خیلی فکر میکنم. همه در این زندگی راحتیها و سختیهای خود را دارند.
حتی کسی که ثروت بسیار زیادی دارد. فقیرترین آدمهای روی زمین هم برای خود راحتیها و سختیهایی دارند.» وقتی از بیرون نگاه میکنی، این احساس به آدم دست میدهد که لژیونرهای ایرانی در دوری الامارات، بسیار زندگی خوبی دارند. اما ایمان میگوید که او هم در زندگی سختی هایی را دارد. مبعلی، سلامتی خانوداهاش را یکی از دغدغهای همیشگیاش میداند. این موضوع نه تنها برای ایمان که برای همه انسانهای این کره خاکی یک دغدغه همیشگی محسوب میشود. بزرگترین آرزوی ایمان در اخرین روزهای سال 86 این است که در سالهای بعدی هم مثل الان خانوادهاش را در سلامتی ببیند. «این بزرگترین آرزوی من در لحظه سال تحویل است...» ایمان در این چند ساله همیشه تلاش کرده که عید را در نزد خانواده باشد.
او تنها سال گذشته به خاطر بازی الشباب در لیگ مجبور شد که در امارات بماند. «اما همیشه خانوادهام اصرار دارد که من در لحظه سال تحویل در کنار خانوداده باشم چون ممکن است در سال دیگر یک چنین روی وجود نداشته باشد.» ایمان امسال سعی میکند این فرصت را از دست ندهد چون ادامه دار شدن آن برایش عواقبی داشته باشد. «من اگر به تیم ملی دعوت شوم، یک روز مرخصی میگیرم و به اهواز میروم تا در کنار خانودهام باشم...» اما سیاوش اکبرپور به احتمال زیاد عید را درامارات خواهد بود. او یکی از لژیونرهای ایرانی در امارات است که برای تیم الظفره بازی میکند. «من عید را در ابوظبی هستم چون تیم ما در ایام عید در لیگ بازی دارد.» البته این وسط سیاوش در یک حساب و کتاب ظاهرا دچار اشتباه شده. چون در روز عید که میشود 20 مارس، در لیگ امارات هیچ بازیای نیست. این لیگ تازه بعد از 15 روز تعطیلی دوباره از روز 31 مارس برگزار میشود. و این یعنی ایرانیها بدون هیچ مشکلی میتوانند عید را در نزد خانواده باشند. او در سالهای گذشته چند بار شده که عید را در خانه نباشد. وقتی فکر میکند به نتیجه دقیقی نمیرسد و میگوید، 2 یا سه بار. «همراه تیم ملی جوانان و امید بودم. شاید امسال هم نباشم...»
رضا عنایتی که بیشتر از سیاوش در جریان برنامه بازیها است، میگوید:«مگر می شود عید را در ایران نباشم.» او میآید تهران و از تهران راهی مشهد میشود تا سال تحویل را در کنار خانواده باشد. «24 اسفند تیم آخرین بازیاش را در لیگ امارات انجام میدهد و من بعد از ان آزدایم که به ایران برگردم.» بهترین عیدی عنایتی در سال جدید میتواند دعوت شدن به تیم ملی باشد. او در این مدت، به تیم ملی دعوت نشد و خیلی دوست دارد که سال تحویل، با این اتفاق برایش لذت بخشتر شود. «اگر باشم که خیلی بیشتر خوش میگذرد.» رضا همیشه تلاش کرده تا زمان سال تحویل را در کنار خانواده باشد. اصلا هم دوست ندارد این لحظه «خاص» را در زندگی از دست بدهد.
تنها عیدی را که او را از دست داده، مربوط به سال گذشته است. «به خاطر بازی در لیگ مجبور شدم عید ار در همین جا بمانم. هنوز هم از این بابت ناراحت هستم!» خانوده عنایتی در شهر راسالخیمه البته سعی کردند که عید را برای خودشان خیلی تلخ کنند. آنها سفره هفت سین به پا کردند تا این دوری را خیلی احساس نکنند. «زمان سال تحویل که نداخیتم. امام بعدش یک سفره انداختیم که بیا و ببین...» یک نفر یگر هم در امارات پیدا میشود که مثل، سیاوش اکبرپور و برعکس رضا عنایتی خیلی در جریان برنامههای آینده لیگ نباشد؛ مسعود شجاعی. بازیکن ایرانی تیم الشارجه می گوید، به احتمال زیاد سال تحویل را درامارات است چون تیمشان در لیگ بازی دارد. «در همین جا هستم. باید در خدمت تیم باشم.» اما وقتی لیگ تعطیل باشد حضور در امارات خیلی مهم نیست.
او که زیاد در جریان نیست، میگوید در صورت دعوت به تیم ملی خیلی راحت میتواند به ایران باید و در خدمت خانواده باشد. «امیدوارم که باشم...» در صورتی که حالا به هر دلیلی شرایط جور نشود و مسعود مجبور باشد در امارات بماند، اوضاع خیلی بد نخواهد بود. اگر او به تهران نیاید خانوادهاش به امارات می روند. «سال قبل که من نرفتم ایران خانودهام به اینجا آمدند و پیش من بودند.»
*********
یک نظر بسیار جالب: «من کلا از عید گرفتن بدم میآید. چون احساس میکنم که عیدی را باید به کسی بدهی که نیاز دارد. اگر هم به بچهها عید میدهی فقط به خاطر لذتی است که به آنها میدهد.» مسعود شجاعی از آن دسته انسانهایی است که کلا عیدب گرفتن را دوست ندارد. شاید فکر کنید چون الان در زندگی به یک جایی رسیده چنین حسی پیدا کرده. اما نه، این حس مربوط به گذشته است. «شاید این حرف جالبی نباشد. ولی من فکر میکنم وقتی کسی دارد به من عیدی میدهد، یعنی ندار هستم. یکجور احساس ترحم است. شاید خیلیها باشند که عیدی میدهند و میگیرند و لی من الان دوست دارم فقط عیدی بدهم...» مسعود از بچگی این حس را داشته.
این یک حس ویژه است که شاید در این دنیا هیچکس آن را آن هم در دوران بچگی نداشته باشد. «نمیدانم. نمیدانم چرا همیشه از عیدی گرفتن بدم میآمد.» اما او به خوبی یادش میآید که اولین بار از چه کسی عیدی گرفت. آن روز در هنگام سال تحویل مادر مسعود به او عیدی داد و پس خیلی زود در کلوپ آفتابی شد. «با پول عیدی که گرفتم رفتم کلوپ و سگا بازی کردم. یادم میآید که تنها نبودم و چند تا از بچههای فامیل هم با من بودند...» اما برعکس مسعود سیاوش اکبرپور هنوز هم از عید گرفتن خوشش میآید. با اینکه سیاوش در زندگی به چیزهای زیادی رسیده و هنوز از بزرگترها عید میگیرد. «به کوچکترها میدهم اما از بزرگترها عیدی میگیرم! نمیتوانند قسر در بروند.» سیاوش البته در عیدی دادند خیلی افراط نمیکند؛ نفری هزار تومان! او می خندد و این را با همان خنده تائید میکند.
«به بچهها نفری هزار تومان. نمیخواهم خرج خیلی بالا برود.» البته هزار توامان برای بزرگترها کافی نیست. او که خودش بیشتر از هزار تومان عیدی میگیرد و برای عیدی دادن به بزرگترها هم کمی بیشتر مایه می گذارد. «معمولا عطری، ساعتی یا یک چیز در همین مایهها برای بزرگترها می خرم...» سیاوش از روزی میگوید که اولین عیدی را از پدر بزرگش گرفت. آن روز او سریع و السیر به یک کفش فروشی رفت و یک دستگاه کتانی میخی خرید! «من روی آسفالت بازی میکردم و خوراکم این بود که کتانی پاره کنم. عاشق گل کوچک بودم. هفتهای یک کتانی میخریدم.» جواد هم قاعده زندگی را زیر پا نگذاشته و برعکس سیاوش در این سن از کسی عید نمی گیرد. او در از آنجا که آدم ولخرجی است، دل همه را در عید خیلی شاد میکند. «الان چند سال است که دیگر عیدی نمیگیرم. ولی تا دلتان بخواهد عیدی میدهم.» اولین خاطره جواد از عیدی گرفتن، شباهت ویژهای به اولین عید سیاوش دارد.
او هم مثل خیلی از بچهها هم دورهایاش خوره جدیدترین ورژنهای کتانی میخی بود! اولین عیدی او اکبرپور زنده کننده یک خاطره است. «من هم اولین عیدیام را دادم و یک کتانی گرفتم. یادم میآید که پدر بزرگم آن را داد.» ولی ایمان حافظهاش کمی کهنه شده. خاطرات او از قدیم به قدری زیاد است که یادش نمیآید اولین عیدی را چه کار کرد. اما به خوبی یادش میآید که در آن روز ویژه چند تومان عیدی گرفت. «10 تومان. آن وقت پول زیادی بود.» آن روز ایمان در خانه عمویش این پول را گرفت. «ولی یادم نمیآید چی خریدم. احتمالا زدم تو خط همان آلو لواشک!» ایمان از آن دست انسانهای آرامی است که دوست دارد زندگی در این دنیا را به خوبی تمام کند. و یک احساس ویژه به او میگیود که شاید بخشش و شاد کردن دل اطرافیان در این راه نقش مهمی داشته باشد. با همین فلسفه او هر سال در عید -البته نه فقط در عید- پول زیادی را خرج کی کند. «تا دلتان بخواهد در عید، عید می دهم.» ابرای اینکه کلاس کار هم حفظ شود، ایمان خیلی کمتر از پول استفاده میکند. البته پول را خرج کوچکها میکند و اجناس با کلاس را تقدیم بزرگترها. «ترجیح میدهم به خانواده و آشنایان بیشتر سکه و طلا بدهم...»
الان مدتها از آخرین باری که ایمان عیدی گرفت می گذرد. او یادش نمیآید که از چه کسی آخرین عیدی را گرفت. «حتی سالش را هم یادم نمیآید.» شاید برای ایمان خیلی عیدی گرفتن در این سد بد نباشد، چون او با مشاهد رضا عنایتی ، میتواند در این زمینه دوباره فعال شود. «من د رهمین سن هم عیدی میگیرم.» رضا از ان دسته انسانهایی است که به عید و سال تحویل علاقه زیادی دارد و کلا زندگی را گل و بلبل میبیند. اگر عدهای فکر میکنند که عید فقط احترام به سنتهای گذشته است اما عنایتی سعی میکند به واسطه آن راهی به گذشته باز کند. «عید، خاطرات ایام کودکی را برای من زنده میکند.» برای اینکه همه چیز حالت طبیعی به خود بگیرد، رضا مثل ایام کودکی عیدی میگیرد. «هنوز پدر و مادرم به من عیدی میدهند.»
او از عیدی دادن خیلی خوشش میآید. و احتمالا اگر مسعود شجاعی هم جزو اقوامشان بود به زودر به او عیدی میداد. «من عاشق عیدی دادن هستم مخصوصا به بچههای فامیل. اگر بجه کوچک باشد که پول میدهم اگرنه باید یک فکر دیگر بکنم.» رضا هر چقدر که در حال حاضر عیدی دادن را دوست دارد در کودکی به عیدی گرفتن علاقه داشت. او زیاد عیدی گرفته و کلا در خرج کردن آنها تبهر خاصی داشت. او از اولین پولی میگوید که به عنوان عیدی از پدرش گرفت. «یک اسکناس نو بود. سریع پریدم تو بقالی و دو ثانیهای خرجش کردم.» اما در سالها بعد دیگر زمانی که او چهره معروفی شده بود دیگر عیدیها بهتر شد. با اینهمه اولین پول، ارزش دیگری برای رضا داشت. «آره، اما ساعت مچی زیبایی که همسرم در سال گذشته به من عیدی داد بهترین کادو بود...»
*********
از عید که بگذریم میرسیم به یک جای دنج و خلوت. جایی که خلوتیاش و گرمایش بعضی وقتها آدم را دیوانه میکند. در گوشهای از خلیج فارس و در کشورگرما زده امارات، برای یک اریانی خیلی سخت باشد که روزهایش را تکراری نگذراند. اما چارهای نیست، باید سراسر روزها را در سال با اتفاق تکراری گذراند؛ «خرید!» این تنها تفریحی است که بازیکنان ایرانی شاغل در امارات سر خود را با آن گرم میکنند.
رضا عنایتی وقتی این سوال را میشنود، شوق زده می شود و میگوید: «خوراکم است. چند تا دوست ایرانی و عرب هم پیدا کردهام که در بازار مغازه دارند.» اما احتمالا همه میدانند که جواد کاظمیان در بین لژیونرهای اماراتی، بیشتر از همه خوره خرید است. او بازارها را زیر پا گذشته و کمتر جنس خوبی است که از زیر دستش فرار کرده باشد.در این زمینه ایمان مبعلی حق را به دوست نزدیکش جواد میدهد و میگوید: «به هر حال ما در اینجا یک فوتبالیست هستیم و باید لباسهای شیکی بپوشیم...» رضا عنایتی از بحث خارج نمیشود و از خریدهای توپش میگوید: «میدانید روی چه چیزی حساس هستم؟ شلوار!»او از آن دسته بشرهایی است که مار برایش خیلی مهم نیست.
ترجیح میدهی چیزی را به تن کند که بیشتر از همه به او بیاید. «واقعا مارک برایم خیلی مهم نیست. هر چیزی را که خوشم بیاید می خرم.» در این زمینه او با همه لژیونرها رقابت می کند. سیاوش اکبرپور همبازی سابق او در استقلال که این روزها برای تیم الظفره بازی میکند، تمام بازارها را زیر پا گذاشته. او با زیرکی میگوید: «من که آن مارکدارهای توپ را هستم.» واین یعنی سیاوش هر لباسی را به تن نمیکند. او خوره لباسهای مارکدار است. «مثل همه جوانها من عاشق این چیزها هستم!» او البته برای اینکه ریا نشود، میگوید در طول سال خمس پولش را می دهد. با این پیش زمینه می رود سراغ رقمی که هر ماه خرج خودش و خانه میکند: «باور نمیکنی، ولی من ماهی 6،7 میلیون در اینجا خرج میکنم.» خرج او در تهران در ماه نهایت، نهایت دو میلیون می شود امام در امارات خرج بالاست. «اینجا همه چیز گران است.» و برای اینکه این گرانی نشان بدهد چند مثال میزند. «مثلا در ایران 2 هزار تومان میدهی کارت تلفن میخری اما اینجا باید 25 هزار تومان بدهی. اگر بروی در یک رستوران و یک شام یا ناهار بزنی باید 50 هزار تومان بدهی....» شاید مقایسه کردن شما را هیچ جوابی نرساند. مثلا هیچ وقت نمیتوانی یه این نتیجه برسی که در بین لژیونرها کی بیشتر از همه خرج می کند. ایمان مبعلی وقتی با ایت علامت سوال مواجه می شود، جوابی ندارد.
«نمیدانم. ولی من در حد متعادل خرج میکنم...» مثلا چقدر. ایمان میگوید:«گرانترین شلواری که میخرم بین 250 تا 300 است.» اما تیشرت و کفش چطور؟ ایمان جواب می دهد: «تی شرت از 60 هزار تومان شروع می شود تا 100 تومان. کتانی هم بین 300 تا 400 هزار تومان.» رضا عنایتی هم وارد بحث میشود و می گوید: «گرانترین شلواری که خریدم خریدم نزدیک 150 هزار تومان قیمت داشته. تیشرت و کفش هم بین همان قیمتهایی که ایمان گفت.» عنایتی ماهیانه نزدیک به یک میلیون بابت خرج شیک پوشی می کند. اگر هم چیزی چشمش را بگیرد بالای این پول هم خرج می کند. «کلا روی تیپ خیلی حساس هستم. شلوار را که دیگر نگو...»
مسعود شجاعی هم اهل بازار هست اما نه به اندازه دیگران. او سعی میکند بیشتر وقتش را صرف موسیقی گوش دادن و کتاب خواندن بکند. «من معمولا ساعت یک یا دو ظهر از خواب بیدار میشوم. یا چزیر می خورم و قبل از اینکه به تمرین بروم موسیقی گوش میدهم. کتاب میخوانم و پلیاستیشن بازی می کنم.» حرف پلی استیشن که به میان می آید گوش خیلیها تیز می شود. تمام بازیکنان ایرانی در امارات برای پلیاستیشن سر میشکنند. مخصوصا سیاوش. «بازیام بد نیست. بزنیم....» ایمان مبعلی رقیب سرسخت سیاوش است. او کلا در بیلیارد بازی کردن و پلیاستیشن دستی دارد. «البته ترجیح می دهم بیشتر از این چیزها کتاب بخوانم.» کتابهای تراخی خوراک ایمان است. اگر او بازیکن نمی شد، احتمالا الان در یکی از مدارس داشت به دانش آموزان تاریخ درس میداد. «برادر بزرگترم به تاریخ علاقه دارد. من هم عاشق آن هستم.» او خیلی کتاب تاریخ می خواند و دوست ندارد هیچ وقت، گذشته را فراموش کند. او از بین شاهان تاریخ ایران کورش را از همه بیشتر دوست دارد. «او را دوست دارم چون خیلی قدرتمند بود.»
ایمان بیشتر وقت خود را با این چیزها میگذراند و به بازارهای امارات مال، سیتی و سنتر و چند بازار دیگر دبی هم سر میزند. او در دبی پاتوق خاصی ندارد. «خب، چند تا دوست دارم که معمولا با هم هستیم ولی پاتوق نه.» رضا عنایتی هم دقیقا عین ایمان. «بیشتر در خانه هستم. اما دوست زیاد پیدا کردهام.» کاظمیان برای پاسخ دادن به این سوال ابتدا کمی از دوستهایش تعریف می کند. «من اینجا رفیقهای خیلی خوبی پیدا کردهام. اما پاتوقی ندارم. بیستر بازیکنان ایرانی که در اینجا هستند با من خیلی رفیق هستند اما نمیدانم که چرا نمی شود خیلی همدیگر را ببینیم.» اما سیاوش برعکس دیگران یک رستوران پیدا کرده که معمولا آنجاست. «آره با بازیکنان تیم آنجا میرویم. اگر خواستید مرا پیدا کنید بیاید به این رستوران!» یک نکته جالب که در این بین به چشم میخورد محل زندگی بازیکنان است. تمام آنها در منطقه کرنش زندگی می کنند. عنایتی برای اینکه نکته را روشن کند پا پیش میگذارد. «خب، در تمام شهرهای امارات یک منطقهای به این اسم است. مثلا در شارجه یا ابوظبی یا همین دبی.» ظاهرا این منطقه در شهرها، به همان بالاشهر خودمان مشهور است. چون به هر حال بازیکنانی در یک چنین سطحی که در پایین شهر پرسه نمیزنند.
البته هر یک از آنها در این منطقه زندگی متفاوتی دارند. مثلا زندگی عنایتی یا خطیبی با شجاعی یا کاظمیان فرق دارد. اولیها قاطی مرغها شدهاند و در خانه خود تنها نیستند. تفاوتش این است که کسانی که تنها میپلکند دارند از تنهایی می میرند. مثلا جواد کاظمیان. «این تنهایی خیلی مرا آزار می دهد. به همین خاطر سعی میکنیم که معمولا بعد از تمرین تیم در خانه من ، ایمان یا مهرداد هستیم.» شجاعی اما تلاش کرده که با این تنهایی کنار بیاید. «در این مدت دیگر عادت کردهام.» او در شهر شارجه خیلی تنها نیست. سامره و معدنچی هم در این شهر زندگی میکنند و مسعود اگر بتواند سری به آنها می زند. یکی از معظلات مسعود آشپزی در خانه است! او اصلا بلد نیست چیزی درست کند به همین خاطر ناهار و شام را بیرون می زند تا کمی هم اینطوری زمان بگذرد. «البته آشپزیام حرف ندارد! ولی نمی دانم چرا تمام غذاها را بیرون می خورم.» اما ایمان دست پختش بد نیست.
او و کاظمیان اگر میهمان هم باشند سعی میکنند یک چیزی راست و ریس کنند. اما این دو خیلی هم در شهر تنها نیستند. ایمان میگوید: «اعضای خانوادهام زیاد اینجا می آیند و برایم غذا درست میکنند.» پدر و مادر جواد هم زیاد به امارات می روند تا در نبود مهدی، بیشتر کنار پسر دیگرشان باشند. «خب راهی نیست و زیاد به من سر می زنند. به همین خاطر ترجیح می دهم اگر در خارج از کشور بازی کنم امارات را انتخاب می کنم.»
**********
زندگی یعنی چه و دوست داری این دار فانی را چگونه به سر بیاوری؟ ایمان مبعلی حرف درستی می زند. «حتی اگر بهترین زندگی را دشته باشی دوباره مشکلات خاص خود را داری...» گاهی وقتها انسان در زندگی به پوچی می یسد. این شاید اتفاقی باشد که همه آن را تجربه کرده باشند. فکر کردن به اینکه انسان چرا باید در این دنیا چند صباحی را زندگی کند و در غم از دست دادن عزیران، به سوگ بنشیند، جواد کاظمیان را گاهی به پوچی میرساند. «از روی که برادرم را از دست دادم در این زندگی یک روز خوش نداشتهام. نمیدانم کی می توانم به زندگی عادی بازمیگردم...»
داستان غم انگیزر این زندگی زمانی کامل میشود که جواد میگوید: «اگر الان زندگی می کنم به این خاطر است که جای خالی مهدی را پر کنم.» اما شاید زندگی اینقدر تلخ نباشد. ایمان برای آنکه به جواد یک راه ساده برای بهتر زیستن نشان دهد، به همین سادگی میگوید: «باید در این زندگی به همه خوبی کرد. باید با همه خب بود. من در اینجا خیلی نتوانستهام به خاطر شرایط زندگیام به کسی کمک کنم. ولی دوست دارم چهرهای که از من میماند یک چهره خوب باشد...» اما جواد از زندگی یک درخواست سادهتر دارد و آن این است که همه چیزش را بگیرد و او را به 15 سال عقبتر برگردد. به روزهایی که هنوز مهدی پیشش بود...«نمی دانم مهدی را کجا می توانم دوباره پیدا کنم. به خدا حتاضرم که هیچ چیز نداشته باشم و دوباره به آن سالها برگردم. تبدیل شوم به یک جوان ساده. اما مهدی در کنارم باشد...» ولی آیا باید با خاطرات تلخ زندگی، این چند صباح را گذراند؟ جواد خودش به این سوال پاسخ میدهد: «من میدانم که نباید اینگونه باشد.» ایمان حرف جواد را تکمیل میکند. «نباید به همه چیز خیلی تاریک نگاه کرد. باور کنید من خودم به مسایل زندگی خیلی فکر میکنم. بعضی وقتها برایم خیلی خسته کننده است. میدانید چه می گویم؟ فکرم راحت نیست.
اما آخرش به این نتیجه می رسم که باید در این دنیا زندگی کنم و به فکر قیامت باشم.» ایمان معتقد است زندگی تنها در شرایطی لذت بخش خواهد بود که او به همه خوبی کند. و در این گیر و دار جواد میکوشد با اتفاقات تلخی که در دوروبرش است کنار بیاید. اتفاقاتی که ترجیح می دهد خیلی در مورد آنها توضیح ندهد. اما شاید آرزوی مسعود شجاعی بسیار جالب باشد. او از این زندگی شهری خسته شدهو خیلی دوست دارد برای مدتی به جایی بزند که نه آدمی است و نه ماشینی. این آهن پارهها چهره شهر را برای او بسیار زشت کردهاند. «به خدا آرزو دارم یک مدتی را در یک جای دنج در طبیعت سپری کنم . یا در کنار دریا. نمیدانم، از این زندگی شهری خسته شدهام. دنبال یک وقت خالی هستم.» بحث زندگی برای لیونرها با این جمله سیاوش تمام میشود. «من زندگی الانم را دوست دارم.» او در توضیح حرف جالبی میزند. «برای رسیدن به اینجا خیلی زحمت کشیدهام. دیوانهام به گذشته برگردم و همه چیز را از دست بدهم!»
ویژهنامه نوروزی همشهری امارات