همشهری آنلاین - سیدمحمد بهشتی: نیویورک و تهران فاصله زیادی دارند اما جوهر آدمی، در سراسر این کره خاکی یکسان است. در فیلم اسکورسیزی، مرد ایرلندی همان رضای خوشنویس است که در هزاردستان، ساختهی حاتمی دیدهایم. رضای خوشنویس، شکارچی خوشنشینی بود که در دیدار با ابوالفتح صحاف، سر از کمیته مجازات درآورد. مرد ایرلندی هم تصادفا با یکی از سران مافیا مواجه شد و به گروه تبهکاران نیویورک پیوست. رضا میخواست اوضاع را تغییر دهد اما دغدغه فرانک شیرن، بقا بود. طولی نکشید که هم رضای خوشنویس و هم فرانک شیرن، دریافتند که بر خلاف تصور، اختیاراتشان بسیار ناچیزتر از آنی است که میپنداشتند و با ادراکی دردناک پی بردند که مقدرات آنها و همه جریانات اقتصادی و سیاسی، از جایی بس بالاتر تعیین میشود. رضای خوشنویس و فرانک شیرن، هر قدر که بیشتر رو به پیری میروند با ابعاد تکاندهندهتری از این واقعیت روبهرو میشوند. واقعیت، چیزی است که به تدریج از درک آنها فراتر میرود. فیلم «نمایش ترومن/ ۱۹۹۸م» را دیدهاید؟ جیم کری فهمید که تمام زندگیاش در واقع یک شوی تلویزیونی پر بیننده است و ریزترین حرکاتش (بیکه خود بداند) از قبل طراحی شده است. بله. نمایش ترومن. فیلم کندی. شوی نیکسون.
جیم کری البته با خوششانسی خود را از این بازی بیرون کشید اما فرانک شیرن و رضای خوشنویس، در این زمینه اقبال چندانی نداشتند. در هزار دستان، رضای خوشنویس، مفتش ششانگشتی را شناخت. مردی که ابتدا زندانبان او بود و بعد با هم دوست شدند. در ادامه، مفتش در عین سرمستی از کامیابی، به تلخی دریافت که مهرهای است پیش پا افتاده در یک ماشین پیچیده و بعد از آنکه از ماجرا سر درآورد، تسلیم شد. او میدانست که درافتادن با هزاردستان سودی ندارد. در فیلم مرد ایرلندی، فرانک شیرن هم با جیمی هوفا رفیق شد. هوفا خیال میکرد که رکن اصلی بازی است. خیال میکرد که خیلی مهم است اما وقتی او را کنار گذاشتند و برایش روشن کردند «همین است که هست»، تمکین نکرد و دست به طغیان زد. شاید هوفا شبیه ابوالفتح در سریال هزاردستان باشد. او میخواست هزاردستان را ترور کند و هوفا تهدید میکرد که زیر پای «بالاییها» را خالی خواهد کرد و کوشید قاعده بازی را به هم بزند اما هر دوی آنها «به دستور بالا» حذف شدند.
من سر درنیاوردم که واقعا اسکورسیزی میخواست چه بگوید؟ به نظریه توطئه هم اهمیتی نمیدهم و بعید میدانم که هنرمند پختهای مثل اسکورسیزی سراغ همچو مهملاتی برود. چیزی که هست، فیلم مرد ایرلندی به مناسبات مافیا و دستگاه سیاست داخلی و خارجی ایالات متحده میپردازد. مافیا به رئیس جمهوری فشار میآورد که کاسترو را کنار بزند تا تجارت از دست رفته گروههای تبهکار احیا شود و ماجرای خلیج خوکها، نقش نیمهتمام بابی کندی و ...اما این حرفها جدید نیست. الیور استون در فیلم «جی.اف.کی/ ۱۹۹۱» با بلاغت تمام و سربلندی موضوع را تشریح کرد، تا انتها رفت. شاید فکر کنیم اشاره اسکورسیزی به مافیای یهودیان نیویورک، بدیع و ساختارشکنانه است اما اینطور نیست. سرجیو لئونه در فیلم «روزی روزگاری امریکا/۱۹۸۴»، مفصلا به مافیای یهودیان ایالات متحده میپردازد و پردهدری را از حد میگذراند طوری که بالاخره رئیس گروه تبهکاران را به فرمانداری ایالت میرساند. خود اسکورسیزی در سال ۱۹۹۰، «رفقای خوب» را ساخت که از قضا دنیرو و «جو پشی» از بازیگران اصلی آن بودند. فیلمی که به خوبی، دنیای رو به زوال و انباشته از بیاعتمادی خلافکاران را به تصویر کشیده بود. طوری که گمانم از آن بهتر نمیشد.
واقعا سر درنیاوردم که اسکورسیزی در مرد ایرلندی چه حرف تازهای داشت. آنچه دیدم، کارگردانی بود که بازیگری هفتاد و شش ساله را گریم کرده بود و جلوی دوربین آورده بود و از او توقع داشت که نقش مردی چهل ساله را بازی کند. کاری که دنیرو نتوانست از عهدهاش بر آید و البته تقصیری نداشت. او آشکارا پیر و وارفته به نظر میرسید. کافی است سکانس کتک زدن فروشنده را ببینید تا بفهمید چه میگویم. دنیرو در نقش بزن بهادری به نام شیرن، با دشواری پاهایش را بالا میآورد و واضح است که صاحب همچو لگدهای لرزانی، پدربزرگ خوشنیتی است که قربانی رفاقت دیرینه با کارگردانی سرشناس شده است. فیلمسازی که به نوبه خود هفتاد و هفت سال دارد و به قول ویل دورانت، در معرض ابتلا به بیماری پرگویی است. البته حاتمی هم کار مشابهی را در هزار دستان انجام داد. او جمشید مشایخی را که نزدیک به پنجاه سال سن داشت، به بازی در نقش کسی وادار کرد که طبق فیلمنامه، حد اکثر بیست و پنج ساله باید میبود. شخصا معتقدم که میتوان مرحوم حاتمی را در این مورد بخشود. سریال او در متن حوادث این آب و خاک، درونمایهای کاملا جدید و ناگفته داشت. چیزی که (جدا از دکور درخشان تهران قدیم و گفتار عالی) هنوز هم یکی از عوامل جذابیت این سریال محسوب میشود. گمانم اسکورسیزی، حتی نتوانست عشق بیحد و حصر خود را به نیویورک ادا کند، کاری که قبلا در «راننده تاکسی/ ۱۹۷۷» یا «گرگ والاستریت/ ۲۰۱۳» بدون دشواری خاصی انجام داده بود. فیلم او درست مثل سریال هزاردستان، با دوران پیری راوی آغاز میشود. بعد اعتراف طولانی و نفسگیر قهرمانان داستان، اوباشی که در حکم دستمال کاغذیاند و مرگ، سر انجام از لای در نیمه باز وارد خواهد شد.
تنها تفاوت داستان در اینجاست: فرانک شیران، سراغ دعا رفت تا بلکه آمرزیده شود اما رضای خوشنویس، در عین نومیدی، دوباره دست به اسلحه شد. البته این مقدار تفاوت طبیعی است، میدانیم که تهران و نیویورک فاصله زیادی دارند.
نظر شما