چهارشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۷ - ۰۴:۲۸
۰ نفر

حدیث لزرغلامی: دوست دارم بروم سفر. اما نه سفر به دور دنیا در هشتاد روز. یا در هر چند روز دیگر. دوست دارم همین‌جا که هستم بمانم و بروم سفر. سفری توی دل خودم.

دل من خیلی بزرگ است. با یک عالمه آثار باستانی و مکان‌های نیمه‌کاره‌ای که دارم این روزها می‌سازم. توی دل من جایی برای خواب، جایی برای بیداری، جایی برای تماشا، جایی برای دویدن، پیاده‌روی، لذت، خوردن نان و پنیر، شطرنج بازی‌کردن، سرود دسته جمعی‌خواندن و سوغاتی خریدن پیدا می‌شود. دل من شهری است که در طول زمان آن را ساخته‌ام.

بعضی وقت‌ها که خیلی بی‌حوصله بوده‌ام بدون نقشه آجرهای لب‌پر را گذاشته‌ام روی هم و چیزی درآمده. بعضی وقت‌ها هم نه. حسابی به چیزی که می‌خواستم بسازم رسیده‌ام. یک تابلوی خط به دیوار دلم زده‌ام که رویش نوشته «هان مشو نومید! چون واقف نه‌ای زاسرار غیب.» همین جمله برای همه زندگی‌ام کافی است.

هر وقت به آن نگاه می‌کنم احساس می‌کنم از اعماق همه شکست‌هایم آمده‌ام بیرون. این تابلو را یک روز از فرشته کوچک سبزرنگی هدیه گرفتم که برای تعطیلات به دل من آمده بود!

فرشته کوچک سبز رنگ چمدان پوست پیازی‌اش را بست و درحالی که از بقیه فرشته‌ها، که روی ابرها دراز کشیده بودند ، خداحافظی می‌کرد، صاف فرود آمد جایی که من داشتم نقاشی می‌کردم. من کنار خیابان نشسته بودم و داشتم از تصویر رفت‌و‌آمد یک کلاغ روی یک کاج بلند طرح زغالی می‌زدم. فرشته کوچک سبزرنگ آمد و گفت: «می‌بخشین. می‌بخشینا! ایستگاه قطار کجاس، اونوقت؟»

 دست از سر کلاغ برداشتم و پرسیدم: «کجا تشریف می‌برین؟»

گفت: «می‌بخشین. می‌بخشینا. می‌خوام برم سفر!»

گفتم: «چه جور جایی‌رو ترجیح می‌دین که راهنمایی‌تون کنم؟»

گفت: «دوست دارم برم جایی که غمش به شادیش و خوبیش به بدیش بچربه، اونوقت!»

گفتم: «این که نشونی دل منه، اگه خدا بخواد... تا حالا به دل آدمیزاد سفر کردین؟» گفت: «نه ولله!»

 گفتم: «مایلید در خدمتتون باشم؟»

گفت: «می‌بخشین. می‌بخشینا، اگه اسباب زحمت نمی‌شم!»

و این طوری بود که فرشته کوچک سبزرنگ آمد به دل من و همان لحظه اول که پایش را گذاشت توی دلم دید یک نوزاد زیر یک درخت کوچک در دل من دراز کشیده و دارد می‌خندد. نوزاد دلش را برد؛ چون از بهشت آمده بود.

 پرسید: «می‌بخشین. می‌بخشینا! این کوچولوئک اینجا چیکار می‌کنه؟»

گفتم: «این بچه خواهرمه. دیروز به دنیا اومده. عاشقش شدم. یه روزه خودشو جا کرده تو دلم. برای همین اینجا می‌بینیدش!»

فرشته کوچک سبزرنگ گفت که دیدن نوزادی که از بهشت اومده نشانه خیلی خوبیه و الان اونقدر انرژی داره که به همه جای دل من سرک بکشه. بهش گفتم: «بفرمایین! منزل خودتونه!.»

 فرشته کوچک سبزرنگ وقتی به قسمت خوبی‌های دل من می‌رسید، تنفسش منظم می‌شد. توی خوبی‌های دل من مادرم نشسته بود و داشت برای عید خانه تکانی می‌کرد. پدرم داشت به طوطی‌‌ها تخمه آفتابگردان می‌داد.

مهتاب داشت به خواهرش ریاضی درس می‌داد و هر وقت خسته می‌شدند می‌رفتند سر یخچال. حکمت‌خانم بود که برای ما قرآن باز می‌کرد و تمام دو صفحه را به آرامی‌ برای ما می‌خواند و یک ربع برایمان تفسیر می‌کرد. من بودم که به علی پسر همسایه‌مان سیب ترش می‌دادم و چون نمی‌توانست راه برود با ویلچرش می‌بردم تا بازار و دور می‌زدیم و بستنی قیفی می‌خوردیم و می‌خندیدیم. شعری که تازه حفظ کرده بودم توی خوبی‌های دلم بود. آن شعری که مال سهراب بود و آخرش می‌گفت: «باد می‌رفت به سروقت چنار/ من به سروقت خدا می‌رفتم!»

فرشته کوچک سبز از گردش توی دل من سیر نمی‌شد. خیلی چیزها داشت که او هیچ وقت ندیده بود. مثلا هیچ وقت ندیده بود که مادرها چطوری قربان‌صدقه بچه‌هایشان می‌روند. اولین بار که مامانم از توی دلم منو صدا کرد و گفت تپلی مپلی من؛ فرشته کوچک سبز رنگ دلش ضعف رفت.

 اما امان از وقتی که گذرش به بدی‌های دلم می‌افتاد. نمی‌توانستم مانعش شوم؛ چون او می‌خواست همه جا را ببیند و خودم به دلم دعوتش کرده بودم. یک دستمال کوچک داشت که سیاهی‌ها را در حد امکان پاک می‌کرد.

خم می‌شد و زیر لبی می‌گفت: «می‌بخشین. می‌بخشینا. با اجازه!» و بعد دستمال می‌کشید روی سیاهی تا آنها را پاک کند. شانس می‌آوردم اگر آن بدی، بدی کوچکی بود که پاک می‌شد. به من می‌گفت: «از خدا عذرخواهی کن که ببخشدت. منم از دلت پاکش کردم.» من از خدا عذرخواهی می‌کردم و اگر جای سیاهی در دلم دیگر سیاه نمی‌شد، یعنی خدا مرا بخشیده بود.

 بعضی وقت‌ها هم هر چی دستمال می‌کشید نمی‌رفت. نگران می‌شد. نفس‌تنگی می‌گرفت. یک خرده بفهمی‌نفهمی ‌آسم داشت. اشک توی چشم‌هایش جمع می‌شد و دست‌هایش را سفت می‌کرد و محکم‌تر می‌کشید.بعد با دلخوری می‌پرسید: «تو چی کار کردی؟» و من سعی می‌کردم بدی‌هایم را به یاد بیاورم و دهنم تلخ می‌شد.

می‌گفتم: «ولش کن!» ولی زیر بار نمی‌رفت.

می‌گفت: «می‌بخشین. می‌بخشینا! بدی‌رو نمی‌شه ول کرد. یعنی تو هم فراموشش کنی اون ولت نمی‌کنه. جاش می‌مونه تا درمونش کنی.» و دوباره دستمال می‌کشید.

 بهش می‌گفتم: «آخه شما اومدین تعطیلات.» اما خودم هم می‌دانستم که چه قدر به این کارش احتیاج دارم!

روزی که می‌خواست ساکش را ببندد و به آسمان برود گفت: «اینجا همون‌طوری بود که می‌خواستم. شادیش بیشتر از غمش. خوبیش بیشتر از بدیش. نگران اون سیاهی‌های باقی‌مونده هم نباش!» گفتم: «چطور نگران نباشم؟ هر چی کردی پاک نشد!»

گفت: «بیا این تابلو را بزن به دیوار دلت و آروم باش!»

کد خبر 47709

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز