ساعت 2 بعد از ظهر یکشنبه گذشته وقتی زنگ تلفن 125 به صدا درآمد، ماموران آتشنشانی در جریان سقوط کارگری جوان به درون چاهی که در داخل مجتمعی در بزرگراه رسالت وجود داشت، قرار گرفتند.
لحظاتی بعد از این گزارش، ماموران ایستگاه 113 و گروه امداد و نجات 172 به محل حادثه رفتند، بررسیهای اولیه آنها نشان میداد کارگر جوان زمانی که قصد جابه جایی شاخ و برگ درختان را درمحوطه داشته به خاطر نبود درپوش مناسب روی دهانه چاهی عمیق به داخل آن سقوط کرده است.
از آنجایی که جان مرد جوان در خطر بود، ماموران به سرعت وارد عمل شدند و چند مامور امدادی با نردبان مخصوص قدم به داخل چاه گذاشتند و تلاشها برای بیرون کشیدن مرد جوان که به شدت مصدوم شده بود را آغاز کردند.
سرانجام پس از دقایقی تلاش، مرد مجروح که به طرز معجزه آسایی زنده مانده بود از عمق 40 متری چاه بیرون کشیده شد و به خاطر شدت جراحات توسط امداد هوایی به بیمارستان میلاد انتقال یافت.
انتظار زنده ماندن نداشتم
حسن، مرد جوانی که بهطور عجیبی از این ماجرا جان سالم به در برده است روی تخت اتاق شماره 10 طبقه پنجم بیمارستان دراز کشیده است.
او که از ناحیه فک، پای راست و صورت به شدت مصدوم شده است در حالی که به سختی حرف میزند از لحظات بیم و امیدی که در عمق 40 متری چاه گذرانده است، صحبت میکند.
او معتقد است زنده ماندنش در این حادثه که در روز تولدش رخ داده، تولدی دوباره است؛ هدیهای که خدا برای جشن تولدش به او داده است.
- حادثه چه طور اتفاق افتاد؟
ساعت2 بعدازظهر بود، در محوطه مجتمعی که از 2 ماه قبل در آنجا شروع به کار کرده بودم با یکی از دوستانم در حال جابهجا کردن شاخ وبرگهای درختان بودم. در هنگام کار با دوستم درباره روز تولدم صحبت میکردم، از اینکه از صبح چند نفر از خانوادهام با من تماس گرفته و تولدم را تبریک گفتهاند، ناگهان احساس کردم زیر پایم خالی شد و به پایین سقوط کردم.
- وقتی داخل چاه افتادی چه شد؟
تنها صدای دوستم را میشنیدم که مرا صدا میزد، احساس میکردم هر لحظه بیشتر به عمق چاه فرو میروم، چاه ناهمواریهای زیادی داشت و به این خاطر هر بار که به یکی از این ناهمواریها میخوردم احساس میکردم دیگر به ته چاه رسیدهام اما خیلی زود میفهمیدم اشتباه کردهام و باز به پایین سقوط میکردم، انگار داشتم به قعر جهنم میرفتم.
- در آن لحظات به چه چیزی فکر میکردی؟
وحشتزده تنها نام خدا و ائمه را صدا میزدم و از آنها کمک میخواستم.بعد از چند ثانیه با شدت به زمین خوردم این بار مطمئن شدم که دیگر به ته چاه رسیدهام، فضا آنقدر تاریک و سرد بود که وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود.
فریادهای دوستم را میشنیدم که وحشتزده مرا صدا میزد. در آن لحظات با آخرین رمقی که داشتم سعی کردم با فریاد به دوستم بفهمانم هنوز زنده هستم. به دوستم گفتم برود و کمک بیاورد تا مرا از داخل چاه بیرون بکشند.
هنوز دوستم برنگشته بود که متوجه دردی شدید در ناحیه پایم شدم، به هر زحمتی که بود خودم را تکان دادم و آن وقت بود که دیدم پایم کاملا کج شده است، احساس میکردم که حتی اگر زنده بمانم پایم قطع شود.
دیگر توانی نداشتم تا فریاد بزنم. در تاریکی چاه همه آنهایی که دوستشان داشتم از جلوی چشمانم رژه میرفتند، مادرم، همسر و فرزندم. فکر دوری از آنها از تحمل درد هم برایم سختتر بود.
هنوز ماموران نرسیده بودند که ناگهان متوجه شدم دندانهایم از دهانم بیرون ریخت. این اتفاق وحشت بیشتری در وجودم ایجاد کرد.
- در آن لحظات به اینکه روز تولدت بود نیز فکر کردی؟
در اعماق چاه تنها به آمدن عزرائیل فکر میکردم و اینکه روز تولدم روز مرگم خواهد بود.
- چقدر طول کشید تا نجات یافتی؟
فکر میکنم 30 دقیقه.
- قبل از رسیدن ماموران چه میکردی؟
اصلا فکر نمیکردم زنده بمانم. تنها فریادهای دوستانم را که دور دهانه چاه جمع شده بودند میشنیدم، آنها مرا صدا میزدند و به یکدیگر میگفتند با او صحبت کنیم تا مطمئن شویم زنده است.
لحظاتی بعد ماموران آتشنشانی از راه رسیدند و آن وقت بود که امید به زنده ماندن در وجودم جان گرفت اما با خودم فکر میکردم چه کسی جرات این را دارد که به عمق این چاه بیاید و مرا نجات دهد. چاه آنقدر تنگ بود که فکر نجاتم مثل یکرؤیا بود.
- وقتی نجات یافتی چه احساسی داشتی؟
همین که ماموران آتشنشانی مرا از دهانه چاه بیرون کشیدند گریه کردم. بلند فریاد میکشیدم و خدا را شکر میکردم که زنده مانده ام، احساس کردم روز تولدم به خواست خداوند تولدی دوباره یافتم.
- و صحبت آخر؟
از دوستم و ماموران آتشنشانی که به خواست خدا به من زندگی دوباره دادند، تشکر میکنم.