اول اینکه بچههای کلاس هشتم بیجا کردهاند که میگویند این گروه، امسال تشکیل شده که آقای رضایی، ناظم جدید را فیتیلهپیچ کند؛ اصلاً! البته باید اعتراف کنم که ما عاشق آقای منافی، ناظم سال گذشته هستیم و نمیدانیم چرا امسال ما را تنها گذاشت و از مدرسه رفت.
این یادداشتها، روزنگاریهای من از ماجراهای روزهای مدرسه وگروه مافیاست که در دفتر خاطراتم مینویسم!
- شنبه، ۲۶ بهمن
پنجشنبه و جمعهی هفتهی گذشته، شبمانی داشتیم؛ یعنی ۳۰ نفر از دانشآموزان هر پایه را که در ترم اول، گلی به سر خود، خانواده و مدرسه زده بودند، برای تشویق، دعوت کردند تا از ساعت ۱۶ روز پنجشنبه در مدرسه بمانند و تا فردا، از امکانات مدرسه استفاده کنند و از بودن در کنار هم لذت ببرند.
دفترجان؛ البته که من با اصل موضوع مخالفم؛ چون برخی از بچهها بهخاطر چندصدم اختلاف در معدل، انتخاب نشده بودند و کلی غصه خوردند. بهنظر من یکجورهایی، مدرسه میآید ثواب کند، اما کباب میشود؛ یعنی بهخاطر تشویق گروهی از بچهها، دل گروهی دیگر را میشکنند. وای... دفترکم؛ ماجرای آرمین و آرمان هم خندهدار بود. دو قلوهایی که یکی شرایط شرکت در شبمانی را داشت و دیگری نداشت. آرمان آمده بود و آرمین نه. آرمان لبخند میزد و آرمین گریه. آرمان شب، کتلت خورد و آرمین، کوفت! و...
بیخیال؛ من که اگر جای آرمان بودم، بهنشانهی اعتراض، نمیآمدم. میخواهم صدسال سیاه، اینجوری تشویق نشوم تا دل برادر نداشتهام، نشکند. از گروه مافیا هم متین نیامده بود. جایش خیلی خالی بود. اما با این وجود، خوش گذشت؛ بهخصوص وقتی که بعد از شام، توی نمازخانهی مدرسه، برای نیکان جشن تولد گرفتیم. بخش باحالش این بود که توانستیم در فرصتی مناسب، تمام دقودلی این چند ماه را سر ناظمخان، یعنی آقای رضایی عزیز، خالی کنیم. اول کلهی نیکان، یعنی جناب متولد را توی کیک کردیم، بعد هم نوبت سجاد شد. موقع تقسیم کیک، سجاد میخواست کیک آقای رضایی را به او تعارف کند، البته نمیدانم از سر عمد بود یا کِرم، اما هر چه بود، در حرکتی تکنیکی و بهیادماندنی، این پایش به آن پایش گفت زکی و با کیک، رفت توی صورت آقای رضایی!
وای که چه حالی داد!شاید اگر لبخند آقای رضایی از لابهلای کیکها دیده نمیشد، اتفاقهای بعدی هم نمیافتاد. اما دیدن لبخند همانا و پرتابشدن کیکهای قد و نیمقد، از این سو و آنسوی نمازخانه بهطرف آقای رضایی همان. تازه آقای رضایی، ناظمی شیرین و خوردنی شده بود!
دهنکجی فرازمینیها!
دفترجان!
یادم رفت که ازیکی دیگر از ماجراهای هیجانانگیز شبمانی مدرسه پردهبرداری کنم. حدود ساعت ۱۱ شب، گروهی از بچهها که دیگر از فوتبال و والیبال خسته شده بودند، آقای بیات را دوره کردند و از دستهگلهای روزهای مدرسه و کلاس میگفتند. تا اینکه یاور، توی آسمان شب، یک شهاب سرگردان دید. برای لحظاتی همهی نگاهها به آسمان دوخته شد. برخی ستارهها به ما چشمک میزدند و برخی هم همینطور، زل زدهبودند توی چشممان.
یکهو آقای علوم گفت: «راستی بچهها، شنیدین؟ میگن همین چند روز پیش، ناسا گزارشی حیرتانگیز منتشر کرده. گفته که مدتی است سیگنالی فضایی مرموز، هر ۱۶ روز یکبار، بهطور منظم، از مکانی مشخص در فضا به سوی زمین ارسال میشه، مکانی که ۵۰۰میلیون سال نوری از ما دورتره!» و ادامه داد: «و خبر، این نظریه رو تأیید میکنه که در سیارهای خیلی دور، موجوداتی فرازمینی وجود دارند که دلشان میخواهد با ما... البته امکان داره... ۵۰۰ میلیون سال پیش مرده باشن و... و حالا...»
سوز عجیبی توی تنم پیچید و بقیهی حرفهای آقای بیات را یکخطدرمیان شنیدم. پابرهنه، پریدم وسط حرف آقای بیات...: «خب... آقا این یعنی اینکه فرازمینیها، ۵۰۰ میلیون سال قبل، برای ما پیام فرستادند و تازه به دست ما رسیده و این یعنی اینکه شاید اونها میلیونها پیش از بین رفته باشن...» و احمدخنده هم پرید توی حرفم که: «شاید هنوز هم باشن و حتی از ما انسانها، تکاملیافتهتر و پیشرفتهتر شده باشن...»
معلوم بود بچه ها ترسیده بودند و نگاه لرزانشان را از آسمان بر نمیداشتند. یاور که حالا یا از سرما یا ترس، دندانهایش هم تقتق به هم میخورد گفت: «حالا چه پیامی فرستادند آقا؟ شما میدونید؟» و این جمله، آغاز مسخره بازی و به فراموشیسپردن ترس بود
یاور: اردلجان، شاید برای تو لاو، میفرستند...
حسام: نه بابا، میخوان روشها و قوانین سهمیهبندی بنزین رو براشون بفرستیم.
خودم: من قصد ازدواج ندارم... میخوام ادامهی تحصیل بدم.
احمد: آقا شاید میخوان از شما دعوت کنن بهعنوان معلم نمونهی مدرسه، برین به فرازمینیها درس بدین.
آقای بیات: شکسته نفسی میکنین دوستان... شاید میخوان شما دلیل موفقیتهای علمی و جهانیتون رو براشون ارسال کنید و...
فرزاد: شاید هم دارن برامون شکلک در میارن...
و همین جملهی فرزاد باعث شد همهی بچهها رو به آسمان، شکلکهایی در بیاورند که تابهحال، هیچ موجود فرازمینی، آن را ندیده است.
وای دفترم؛ آبرویمان پیش آقای بیات رفت!
آنشب، آنقدر خسته شده بودم که زود خوابم برد، اما هنوز که هنوزه، دارم به فرازمینیها فکر میکنم. کاش ما هم میتوانستیم برای فرازمینیها، پیام بفرستیم. شاید هم میفرستیم و خودمان خبر نداریم!
خندشنبه!
دفترم، دو روزی است که چیزی ننوشتهام؛ یعنی خبری نبوده است که بنویسم؛ مثل همیشه، صف صبحگاه و معلمهای قد و نیمقد و امتحان و مشق و اخم و گاهی هم لبخند! و بین همهی اینها، همان لبخند را عشق است!
اتفاقاً امروز با حسام و گروهی از بچهها، وقتی دربارهی معلمهای سالهای پیش حرف میزدیم، خاطرهی آنهایی در ذهنمان باقیمانده که با لبخند همراه بود. نظر حسام و بقیه هم همین بود. یاد معلم فارسی کلاس چهارم دبستان افتادیم. وقتی دید همهی بچهها الف «ط» دستهدار را اشتباه مینویسند و آن را بهجای وسط، اول یا آخر ط فرود میآورند، وسط تخته، یک ط دستهدار بدون الف کشید، بعد کمی لب و دهن شش و آبشش به آن اضافه کرد و ط را به یک نهنگ بامزه تبدیل کرد.
بعد پرسید: «آقایون، فوارهی نهنگ رو که دیدین؟ حالا بگین آب فواره، از کجا بیرون میزنه؟» و در کلاسی پر از خنده، ما با انگشت، وسط «ط» را نشان میدادیم. من که تا آخر عمر، هیچوقت ط دستهدار را اشتباه نمینویسم.