جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷ - ۰۸:۰۳
۰ نفر

سارا جلالی از تهران: الآن یک ساعت و نیم است که پای برگه امتحان نشسته‌ام و دارم گوشه کاغذم را خط‌خطی می‌کنم. آخر این سخت‌ترین امتحان ماست.

موضوع انشا هم این است: چند تا آرزو داری؟

من همیشه به آخرین آرزوی خودم فکر می‌کنم و تا حالا آرزوهایم را نشمرده‌ام. داشتم به همین‌ها فکر می‌کردم که یک‌دفعه صدایی آمد. صدای هواپیما بود. همه از پنجره بیرون را نگاه می‌کردند. من هم نگاه کردم؛ ولی چیزی ندیدم، چون از بی‌حوصلگی عینکم‌رو در آورده‌ بودم. فقط از آن دور صندلی چوبی شکسته توی پارک روبه‌روی مدرسه را می‌دیدم. مدتی به آن صندلی خیره شدم. آهان فهمیدم.

می‌نویسم تعداد آرزوهایم به تعداد چوب‌های آن نیمکت است. آخر آنقدر چوب دارد که قابل شمردن نیست؛ چون هر جایش ترک خورده، رویش چوب کوبیده‌اند. کمی متفاوت بودن هم بد نیست! می‌نویسم:

«من به تعداد چوب‌های نیمکت چوبی پارک روبه‌روی مدرسه آرزو دارم.»

بعد از تصحیح ورقه‌ها چون موضوع من متفاوت بود، 20 گرفتم. آخر همه نوشته بودند، مثلاً من 12 تا آرزو دارم و آنها را نام برده‌ بودند. از آن به بعد هر وقت چشمم به آن نیمکت چوبی پارک می‌افتد، یاد امتحان سخت انشا می‌افتم و به یاد آخرین آرزوی خودم،  یعنی تمام شدن آن امتحان!

کد خبر 48621

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز