او به دنبال کسی که اسم نداشت، همه جای دریا را گشت. لای بوتهها، بالای آب. از بس که گشت، خسته شدو گفت: «ای کسی که نیستی، کجایی؟»
ناگهان صدایی آمد: «من کنار تو هستم، ولی نامریی.» ماهی با التماس گفت: «میشود خودت را نشان بدهی؟» ماهی سفید رنگی ظاهر شد. ماهی قرمز گفت: «با من دوست میشوی؟» و آن دو با هم دوست شدند. بعد از آن، دو تا بود، سه تا نبود. آن دو، به دنبال آن سه گشتند و پیدایش کردند.
پنجمی بود و ششمی نبود. آن پنج تا دنبال آن شش گشتند. بعد یازدهی بود، دوازدهی نبود. بعد بیست و سهای بود، بیست و چهاری نبود. بعد... تا اینکه دریا پر از ماهی شد.
نیلوفر شهسواریان از تهران