حساب آنهایی که با سینمای فورد و به همراه دوبلههای درخشان دهه 40 راز و رمز سینمای وسترن را شناختند که اصلاً جداست.
با این همه، حتی این جوانترها؛ که دشت بازکوین کاستنر نیز برایشان رویایی محسوب میشد، کمبود این نوع سینما نزد آنها سؤال است چه برسد به دهه هفتادیها.
«قطار سه و ده دقیقه به یوما» با بازی راسل کرو که سال گذشته اکران شد هرگز نتوانست دل قدیمیها را به دست بیاورد هرچند جوانترها از دیدن آن کیف کردند چرا که آنها فرصت دیدن ورسیون اصلی یعنی کار «ولمر دیوز» محصول 1957 با بازی «گلن فورد» و «وان هفلین» را به دست نیاوردند و درگیر و دار این بیوسترنی هالیوودی ناگهان سر و کله یکی، از سینمای نیوزلند پیدا شد و عجیبتر اینکه او با یک فیلم وسترن آمد و چه فیلمی!
وسترنی که اگرچه گیشه، توزیع و تبلیغات را پشت سر نداشت، اما هم یک فیلم جشنوارهای بود؛ هم یک فیلم جذاب برای جوانها و هم اینکه قدیمیها را بدجوری به یاد گذشته انداخت.
اندرو دومینیک در دومین تجربه سینمایی خود سراغ یک شخصیت اسطورهای وسترن در تاریخ آمریکا رفته بود؛ چهرهای که ضد قهرمان بودنش بیشتر برای آمریکاییهای حال حاضر دلبری میکند تا دیگرجذابیتهایش.
اگرچه 30 سال است که سینمای اکشن به معنای خاص گوی سبقت را از دیگر ژانرها ربوده و تماشاگر گیج صحنههایی شده که شاخصههای این نوع سینما است؛ ولی هنوز مانند سیلاب بهاری اگرچه کوتاهمدت است، با اکران یک فیلم وسترن نظرها هر چقدر کوتاه هم که باشد از سینمای اکشن روی برمیگرداند و اینکه این زمان کم تبدیل به هفته و ماه شوند از عهده کسی علیالظاهر خارج بوده، کسی مثل فورد و یا پکینپا اگر به سینما هدیه شوند شاید آن وقت این روند یا این رویا شکل گیرد.
با این حال این اندرو دومینیک، نه فورد است و نه حتی کپی بیرمق پکین پا و نه حتی به معروفیت کوین کاستنر که به هر حال بین جدیدترها دو، سه کار وسترن در کارنامه دارد. اما هر که باشد فیلمی ساخته عالی و عاشقان سینمای وسترن با دیدن فیلم او یعنی «قتل جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل» حسابی گرفتار نوستالژی عمیقی خواهند شد.
وسترن او اگرچه از همان اسب و گاری و بیابان و یک عده آدم کله خراب با آرزوهای متفاوت شکل گرفته اما فیلم او مرکزیتی دارد که به سادگی نمیتوان از آن عبور کرد.
اینجا به معنای خاص و عام رایج در سینمای وسترن نه بانک زدن و قصه اسب دزدها مطرح است و نه ششلول بندهای راهزن و سارقین قطار قرار است آگراندیسمان شوند. در «قتل جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل» آدمها و روحیاتشان مورد نظر اندرو دومینیک قرار گرفتهاند.
آدمهایی که به ماجراجویی شهرهاند، در هر شهری قصهای دارند و با هر آدمی حرفی. اما با همه اینها آیندهشان نامعلوم است و طبیعی است که در بین آنها «جسی جیمز» خود یک داستان مستقل است. ششلولبندی اسطورهای که اصلاً نه به فردا و پس فردا اهمیت میدهد و نه آن را میشناسد.
او هیچ نگاهی به آینده ندارد و همین طرز تفکر اگرچه او را به کشتنی (قتلی به ظاهر از پیش ترتیب یافته شده) ناجوانمردانه میکشاند اما تابلویی بر بالای گورش نصب میکند که روحیات مردم آن دوران را فریاد میکند. تابلویی فانتزی و نامرئی با این مضمون که «در غرب خبری نیست و اگر هست حالا نیست.»
حالایی که هنوز چندین دهه تا پایان یافتن قرن نوزدهم آن باقی است. هرچه هست حالاست و اگر کسی قرار است الگویی داشته باشد باید بجنبد و از
دور و بریها کسی را برگزیند.
کاری که رابرت فورد پستفطرت میکند و جسی را به عنوان نماد آرزوها و آمالش در نظر میگیرد و سرانجام از پشت او را با گلوله میزند؛ روندی که صدالبته با بیتفاوتی سادیستی و شاید سادومازوخیستی خود جسی جیمز شکل میگیرد. به هر حال هرچه باشد «جسی جیمز» اسطوره است.
در جامعه آمریکایی که به شدت به اسطوره نیاز دارد، جسی جیمز از حدود یکصد سال پیش به این سو حسابی در این شمایل جا افتاده و روایت تا حدی شعرگونه اندرو دومینیک این چهره را بیشتر در معرض دید قرار داده است. چهرهای مانند یک اسطوره پاپ یا یک شمایل مقدس یا هرچه که میخواهید اسمش را بگذارید و او این اتفاق و روند را با ژانر وسترن، محبوبترین گونه سینما و دستنخوردهترین ژانر انجام داده است.
«جسی جیمز» در فیلم حتی در انجام کوچکترین کارش به گونهای تعریف میشود که گویی قرار نیست شمایل اسطورهایاش لحظهای از گردنش باز شود. حلقه فرودو بگینز را در ارباب حلقهها به یاد بیاورید: روح اسطورهای او در سراسر فیلم حاکم شده و دیالوگها و حتی صدای راوی در ابتدای فیلم این روند را بیش از پیش تقویت میکند. با همه اینها باید برای لذت بردن از دیدن فیلم، تمام دور و بریهای «جسی جیمز» را ببینید تا او را بهتر بشناسید.
دور و بریهای او آدمهای جالبی نیستند، یکسری مفتخور و کلهخراب و بیکاره اما نوع رفتار آنها با «جسی جیمز» میتواند شخصیت خود وی را برای تماشاگر بیشتر جذاب کند، چرا که اصلاً قرار نیست بیابان و اسب و دلیجان سراسر فیلم را پر کند؛ روایت روحیات و منش آدمی در این فیلم حرف اصلی است و در این راستا دومینیک حتی در استفاده از راوی نیز در فیلم ابایی نداشته؛ چرا که بیش از آنچه ما از سینمای وسترن دیدهایم و کیف کردیم میخواهد از اسبسوار و قهرمان و ضد قهرمان ماجرا بگوید؛ شخصیتی به نام «جسی جیمز» که خود یک راهزن تمامعیار است. دزدی که البته راه و رسم خودش را دارد و قانون خودش را.
قانون و مرامی که هرگز به رفتارها و عادات دیگر سارقان ذرهای شباهت ندارد. او اهل انتقام است و محال است از آن دریغ کند؛ او قطارها را از خط خارج میکند؛ آنچه بخواهد، بدزدد میدزدد و هر که را بخواهد بکشد، میکشد اما هر گلولهاش برای رها شدن، فلسفهای دارد؛ روندی که او از 20 سالگی شروع کرده و حالا در 34 سالگی میخواهد از آن دست بشوید. برای او 14 سال سرقت و غارت در تفکرش به گونهای دیگر معنا میشود. او «فرانک» برادر بزرگش را در کنار دارد که یار و یاورش است.
اما بقیه، کلهخرابهایی بیش نیستند که طی این 14 سال جز اینکه دلشان میخواهد ادای جسی جیمز را در بیاورند کاری بلد نبودند و هرگز نتوانستند چیزی باشند جز یک دزد بدبخت. اما حالا و در ابتدای سال 1881 و پس از 14 سال سرقت و گریز و ماجرا؛ جسی جیمز میخواهد به 20 سالگی و قبل از آن برگردد و زندگی را به آرامی بگذراند.
در این میان پسری که خود را مرید و شیفته جسی جیمز میداند و تنها کسی است که واقعاً جیمز به او اعتماد دارد، از پشت سر او را میزند تنها برای کسب شهرت. رابرت فورد، پسرک شهرتطلب جیمز را با گلوله میزند اما در تاریخ، خود را منفور عام و خاص میکند و نه ذرهای به اعتبار جسی جیمز میافزاید و نه از آن کم میکند چرا که یک دنبالهرو بوده نه یک قهرمان. این کل ماجرا است.
کل فیلمی که از رمانی به زبان سینما برگردانده شده که شخصیتی خاص برای آمریکاییها دارد. اما برای تماشاگر این اسطورهها به کنار؛ خود وسترن «قتل جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل»، کاری تماشایی و درخور ستایش است. یک سینمای اصیل و یک وسترن واقعی است، که لازم نیست سالهای سال بگذرد تا وارد باشگاه فیلمهای کمتر دیده شده در زمان اکرانشان شود؛ فیلم «اندرو دومینیک» همین حالا هم یک وسترن خوشساخت کلاسیک! محسوب میشود.
و در آخر اینکه «دومینیک» فیلمساز نیوزلندی اولین فیلمش «قصاب» نام داشت که سال 2002 به اکران سراسری راه یافت و این فیلم، در واقع دومین کار حرفهای او محسوب میشود.
فیلمنامه مستحکم و سازمانیافته او نیز با وفاداری هرچه بیشتر از رمان «ران هانسن» اقتباس شده بود و دیگر اینکه، سهم «براد پیت» در ارائه کاراکتر جسی جیمز شاید یکی از بهترین کارهای 15 سال اخیر او به حساب آید ضمن اینکه او در جشنواره ونیز سال گذشته جایزه بهترین بازیگر مرد را به خاطر این فیلم دریافت کرد و از «کیسی افلک» (برادر کوچکتر بن افلک) نیز باید یاد کرد که نقش او در فیلم یعنی رابرت فورد، بسیار گیرا و چشمنواز از کار درآمد و او را برای اسکار نیز نامزد کرد که البته برایش جایزه ای به همراه نداشت.