از آنجایی که حیف دیدم این جامعه بزرگ از نعمت بزرگی چون نوشتههای زیبایم بیبهره بماند، تصمیم گرفتم دست به کار شوم و یک چیز درست و حسابی بنویسم.
بعد فکر کردم برای این که بتوانم متفاوت بنویسم، باید متفاوت باشم، بنابراین اولین کاری که کردم به همزدن حالت مرتب مانتو و مقنعهام بود. (آخر اولین راه نویسنده شدن رهایی از قید و بندهای زندگی است.)
برای اینکه درصد رمانتیک خون بدنم برود بالا، چند تا برگ درخت کاج کندم و گذاشتم گوشه مقنعهام و برای اینکه راه بعدی نویسنده شدن را هم با موفقیت طی بکشم، ببخشید طی کنم، چشم هایم را بستم و سعی کردم به دنیا با دید متفاوتی نگاه کنم. ( چیزی تو مایههای دید چیکی)!
مثلاً به کنکور به عنوان یک غول تنها نگاه کردم که هیچکس چشم دیدنش را ندارد و او بین همه کسانی که از پسش برمیآیند، فقط دنبال یک دوست مهربان میگردد که حداقل یکی دو سالی کنارش بماند و دوستش داشته باشد. اصلاً چه ایرادی دارد آن دوست مهربان من باشم؟ یا مثلاً چه ایرادی دارد جیبهای آدم به خاطر ته کشیدن پول تو جیبی بشود خانه شپشهای با مزه؟ مگر شپشها خانه و زندگی نمیخواهند؟ببینیم اصلاً کی گفته درسهای سخت چیزهای بدی هستند؟ من که عاشق لحظهای هستم که سر جلسه امتحان نشسته باشم و حتی نصف سؤالها را هم جواب نداده باشم!
راستی تا به حال دقت کردهاید که این خاندان ساسانی و صفوی این برادران سینوس و کسینوس چه دوستان وفاداری هستند، آنقدر که حتی توی خواب هم تنهایمان نمیگذارند و همهجا همراه ما هستند. عجب آدم خوبی بود این نیوتون! حیف که الان زنده نیست، وگرنه من حتماً با یک جعبه پر از سیبهای درشت حسابی از خجالتش در میآمدم!
تصویرگری از مهناز عابدینی ، خبرنگار افتخاری ، کرج
وقتی چشمانم را باز کردم دیدم جلوی در مدرسه هستم و از ترس ناظم مهربان مدرسه دارم سرووضعم را مرتب میکنم و وارد مدرسه میشوم.
جامعه بزرگ نویسندگان هم فعلاً پشت در مدرسه بمانند تا بعد!...