سه‌شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۷ - ۱۷:۳۲
۰ نفر

محمد مصطفی‌نیا: این روزها که به روزهای ‌تو نزدیک می‌شویم، دارم کتاب‌های یک کتاب خانه کوچک را جابه‌جا می‌کنم. کتاب‌ها را جابه‌جا می‌کنم و مرتب تو را می‌بینم

نام تو را  روی جلد کتاب‌ها می‌بینم. هم، نام تو را  روی ‌جلد کتاب‌هایی می‌بینم که برایم آشنایند و همه یا قسمتی ‌از هرکدامشان را خوانده‌ام و هم، روی‌ جلد کتاب‌هایی ‌که هرچند در قفسه‌های ‌کتاب کتاب خانه‌ای ‌آشنا ایستاده‌اند، اما انگار هیچ وقت آنها را ندیده‌ام.

   این روزها که به روزهای ‌تو نزدیک می‌شویم، خواسته و ناخواسته به تو فکر می‌کنم ؛ انگار هرچه جلوتر بروم بیشتر متوجه حال دکتر شریعتی‌ می‌شوم و فکر می‌کنم حق داشت وقتی ‌به تماشای ‌تو می‌ایستاد، دچار حیرت شود و به‌جز نامت، هیچ واژه و جمله‌ای‌ را در خور توصیف و معرفی ‌تو نشناسد و در وصف تو جز تکرار نامت چیزی به زبانش نیاید. حق داشت که نامت را بهترین تعریف ماندگار تو بداند.

   * * *

نامت را زمزمه می‌کنم و فکر می‌کنم، به شگفتی‌هایی که برانگیخته‌ای . به شگفتی‌های آمدن و حرف‌های ‌نگفته رفتنت فکر می‌کنم.

این روزها، گویی نامت ناخودآگاه یا بر زبانم جاری می‌شود،‌ یا در گوشم طنین می‌اندازد. این روزها فقط  روزهای ‌سوگ تو نیستند؛ روزهای تماشای تو، تماشای‌ رفتار ‌شگفت و تأمل در ویژگی‌های حیرت‌انگیز تو هم هستند.

تو با این که خواهرها و برادرهایی داشته‌ای‌؛ اما انگار به پدر شبیه‌تری که هیچ خواهر و برادری از پدر و مادر خود نداشت. تو آن یک تنی، که به تنهایی از بسیاران فراتر رفته‌ای. تنها تویی که جای مادر را، جای خالی همه را، برای پدر پر کرده‌ای.

تو انگار دیرتر از همه فرزندان مادرت به دنیا آمدی. تو در اوج غربت و تنهایی مادر، در درونش جان گرفتی.

سخت دلان قریش مادرت را تنها گذاشتند تا تاوان همراهی با پیامبرص را بدهد. تنهایش ذاشتند تا تولد تو بر او سخت بگذرد؛ غافل از این که وقتی ‌تو پیش مادر بودی ‌تنهایی معنایی نداشت.

تو دیرتر از همه فرزندان مادرت به دنیا آمدی. تو آخرین فرزند مادرت بودی.  مردمان عصر جاهلیت در این توهم بودند که می‌توانند تو را هم نادیده انگارند. می‌پنداشتند آخرین فرزند حضرت خدیجه هم که دختر به دنیا آمده ، نسل پیامبرص تداومی ‌نخواهد یافت.

آنها در توهم خود دایره‌ای ‌می‌تنیدند و کوچک می‌شدند و تو تندتند بزرگ می‌شدی ؛ دنیا را وسعت می‌دادی. آخر، خدا تو را خیر بسیار دانسته بود و تو را برای ماندن نسل پیامبرص به او بخشیده بود. مگر می‌شود که خیر بر زمین ببارد و دنیا در همان حالی‌ که بود، بماند؟

   * * *

تو دیرتر به دنیا آمدی. تو کوچک‌تر از همه بودی‌ که با مادر خداحافظی کردی. ولی‌ انگار از همان اول می‌دانستی ‌که زیاد وقت نداری و می‌خواستی‌ زود بزرگ شوی.

وصف شکل و شمایل تو را، درست نمی‌دانم؛ اما دست‌کم از رد دسته مشک بر دوش تو می‌توان حدس زد که  ‌درشت‌هیکل و زمخت نبوده‌ای.  تازه این به سال‌های زندگی ‌در مدینه و پس از ازدواج برمی‌گردد. نمی‌دانم آن روزها که کودکی‌ بیش نبودی ، چه‌طور و با چه شجاعتی به پشتیبانی ‌پدر درمی‌آمدی و حاضر بودی دست‌های‌ ظریف و کودکانه‌ات را سپر بلای پیامبر کنی و رد آزار و اذیت‌های کفار قریش را از تن و جان پدر پاک کنی؟

نمی‌دانم خدا چرا این‌قدر زمان بودنت را در این دنیا کوتاه در نظر گرفته بود؛ اما همین زمان کوتاه چه‌قدر فشرده و پر از حادثه‌ها و خاطره‌های تلخ وشیرین شده بود.‌

به تو و زندگی تو که فکر می‌کردم؛ اول به نظرم رسید که با مهاجرت از مکه به مدینه باید بار تنهایی و سختی زندگی از روی دوشت برداشته شود و زندگی چهره دیگری به تو نشان بدهد؛ اما دیدم که دوره عمر کوتاه تو انگار از پرماجراترین و سخت‌ترین دوره‌هاست. انگار خدا خواسته است خلاصه و فشرده تمام ماجراها و اتفاق‌های بزرگ تاریخ را در دوره عمر تو جا بدهد.

در مدینه هم سختی‌های زندگی ‌تو و پیامبرص تمام نشد. گویی تندخویی دوران جاهلیت، هم‌چنان در جان عرب‌ها مانده بود. آن‌قدر که حتی ‌وقت صحبت کردن هم گاه تند و بی‌ادبانه با پیامبر خداص حرف می‌زدند. سختی‌های‌ مهاجرت و از دست دادن خانه و کاشانه و دارایی‌ها از یک طرف و مشکلات جنگ با کفار و مقابله با دشمنی های دشمنان داخلی هم از  طرف دیگر ،پیامبرص را و تو را و همه مسلمان‌ها را اذیت می‌کرد؛ اما علاوه بر اینها تلخی رفتار درشت و تندخویی دوروبری‌ها هم بر جان لطیف رسول اکرم‌ص می‌نشست.

در میان همه آن سختی‌ها، هم‌چنان تو جان پیامبرص را تازه می‌کردی و با دیدن تو و فرزندان تو انگار تمام سختی‌ها را از یاد می برد. سختی‌های ‌دنیا که کام پیامبرص را تلخ می‌کرد و بوی‌ بهشت را که می‌خواست حس کند، به دیدن تو می‌آمد و تو را می‌بوسید. حتی‌انگار می‌خواست دیگران ببینند و بدانند که رسول خداص چه‌قدر دخترش را دوست می دارد؛ می‌خواست ببینند و بدانند که پیامبرص دخترش را می‌بوسد و همیشه در جواب اعتراض سخت دلان وتندخویان عرب می‌گفت که دلی ‌نرم ومهربان و پرعاطفه باید داشت و می‌گفت با بوسیدن دخترش بوی بهشت را حس می‌کند.

البته نه تنها درک این مهربانی در آن دوران آسان نبود، بلکه آنها هم‌چنان با خود پیامبرص هم تندخویی می‌کردند تا این‌که ماجرا آن‌قدر بالا گرفت و این تندخویی‌ها آن‌قدر عادی شد که خدا به کمک آمد تا راه و رسم درست حرف زدن را به مردم یاد بدهد. آیه‌ای‌ نازل شد که به مسلمانان یاد می‌داد با پیامبر چه‌طور حرف بزنند و او را چه‌طور صدا بزنند. از آن پس همه وقتی می‌خواستند با پیامبر خداص حرف بزنند می‌گفتند: «یا رسول‌الله». تو هم بعد از نزول این آیه نخواستی امتیازی بجویی و متفاوت از بقیه مسلمان‌ها رفتار کنی. تو هم که با پدر حرف می‌زدی، ‌گفتی: «یا رسول‌الله». یک بار گفتی‌ و پیامبرص هیچ نگفت. بار دیگر گفتی‌ و پیامبرص هیچ نگفت. بار سوم دل پیامبرص طاقت نیاورد و اعتراض کرد. گفت: فاطمه جان! این آیه برای تو نازل نشده؛ تو از منی و من از توام؛ این آیه برای‌ جفاکاران و تندخویان قریش نازل شده. تو هم‌چنان مرا پدر بخوان که وقتی ‌مرا پدر خطاب می‌کنی دلم زنده می‌شود و خدا هم خشنود خواهد بود.

و حالا فکر می‌کنم که با این همه علاقه طبیعی بود که نه تو چندان طاقت دوری از پیامبرص را داشته باشی و نه پدر بتواند تو را در میان آن همه سختی و تندخویی تنها بگذارد. شاید طبیعی بود تو که دیر آمده بودی زود دلت تنگ شود و زود بروی تا به او برسی...

کد خبر 51639

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز