اما مادری داشت که در جوانی به دریا خیلی علاقه داشت.آن دو در شهر بزرگی که از دریا خیلی خیلی دور بود، زندگی میکردند.
مرد کوچک همیشه کت و شلوار و کفش قهوهای تمیزی میپوشید و سر کار میرفت و به حساب و کتابهای شرکت بزرگی رسیدگی میکرد.
یک روز مادرش گفت: «من دلم برای دریا خیلی تنگ شده است. میخواهم تفنگ قدیمیام را پر کنم و دوباره به دیدن موجهای خروشان دریا بروم!»
مرد کوچک گفت: «ولی مادر، ما که جز یک فرقون و یک بادبادک چیزی نداریم. نه اتومبیلی داریم، نه دوچرخهای داریم، نه درشکهای و نه پولی.»
مادر با تندی به او گفت: «نترس. درست میشود. من میروم تفنگم را پر کنم و شمشیرم را برق بیندازم.»
مرد هم سر کارش رفت.
او وارد دفتر رئیساش شد و گفت: «آقای چاق، ممکن است دو هفته به من مرخصی بدهید؟ میخواهم مادرم را کنار دریا ببرم.»
آقای چاق اخمی کرد و گفت:«من تا به حال کنار دریا نرفتم! تو میخواهی بروی؟»
آقای کوچک گفت: «میخواهم مادرم را ببرم. او در جوانی خیلی عاشق دریا بوده است.»
آقای چاق هم که در جوانی دوست داشت عاشق دریا بشود، گفت: «بسیار خوب، میتوانی بروی، اما زود برگرد وگرنه به جای تو یک کامپیوتر میخرم.»
مادر مرد کوچک، گوشوارههای طلایش را گوشش کرد و دستمال سبزش را نیز به سرش بست و یک گل رز به آن سنجاق کرد. مرد کوچک هم کفشهایش را پوشید و بندهایش را بست.
مادر مرد کوچک توی فرقونی که داشتند، نشست و نخ بادبادکشان را به دستش گرفت. مرد کوچک هم دستههای فرقون را گرفت و با هم به راه افتادند.
در راه، مادر مرد کوچک، درباره زیباییهای دریا و صدای موجهای آن برای پسرش خیلی تعریف کرد. او گفت: «دریا گاهی زوزه میکشد، اما وقتی به تنه کشتیها میخورد، میخندد. گاهی هم با اندوه فریاد میکشد. خبرهای زیادی میشود از دریا گرفت. اگر وقتی موجها با هم گفتوگو میکنند، خوب گوشهایت را تیز کنی، میفهمی که نهنگها کجا به دام میافتند، هوای« تیرا دل فیوگو» چهطور است و یا اینکه آبهای خلیج هودسون یخ زده یا نه.»
مرد کوچک که پاهایش تاولزده بود، گفت: «بله، همینطور است، مادرجان.»
آنها سر راه به یک روستا رسیدند. کشاورزی از آنها پرسید: «کجا میروید؟»
مرد کوچک جواب داد:«مادرم را کنار دریا میبرم.»
کشاورز گفت: «من دریا را دوست ندارم. امواج دریا مرتب بالا و پایین میروند. دریا مدام دچار جزرومد میشود. دریا مثل زمین نیست؛ هیچ وقت سرجای خودش بند نمی شود.»
مرد کوچک گفت: «خب، مادر من هم چیزهایی را دوست دارد که سرجای خودشان بند نیستند.»
مرد کوچک صدایی را از دوردست شنید. او که دستههای فرقون را گرفته بود و آن را هل میداد، مطمئن نبود که آن صدا صدای دریاست.
مادرش، که زانوهایش را بغل گرفته بود، گفت: «بله. دریا هنگام طلوع آفتاب، آبی است. وقتی باران میبارد، خاکستری میشود. وقتی آفتاب روی آن میتابد، به رنگ طلایی در میآید. زیر نور مهتاب، نقرهای است. شبهایی که مهتاب نباشد، مثل قیر سیاه است. خلاصه هربار که دریا را ببینی با دفعه پیش فرق دارد.»
آنها سر راه به رودخانهای رسیدند. اما قایقی نبود تا از آن بگذرند. مرد کوچک بادبادک را به دسته فرقون گره زد. باد تندی چنان از پشت سرشان وزید که نزدیک بود سبیلهایش را ببرد.
مرد کوچک فریاد کشید: «مادر، محکم بنشین!»
بادبادک آنها را به هوا برد. مرد کوچک به نخ بادبادک آویزان بود. فرقون مادرش هم در هوا تاب میخورد.
مادرش فریاد کشید: «سام، خیلی باحاله، اما مثل دریا آدم را بالا و پایین نمیاندازد. در دریا گاهی آهسته میروی و گاهی تند. دریا گاهی طوفانی میشود، بعضی وقتها هم آرام. دریا حالتهای مختلفی دارد.»
مرد کوچک که هر لحظه صدای دریا را از فاصله نزدیکتری میشنید، گفت: «بله، مادر» و از فاصله دور، بالهای سفید پرندهها را با کشتی عوضی گرفت.
آن طرف رودخانه، بادبادک آنها را به آرامی زمین گذاشت.
در آن نزدیکی دانشمندی زیر درختی نشسته بود و کتاب میخواند. او از آنها پرسید: «کجا میروید؟» مرد کوچک گفت: «مادرم را کنار دریا می برم.»
دانشمند فریاد کشید: «کار اشتباهی میکنی!»
مرد کوچک گفت: «من هم اول همین طور فکر میکردم، اما حالا خیلی مشتاقم دریا را ببینم. فکر میکنم وقتی به دریا برسم خیلی از آن خوشم بیاید.»
دانشمند فریاد کشید: «برگرد. از همین راهی که آمدی، برگرد.» و ادامه داد: «چیزها همیشه به آن خوبی که خیال میکنی، نیستند. دریا سرد است، لطیفهها بیمزهاند و مزه غذاها به خوشمزگی بوی آنها نیستند.»
مادر مرد کوچک که شمشیرش را در فرقون تکان میداد، گفت: «زود باش. دریا منتظرمان است.»
مرد کوچک که نفسزنان مادرش را هل میداد، به لباسش نگاه کرد و دید تمام دکمههایش کنده شده است. بعد بوی تازهای شنید.
مادر با خوشحالی فریاد کشید: «خدای من! چه باشکوه است این بوی دریا!»
وقتی آنها نوک تپه رسیدند، دریای بیکران را زیر پایشان دیدند. مرد کوچک از دیدن آن همه زیبایی ماتش برد. او هرگز فکر نمیکرد که دریا اینقدر بزرگ و آبی باشد. او نمیدانست امواج اینقدر متلاطماند و این چنین خودشان را روی ساحل میکشند. از دیدن آن همه حرکت و جوش و خروش دهانش باز ماند. در این سو ماسههای ساحل پنجههای پایش را به نرمی نوازش میدادند و آن سوتر امواج بزرگ کفآلود و با شکوه همچون حاکمانی که وارد کاخشان میشوند، دریای رنگارنگ را پشت سر میگذاشتند. مرد کوچک و مادرش با خنده و شادی به ساحل رفتند. ناخدای آفتاب سوختهای آنها را دید.
او فریاد کشید: «چه آدمهای باحالی! شما میتوانید با من به سفر دریایی بیایید.»
مرد کوچک گفت: «متشکرم.»
ناخدا فریاد کشید: «بگو، بله قربان!»
مرد کوچک با زرنگی گفت: «بله قربان!» طوری که انگار همه عمرش منتظر همین لحظه بود. به این ترتیب ملوان سام با مادرش و کاپیتان سوار کشتی شدند. یک سال بعد بطری سبز رنگی که داخلش نامهای بود به دست آقای چاق رسید.
در نامه نوشته شده بود: «وقت بخیر. چرا شما هم به دریا نمیآیید؟»
اگر شما هم میخواهید احساس مرد کوچک را بهتر بفهمید، بهتر است یک سفر دریایی برای خودتان تدارک ببینید.