بیانصاف نسوزان، نخور! چطور دلتان میآید این کار را بکنید؟
گوشت شکار است میدانم. حتماً بعد هم روی پوست مخملیاش طومار مینویسید.
پس کجا رفت؟ نکند رفته باشد توی آن حجرهای که مرا هل دادند و رد شدم. آره همانجاست. به طرف حجرهها میدوم.
اشکها بر پشت دستم میچکد. «پنجتومان را دو کیلو گوشت و چهار کیلو نخود میدهند.»
میخندد و به مس تلنگر میزند. طنین زندگی بلند میشود. «برو عمو، مزاحم کسب و کار ما نشو، تو مشتری نیستی.»
به حجره میرسم. میلههای آهنی را تکان میدهم، نفسم در سینه گره میخورد. چرا رفت؟ شاید کاری کردم که ناراحت شد.
به آن سوی بازار برمیگردم. پیرمردی پیت نفت را روی دوکنده چوب گذاشته و از بشکه برای کوره مسگری گازوئیل میکشد. کوره از آتش روشن میشود: نارنجی. داخل حجره سه مهتابی به موازات هم دیده میشود. بین هر کدام از طاقچهها تا سقف، ظرفهای مسی گذاشتهاند. شاید در هر کدام آهویی پنهان شده باشد.