سبز، زشتترین رنگ دنیا. دختر الکی میخندید. اصلاًَ چرا جایش را داد به من؟ مگر من چند سالم شده؟ مگر صورتم چروک دارد؟ کیسههای خریدم را گذاشتم جلوی پایم و به در نگاه کردم که بسته شد و اتوبوس راه افتاد. نوک بسته پیراهن پسرم از کیسه زده بود بیرون. چهقدر احمقم. چرا حواسم نبود که رد یقهاش سبز است؟ تازه دو تومن گرانتر گرفته بودمش. تا آینه را از جیب مانتوی آبیام در آوردم، تا خواستم ببینم که هنوز پیر شدهام یا نه، تا دیدم که ریمِلـَم شـُره کرده زیر چشمم، اتوبوس ایستاد. زن چاق غر غر کرد که:« مگر ایستگاه بالاتر نیست، چرا اینجا نگه داشتی؟» و مرد راننده زیر لب فحش داد. از لبهایش که زیر سیبیل سیاهش جم میخورد.معلوم بود فقط زن چاق پیاده شد و در بسته شد. فکر کردم چه آدمهای بی فرهنگی! اصلاً کمی بالا، کمی پایین، چه فرقی میکند . سرم ترکید از بس غر زدی. کم حوصله ندارم ؟کم هوا گرم است؟
تصویرگری از سعیده ترکاشوند
اتوبوس که ایستاد، صورت آفتابسوخته وحید را بهتر دیدم . پسر خلوچل سر کوچهمان. طفلی پیرزن سیبهای زرد را از وسط پیادهرو جمع میکرد و وحید را نفرین میکرد. چه میدانست که خُل است و گیر میدهد به پلاستیک و سبد توی دست. هنوز پیرزن همه سیبها را جمع نکرده بود که اتوبوس راه افتاد. آینه را بسته بودم. ولی توی دستم بود. بازش کردم. هنوز پیر نشدهام و دوخط روی پیشانیام را میتوانم با پنکیک بپوشانم . هنوز میتوانم اتوبوس که عقب یا جلو ایستاد، راه بروم و پایم درد نگیرد. میتوانم دنبال وحید کنم و به
بتول خانوم بگویم که از کوچهها جمعش کند تا دوباره بچهام را نزند وهنوز...
- خانوم ایستگاه آخره ؟
نگاهش کردم و سرم را برگرداندم و دیدم که همه پیاده شدند.