به گزارش همشهری آنلاین به نقل از خراسان، زن ۵۵ ساله که برای شکایت از همسایهاش دست به دامان قانون شده بود، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: مادرم در خانوادهای تحصیلکرده زندگی میکرد و پدربزرگم که پزشک بود موقعیت اجتماعی خوبی داشت اما پدرم که آن زمان بهتازگی دیپلم گرفته بود، عاشق مادرم شد که هنوز ۱۵ بهار بیشتر از عمرش نگذشته بود.
اگرچه پدربزرگم مخالف این ازدواج بود اما با سماجتهای پدرم، بالاخره به ازدواج آنها رضایت داد. پدرم بعد از آن که در رشته مهندسی کشاورزی تحصیل کرد، مادرم را به یکی از شهرهای خراسان بزرگ برد و خودش مشغول مهندسی روی زمینهای کشاورزی شد.
مادرم نیز که به گفته پدربزرگم دختر سادهای بود، برای محکم کردن جای پایش در زندگی پدرم پشت سر هم باردار میشد تا جایی که ۶ فرزند به دنیا آورد. از آنجا که پدرم از چهره زیبایی برخوردار بود، مادرم همواره میترسید که زن دیگری جای او را در زندگی پدرم بگیرد.
این سوءظنها بالاخره روح و روان مادرم را به هم ریخت و آرامش زندگی را از او گرفت تا جایی که مجبور شدیم مادرم را در بیمارستان بستری کنیم. کار به جایی رسید که دیگر صبر و تحمل پدرم نیز تمام شد و بالاخره تن به ازدواج دوم داد و زنی از اطرافیانمان را به عقد خودش درآورد که حدود ۲۰ سال از خودش کوچکتر بود.
مادرم زمانی که از بیمارستان مرخص شد و اوضاع را اینگونه دید شرایط افسردگیاش بدتر شد. او که نمیتوانست زن دیگری را در زندگی خودش تحمل کند پس از ۱۳ سال زندگی مشترک از پدرم جدا شد و اکنون نیز نزد یکی از برادرانم زندگی میکند.
خلاصه، در ۱۹ سالگی جوانی با شغل پرطمطراق و دهانپرکن دولتی به خواستگاریام آمد. پدرم که تا آن روز همه خواستگارانم را با هر بهانهای رد میکرد، بلافاصله به سعید پاسخ مثبت داد. آن زمان همه دختران فامیل و دوستانم از خوششانسی من تعریف میکردند که چنین جوانی به خواستگاریام آمده است. من هم با این تعریف و تمجیدها در پوست خودم نمی گنجیدم.
من و سعید خیلی زود ازدواج کردیم و زندگی مشترکمان آغاز شد. اما هنوز طعم خوشبختی را نچشیده بودم که همسرم را به دلیل اختلاس از محل کارش تعلیق کردند و اینگونه او خانهنشین شد. به همین خاطر مجبور شدم در بیرون از منزل کار کنم تا هزینههای زندگیمان تامین شود.
حتی همه طلاهایم را به همسرم دادم تا مشکلات زندگی را برطرف کند اما او همواره پای منقل مینشست و به فکر کار دیگری نبود ولی با گذشت 5 سال از این ماجرا و در حالی که شرایط بسیار سختی را تجربه میکردیم، دوباره همسرم دعوت به کار شد و به همان شغل سابق خودش بازگشت، اما باید یکی از شهرهای مرزی را برای ادامه کار انتخاب میکرد. او به منطقه مرزی شمال خراسان رضوی رفت و بعد از چند ماه به یکی از شهرهای جنوب کشور منتقل شد.
سعید همچنان مرا در مشهد تنها گذاشت چراکه مدعی بود فعلا خانه سازمانی ندارد. او گفت: هر وقت منزل سازمانی به من واگذار شد، شما را هم با خودم به جنوب کشور میبرم. از سوی دیگر، من رابطه خوبی با نامادریام نداشتم. او ۱۰ سال از من بزرگتر بود و همواره با هم در جنگ و جدل بودیم.
در همین شرایط بود که یک روز همسرم تماس گرفت و از من خواست همه لوازم زندگی را از طریق شرکت باربری به شهر محل کارش بفرستم. من هم با این امید که دیگر روزهای تلخ و سخت زندگیام به پایان رسیده است، همه لوازم را بار کامیون کردم و به جنوب کشور فرستادم، سپس منتظر ماندم تا با تماس همسرم به آن شهر بروم.
اما وقتی سعید لوازم را از شرکت باربری تحویل گرفت، به من زنگ زد و گفت: شما نمیتوانید به اینجا بیایید. وقتی علت را جویا شدم، پاسخی داد که همه وجودم لرزید. او بدون هیچ خجالت و حیایی گفت: در مدت 2 سالی که اینجا زندگی کردهام زن دیگری را به عقد خودم درآوردهام و حالا قصد دارم تو را طلاق بدهم. با این جمله دلم شکست و به خاطر همه کارها و تلاشهایی که برای زندگیام کرده بودم افسوس خوردم.
چند سال طول کشید تا مهریهام را از سعید گرفتم و با کمک برادرم منزلی کلنگی در روستا خریدم اما حالا با مزاحمتهایی روبهرو شدهام. بعد از ۲۵ سال سرگردانی و تحمل سختیهای فراوان خانهای کلنگی در یکی از روستاهای حاشیه شهر مشهد خریدهام که موشها در سقف چوبی آن بالا و پایین میروند و یکی از همسایگانم با همدستی برادرانش هر روز برایم مزاحمت ایجاد میکنند.
نظر شما