به گزارش همشهری آنلاین به نقل از ایران، مدتی قبل مرد جوانی به پلیس زنگ زد و گفت: با همسرم میهمانی بودیم و زمانی که برگشتیم، متوجه شدم خانه به هم ریخته است. داخل یکی از اتاقها نیز صدایی به گوش میرسید. وقتی وارد شدم ۲ مرد جوان داخل اتاق بودند که یکی از آنها از بالکن فرار کرد اما دومی را با کمک همسایهها دستگیر کردیم.
به دنبال این تماس، بلافاصله مأموران راهی خانه ویلایی در شمال تهران شدند. متهم که با دیدن مأموران خیلی ترسیده بود، شروع به گریه کرد و در حالی که از کارهایش ابراز پشیمانی میکرد گفت: با همدستی ۲ نفر از دوستانم نقشه سرقتها را اجرا کرده و بعد از شناسایی محلهای سرقت، یکی از متهمان به عنوان زاغزن بیرون از خانه به انتظار میایستاد و من و همدستم برای سرقت وارد خانه میشدیم.
با اعتراف سارق جوان به دستور بازپرس دادسرای ویژه سرقت تحقیقات برای دستگیری همدستان متهم ۴۰ ساله آغاز شد. اما متهمان بعد از دستگیری همدستشان، دیگر به مخفیگاهشان برنگشته و بدین ترتیب تحقیقات برای دستگیری دو متهم فراری ادامه دارد.
- گفتوگو با متهم
چه شد که تصمیم به سرقت گرفتی؟
من اهل یک شهرستان کوچک هستم. بیکار و بیپول بودم. کسی به من که سابقه زندان داشتم و مهر قاتل بودن روی پیشانیام خورده بود، کار نمیداد. بعد از آزادی از زندان همه یک جوری از من فرار میکردند. چارهای نداشتم جز ترک ولایت و آمدن به تهران. با خودم گفتم در تهران کسی مرا نمیشناسد و آنجا کار بیشتر از شهر کوچکمان است.
چرا به جای پیدا کردن کار به دنبال دزدی رفتی؟
وقتی به تهران آمدم به قهوهخانهای در جنوب شهر رفتم و آنجا با یک سارق سابقهدار دوست شدم. سفره دلم را برایش باز کردم و گفتم از شهرستان آمدهام و در جستوجوی کار هستم. او پیشنهاد سرقت از خانههای بالای شهر را داد. میگفت با چند سری سرقت طلاها و وسایل باارزش این خانهها میتوانم برای خودم زندگی مجللی دست و پا کنم.
سرقتها را چطور انجام میدادید؟
شهرام - پسری که در قهوهخانه بود - یکی دیگر از دوستانش ب هنام امیر را به من معرفی کرد. هر دوی آنها به من آموزش دزدی دادند و من هم که استعداد خوبی در این زمینه داشتم، خیلی زود یاد گرفتم.
ماجرای قتل چه بود؟
این موضوع به ۱۰ سال قبل برمیگردد. من عاشق یک دختر بودم و به خواستگاریاش رفتم اما روز خواستگاری فهمیدم یکی از بچهمحلهایمان هم عاشق همان دختر است و او هم به خواستگاریاش رفته است. زمانی که از خواستگاری رقیبم باخبر شدم، برای رسیدن به عشقم با او دعوا کرده و او را با چاقو به قتل رساندم. دوئل مرگبار مرا محکوم به قصاص کرد و من تا پای چوبه دار هم رفتم.
چطور خانوادهاش رضایت دادند؟
خیلی سخت بود. ۱۰ سال حبس، ۱۰ سال انتظار و کابوس مرگ. سرانجام من پای چوبه دار رفتم اما التماسهایم باعث شد خانواده مقتول بعد از ۱۰ سال رضایت بدهند.
نظر شما