به گزارش همشهری آنلاین به نقل از روزنامه جامجم، سیمین با چهره تکیده و صورت رنگپریده به چهارچوب در شعبه ۲۶۴ دادگاه خانواده تهران تکیه داده و در افکارش غرق است. پوشهای را در بغلش گرفته که تمام زندگیاش در آن خلاصه شده است. کمی آن طرفتر مرد میانسالی با تیشرت آبی کلهغازی و شلوار جین در حال رژه رفتن در راهرو دادگاه است. سیمین نیمنگاهی به او میاندازد و میگوید: «با حمید ۳۷ سال زندگی کردم و چهار فرزند بزرگ داریم، اما جانم به لبم رسیده و دیگر نمیتوانم با او زندگی کنم.»
نوبت رسیدگی به پرونده سیمین و حمید میرسد و آنها روبهروی قاضی گلآور مینشینند. سر درددل سیمین باز میشود و میگوید: «در این شهر غریب هستم و روزی هزار بار با خودم میگویم کاش به تهران نمیآمدم، چون قبل از آن زندگی من و حمید هیچ مشکلی نداشت.»
نفس عمیقی میکشد و میگوید: «به خاطر دخترم به تهران مهاجرت کردم. هر چهار فرزند من بچههای درسخوانی بودند و در رشتههای خوبی درس خواندهاند، اما فرزند چهارمم از همه باهوشتر بود و با تلاش خودش توانست به آرزویش برسد و در رشته پزشکی در یکی از بهترین دانشگاهها قبول شد و برای اینکه او در دوران تحصیل آرامش داشته باشد تصمیم گرفتم با همسرم در کنار او زندگی کنیم.»
زندگی در تهران برای حمید خیلی جذاب بود و ذوق و شوق زیادی داشت. «هر روز وقتی دخترم را به دانشگاه میرساند، خیابانها را میگشت و میگفت فلان مرکز تجاری فلان لباس را دارد و در فلان رستوران مردم چنین غذاهایی میخورند. من را هم تشویق میکرد که همراه او تهران را بگردم و اوایل قبول میکردم.»
زندگی جدید داشت به سرعت حمید را تغییر میداد تا جایی که از همسرش میخواست آدرس آرایشگاههایی را که دوستان دخترشان به آنجا میروند بگیرد و موهایش را مدل آنها رنگ کند: «حمید بهانهگیر شده بود و هرروز از من میخواست به دکتر تغذیه بروم و لاغر کنم. میگفت باید مدل لباس پوشیدنت را تغییر بدهی و لباسهای رنگی مثل دختران جوان بپوشی. حتی چند بار وقتی فهمید که پدر و مادر بعضی از دوستان دخترم با هم به مهمانیهای آنچنانی میروند، میخواست من را مجبور کند که با آنها به مهمانی و سفر برویم. من تا حدی سعی میکردم با دل او راه بیایم، اما بعد از یک عمر زندگی نمیتوانستم در حدی که او میخواهد تغییر کنم.»
صحبت به اینجا که میرسد، حمید رشته کلام را دست میگیرد و میگوید: «همه خانمها دلشان میخواهد شوهرشان به آنها پیشنهاد تفریح و سفر بدهد و برای ظاهرشان پول خرج کند، اما همسر من مثل آدمهای دلمردهای بود که از همه چیز بدش میآمد. برای همین من به تنهایی وارد جمع دوستانی میشدم که تازه پیدا کرده بودم و همین موضوع سیمین را ناراحت میکرد. حتی کار را به جایی رسانده بود که گاهی به من شک میکرد و زندگیمان شده بود پر از جنگ و دعوا و هر روز از هم دور میشدیم.»
سیمین اشکهایش را پاک میکند و میگوید: «همسرم هرروز تغییر میکرد و وقتی در خانه بود انگار فکر و ذکرش جای دیگر بود. توجهی به من نمیکرد و از همه رفتار و کردارم ایراد میگرفت. کمکم زمزمه طلاق را شروع کرد و به هر بهانهای میگفت اگر نمیتوانی به سبک من زندگی کنی، طلاقت را بگیر. زندگی به حدی برایم تلخ شد که بالاخره قبول کردم با او توافق کنم که جدا شویم.»
در پایان قاضی گلآور به درخواست زن و مرد میانسال حکم طلاق توافقی را برای پروندهشان صادر کرد.
نظر شما