همشهری آنلاین_ مژگان مهرابی: اینکه آدمی با همه سختیهای پیش رو، بیاهمیت به نداشتهها، امید را چراغ راه زندگیاش قرار داده و در مسیری که هدفاش بوده با اطمینان و عزمی راسخ قدم برداشته است. شنیدن قصه زندگی چنین آدمهایی برای هرکدام از ما که با رسیدن به کوچکترین بنبست اظهار عجز و ناتوانی کرده و زانوی غم بغل میکنیم میتواند درس عبرتی باشد. مصداق بارز آن، قصه زندگی دکتر «حسین رضایی» است؛ استاد نمونه دانشگاه امام حسین(ع) که علیرغم همه سختیهایی که بر جانش نشسته، دست از تلاش برنداشته و توانسته امروز الگوی خوبی برای خیلیها باشد. او هم جانباز است و هم آزاده، داستان جنگاوری و زندگیاش کتاب قطوری میخواهد که از فراز و نشیبهایش بنویسد. از کسانی که مردانه جنگیدند و برای حفظ خاک وطن از جان مایه گذاشتند. در تقویم کشورمان 10شهریور روز تجلیل از اسرا و مفقودان نامگذاری شده است. اگر چه دلاوری آنها با هیچ چیز قابل جبران نیست اما این روز بهانهای شد تا از این آزاده عزیز یادی کنیم و پای صحبتش بنشینیم.
اهل تعارف نیست و بیریا مهماننوازی میکند. خانهاش عاری از هر نوع تجملی است و انگار ساده زیستی را بیشتر از هر چیز دوست دارد. مونس شب و روزش کتابهایی است که با سلیقه روی میز تحریرش چیده شده است.
میگوید از وقتی بازنشسته شده بیشتر وقتش را با مطالعه میگذراند. بیحاشیه گفتوگو را آغاز میکند و از خودش میگوید که متولد سال 1339 در روستای ناصریه کرج است. تعریف میکند: «پدرم کشاورز و کارگر باغها بود. مادرم هم برای اهلبیت(ع) آشپزی میکرد و هم مامای قابلی بود. تحصیلات ابتداییام را در مدرسه روستا پشت سر گذاشتم و دوره راهنمایی و دبیرستان به کرج آمدم.» رضایی سال 57 دیپلم گرفت و سال 58 در رشته کارشناسی خدمات اجتماعی قبول شد. مدتی از تحصلیش در دانشکده نگذشته بود که به دلیل انقلاب فرهنگی دانشگاهها تعطیل و او خانهنشین شد.
- کارخانه نورد اهواز
از آنجا که او فردی فعال بود تصمیم گرفت با دیگر دوستان دانشجویش برای آبادانی فرهنگی به روستاهای دورافتاده کشور برود. روستای پیون شهر ایذه را انتخاب کرد و راهی آنجا شد. باقی ماجرا را از زبان خودش میشنویم: «آن زمان شهر ایذه از کوچکترین امکانات رفاهی بیبهرهبود چه برسد به روستایش. آنجا نه حمام داشت و نه سرویس بهداشتی. آب آشامیدنی خود را از چشمهای که در چند کیلومتری بود تهیه میکردند. مدتی در روستا بودیم و خانههایشان را درست کردیم. حمام ساختیم و سعی کردیم تغییر و تحولی در آنجا ایجاد کنیم. تا اینکه جنگ آغاز شد.» بعد از شروع جنگ او همراه چند نفر از دوستانش راهی اهواز شد. دشمن تا ورودی شهر آمده بود و مردم با هر آنچه در دست داشتند از شهرشان دفاع میکردند. رضایی تعریف میکند: «وضع بدی بود. هیچ نیروی دفاعی در اهواز وجود نداشت. عراقیها هم پیش میآمدند. من در کارخانه نورد اهواز بودم. اسلحه لحظهای از دستم نمیافتاد. تا اینکه خمپارهای در نزدیکیام اصابت و ترکش آن پای چپم را مجروح کرد. با کمک سرنیزه خودم را عقب کشیدم و به دوستانم رساندم. من را سوار آمبولانس کردند که به پشت جبهه منتقل کنند. در این حین بوی کباب مشامم را پر کرد فکر کردم غذای راننده است. از آنجا که گرسنه بودم به او گفتم کبابداری گفت بله ولی نمیتوانی بخوری. بوی پای خودت است.»
- عملیات خیبر
او چند روزی در بیمارستان بستری بود و بعد برای مداوای بیشتر به تهران منتقل شد. اواخر سال 59 بود که تصمیم گرفت برای خدمت سربازی اقدام کند. همین دلیلی شد تا عضو نیروی سپاه شود. دوره آموزشی را در گیلانغرب پشت سر گذاشت. در این حین دانشگاهها باز شد و او در کنار گذراندن خدمت سربازی به تحصیلش ادامه داد. رضایی ادامه میدهد: «سال 62 و عملیات خیبر بود. درس را رها کرده و دوباره راهی جبهه شدم. عملیات در جزیزه مجنون اتفاق افتاد. در همانجا پایم روی مین رفت و تا زانو متلاشی شد. لحظه بدی بود. زیر آتش
نمی توانستند من را نجات دهند. به هر سختی بود خودم را عقب کشیدم. خون زیادی از من رفته بود. وضع پایم بد بود رفقا من را داخل پتو گذاشتند که بتوانند به پشت جبهه انتقال دهند. در بیمارستان صحرایی نتوانستندکاری برایم انجام دهند و به تهران منتقلم کردند. پایم را قطع کردند. و از آن زمان تاکنون با پای مصنوعی راه میروم.»
- کتک خورم ملس بود
از صحبت کردن خسته میشود.گویی جسمش دیگر جوابگوی تلاش او نیست. میگوید: «در این سالها همانطور که روحم خسته شده، جسمم هم فرتوت شده و دیگر از من فرمان نمیبرد.» حق هم دارد. کمی تأمل میکند و دوباره ادامه میدهد: «سرباز عراقی من را بیرون کشید و تا نیرو داشت نوازشم کرد. بعد من را کشان کشان برد و به دیگر اسرا ملحق کرد. همه ما را سوار بر ماشین به اردوگاه جولولا بردند. دم غروب بود. تا چشم کار میکرد صحرا بود و آتش و دود. صحنه آن روز از ذهنم پاک نمیشود به یاد اسرای کربلا افتادم. کلی گریه کردم.»
اردوگاه اسرا وضعیت بدی داشت. اسرا از کمترین امکانات هم محروم بودند. حتی اجازه نداشتند از سرویس بهداشتی استفاده کنند. او میگوید: «همهمان کنار هم و فشرده به هم میخوابیدیم. هر اتفاقی هم میافتاد تلافیاش را روی تن و بدن ما پیاده میکردند. از آنجا به شهر تکریت رفتیم. 2 سال اسیری کشیدم. کتک خورم ملس بود. یادم میآید یکی از اسرا فرار کرد که او را گرفتند. به جای او تا خوردم من را زدند.»
- اسم دخترم را فراموش کرده بودم
او روز 14 شهریور 69 را هیچ وقت فراموش نمیکند. روز آزادیاش، وقتی ساعت 5 صبح همراه دیگر اسرا سوار ماشین شدند تا به ایران برگردند. میگوید: «از بس که نوازش! شده بودم اسم دختر کوچکم را فراموش کرده بودم. بعد از آن همه سختی و عذاب، دیدن خانواده و پدر و مادرم بهترین هدیهای بود که به من دادند.» رضایی بعد از بازگشتش به ایران، تحصیلاتش را ادامه داد و موفق به اخذ مدرک دکترا شد. او تا زمان بازنشستگی، عضو هیئت علمی دانشگاه امام حسین(ع) بود و به دانشجویان زیادی راه و رسم درست زیستن را آموزش داد. میگوید: «حالا به مطالعه و نوشتن مقالههای علمی مشغولم. بهترین تفریحم سرگرم شدن با نوههایم است. دخترانم زینب و زهرا تحصیلات عالیه دارند و پسرم مهدی دانشجوی رشته مدیریت بازرگانی است.»
- اسارت در روزهای پایانی جنگ
رضایی مرد عمل بود. لحظهای نمیشد او را بیکار دید. هم درس میخواند و هم جبهه میرفت. سرانجام مدرک کارشناسی را گرفت و سریع برای کارشناسی ارشد اقدام کرد. او با رتبه بالا در آزمون سراسری قبول شد. ترم اول را که تمام کرد طاقت نیاورد و بعد از امتحانات راهی جبهه شد. این اقدام در زمانی بود که قطعنامه 598 امضا شده بود. رضایی تعریف میکند: «با اینکه قطعنامه امضا شده بود اما حکومت وقت عراق سر تعهد خود نماند و اقدام به پیشروی در خاک ایران کرد که بتواند اسیر بگیرد. نیروهای عراقی تا سرپل ذهاب هم پیشروی کردند. من همراه 30 – 40 نفر از همرزمانم برای دفاع رفتیم. صحنه بدی بود. مردم آواره کوه و دشت شده بودند. عراقیها به هیچ کس رحم نمیکردند. در منطقهای به نام «کوه سفید» با عراقیها تن به تن شدیم. ما پیاده و با اسلحه بودیم و آنها با نیروی زرهی.
سرانجام محاصرهمان کردند.» رضایی نمیتوانست خوب بدود و همین باعث شد پایش به سیم تلهگیر کند و پای مصنوعیاش کنده شود. سینه خیز خود را عقب کشید و به زمین کشاورزی که در نزدیکیاش بود رساند. به زحمت زیر بوته گوجه فرنگی پنهان شد. چند ساعتی آنجا مخفی شده بود تا اینکه یک سرباز عراقی متوجه او شد.
نظر شما