تابستان میآید و تعطیلات را میآورد. مثل ماشین یدککشی که وسیله نقلیه دیگری را یدک میکشد.
مثل پاییز که مدرسه را میآورد و بهار که عید نوروز را. اما با این حال، تابستان مثل هیچکدام از فصلهای دیگر نیست. منحصر به فرد است. عجیب است. جذاب، خوب، شاد، راحت و...
اینها را من نمیگویم؛ شما گفتید. خودتان گفتید که تابستانها راحتترید، چون به هرحال پس از یک سال درس خواندن به زمان استراحت میرسید.
گفتید میتوانید بدون دلواپسی ورزش کنید، به همراه خانواده به سفر، سینما یا تئاتر بروید. مهمانی و عروسی بروید و حتی راحتتر تلویزیون نگاه کنید.
شما خودتان گفتید که میتوانید به کلاسهای هنری و آموزشی مورد علاقهتان بروید و کتاب غیردرسی بخوانید، بدون اینکه نگران وظیفه اصلی زندگیتان که «درس خواندن» است، باشید. حتی بعضی از روزهای خوب تابستانتان را تعریف کردید و البته از دلشورهها و نگرانیهایتان هم گفتید.
همین محمدعلی نامی، 15 ساله، وقتی به همراه خانوادهاش به استان اصفهان میرفت، گفت: «وقتی برسم، پلههای باریک و موجداری را بالا میروم. بوی آجر باران خورده میآید. وقتی به پیچهای بالاتر میرسم، هیجانم برای رسیدن به بالای بام بیشتر میشود. حتی با وجود گرمای خستهکننده بیرون، این پلهها، مرطوب، خنک و نمدار است.
روی بام که میرسم، فقط درختها را میبینم و خانههای کاهگلی و دورترها خورشیدی که در قرمزی غروب فرو میرود. دلم تنگ شده است. آنجا روستای زادگاه پدرم در حاشیه اصفهان است. هر سال بخشی از تابستان را در آن روستا میگذرانم.
خانه پدر بزرگم حیاطی دارد که من فقط تابستانها فرصت دیدن آن را دارم. حیاط بزرگ با حوض کمعمق و چند تا درخت. خیلی از روزها وقتی از مدرسه برمیگردم از پشت پنجره آپارتمان کوچکمان به آسمان خیره میشوم، دلتنگ غروب خانه پدربزرگ میشوم و چشم بهراه تابستان تا مرا به آن خانه برساند.»
تو بودی که گفتی تابستان سال گذشته خانوادهام برای امسال به من قول دادهاند.
و یک سال منتظر ماندی تا بالاخره باران و برف و زمستان بیاید و بگذرد و بهار زیبا هم برود تا به این نقطه گرم برسی!
ندا، 14 ساله، میگوید: «حالا روی زمین لیز میخورم. این برایم لذتبخش است. تمرکزی که دارد خیلی جذاب است. یک سال منتظر رسیدن این روز بودم. دیروز جلسه دومم بود، اما مربی میگوید استعداد فوقالعادهای دارم؛ استعدادی که سال گذشته نتوانستم در شنا نشان بدهم؛ چون فقط اسکیت را دوست داشتم. به مادرم هم گفته بودم. حتی وقتی زمین میخورم از آن لذت میبرم!»
یک روز هم از سر اتفاق، از روستای شما گذشتیم. نزدیک تهران! تو بودی و دوستت که دویدید و فرفرههایتان چرخ خوردند.
تو گفتی میخواهی در یک «ماستبندی» کار کنی و گفتی تابستان، فصل کارکردن و پول در آوردن است.
تابستان را دوست داری و میگویی: «دوستم رضا، مثل من 13 سالشه، حصیر آورد ، من هم سوزن فرفره؛ با هم کاغذ رنگی خریدیم و این فرفرهها را درست کردیم. اما کسی نمیخرد. رضا گفته میتوانیم برویم گل بخریم و نزدیک بهشت زهرا بفروشیم؛ اما نمیدانیم گلها را باید از کجا بخریم. اگر بشود خیلی خوب است، چون درآمد دارد. اگر نشود میروم ماستبندی! پدرم هم آنجا کار میکند. اما گلفروشی را بیشتر دوست دارم.»
سمیرا! ناراحت نباش، هر سنی برای خودش قشنگ است و بازیها و سرگرمیهای خودش را دارد.
یک روز هم دلتنگ تابستان امسال میشوی، پس تا میتوانی استفاده کن که پشیمانی سودی ندارد. آنهم پشیمانی از دست رفتن زمان!
اما سمیرا میگوید: «تا یکی دو سال قبل، تابستانها با دوستهایم در کوچه بازی میکردیم، کوچکتر که بودم با دوستهایم لیلی بازی میکردیم، بعد والیبال، اما از وقتی بزرگتر شدهام اجازه ندارم به کوچه بروم. البته بیکار نیستم، کلاس نقاشی میروم. دوستانم هم به دیدنم میآیند، من هم به خانه آنها میروم. اما تابستان که میآید فقط یاد بعد از ظهرهای گرم و دیوارهای داغ میافتم و یاد دوستانم که با هم در سایه کوچک دیوارها مینشستیم.»
و شما گفتید که تابستان را دوست دارید.
ساحل میگوید: «تابستان، مثل یک دنیاست، تعطیلم و هر جا بخواهم میتوانم بروم. وقتی مدرسهها باز باشد که نمیتوانم جایی بروم. خانوادهام هر کجا که دعوت میشوند، یا اگر مسافرتی پیش بیاید، میگویند ساحل درس دارد نمیشود.»
و فراز 14ساله: «فقط ورزش. تابستان فقط ورزش و شنا میچسبد.»
یک نفر هم گلایه داشت. سمانه 16ساله، گفت: «دلم برای مدرسه و دوستانم تنگ میشود. تابستان فقط گرما و بیحوصلگی است. همین!»
تابستان میرود؛ مواظب باش از آن عقبنمانی...