هرچند که شیوه روایی ویژه مارکز، این کتاب را نیز به چیزی فراتر از یک زندگینامه صرف و احیانا خشک تبدیل کرده است؛ کتابی خوشخوان، گیرا و سرشار از داستانهای واقعی زندگی عجیب نویسنده 80 ساله. این کتاب به تازگی توسط نشر کاروان با ترجمه نازنین نوذری به بازار آمده است.
خاطراتش آمیزهای از ادبیات و روزنامهنگاری است، چرا که زندگی، به خاطر سپردن آن و چگونه به خاطر سپردن است. روزنامهنگاری را با وجود میل درونی شروع کرد اما با گذشت زمان آن را زیباترین حرفه دنیا دانست؛ مردی که شور و شوق و علاقهاش برای رسیدن به کمال نتوانست او را وادار به تسلیم در برابر گذر عمر و سرطانی کند که موفق به شکست آن شد. گابو در 75 سالگی همچنان روحیهای مبارزهطلب و جنجالی دارد.
کتاب باید ابتدا زیستن برای بازگفتن نام میگرفت؛ از سال 1989 شروع به نوشتن آن کرد، اما درست یک ماه قبل از آنکه حروفچینی شود یعنی 25 اوت - ویراستارش کلائودیو لوپت لامادرید بهطور کامل آن را به خاطر دارد - به او تلفن زد که عنوان کتاب به زیستن برای بازگفتن تغییر خواهد کرد، چیزی که نامأنوس مینمود، اما گارسیا مارکز همهچیز را بهخوبی محاسبه کرده بود؛ در صفحه اول توضیح داده میشود و نوشته صفحه اول به شرح زیر است: زندگی سپری کردن روزگار نیست بلکه به خاطر سپردن آن و چگونگی به خاطر سپردنش است. بدین ترتیب بعضی از اساتید زبان را عصبانی خواهد کرد و روش نوینی در جهت رساندن مفهوم از یک اسپانیایی کاستیلی انعطافپذیر و فارغ از هر قیدوبندی ارائه میدهد.
بازگشت به ماکوندو
زیستن برای بازگفتنِ آن درست مثل زندگینامه دقیق و کامل سفر به بذرداسو سالدیبار است که 5سال پیش نوشته میشود. با سفر افسانهای گابریل جوان به همراه مادرش به آراکاتاکا برای فروش خانه بزرگ کلنگی خانوادگی.
تمام کتاب را میتوان مثل یک رمان خواند، اما به شکلی خاص، قسمت ابتدایی جذاب بهنظر میرسد زیرا با چنین راهنمای فوق العادهای، یعنی خود نویسنده به همراه مادرش لویسا سانتی آگا، در بازگشتی واقعی به ماکوندو حضور پیدا میکنیم. از هیجانانگیزترین قسمتهای متن، لحظهای است که مادرش اوج نارضایتی خود و پدر را ابراز میدارد، به خاطر قصد گابریل در ترک رشته حقوق و اینکه میخواهد بهعنوان روزنامهنگاری دونپایه پول دربیاورد؛ و آنگاه او، با طعنه محبتآمیز به مادرش یادآوری میکند که خود او نیز در جوانی موجب نارضایتی پدر و مادرش شده بوده است.
به یادآوری داستانهای عاشقانه و آشوبگرانه والدینش میپردازد؛ یادآوری میکند چطور آن جوان تلگرافچی و نوازنده خودساخته ویلن، گابریل الی خیو، به ابراز عشق نسبت به دختر زیبای خانواده پرداخت و چطور با مخالفت روزافزون سرهنگ نیکولاس سالخورده و همسرش با گابریل الی خیو و لوئیسا سانتی آگا به مقابله میپرداخت.
بیسروصدا در خانه دوستان یکدیگر را ملاقات کردند تا اینکه فشار سرهنگ مارکز و مادربزرگ ترانکیلینای، غیرقابل کنترل شد و به این انجامید که دوستانش دیگر به آنها پناه ندهند. آنها هم با پیغامهای رمزی و جوهر نامرئی برای یکدیگر نامه نوشتند و حتی وقتی والدین لوئیسا این موضوع را کشف کردند، لوئیسا که با اسکورت یکی از خالهها برای خیاطی از خانه خارج میشد و با زبان اشاره با هم ارتباط برقرار میکردند. مارکزها وقتی دیدند سعی و کوشش نومیدانه شان برای دوری دختر از آن جوان بیپدر و با اندک اعتقادات مذهبی بیاثر است، تصمیم گرفتند لوئیسا را به سانتا مارتا ببرند.
سفری طولانی، 400 کیلومتری، سوار بر قاطر راه کوه طاقت فرسای نبادا را پیش گرفتند. اما گابریل الی خیو مغلوب نشد و با استفاده از موقعیت شغلی، با تلگرافچیهای مسیر مختلفی که بنا بود لوئیسا سانتی آگا طی کند، رفیق شد و ارتباطشان را با هم حفظ کردند.
حتی درخواست انتقالی به ریوآچا داد تا نزدیک او باشد. دست آخر، عشاق مأیوس، خواستار پادرمیانی مون سینیور اسپه خو شدند؛ کشیشی که در خانواده مومن مارکز نفوذ بسیاری داشت، با میانجیگری آن روحانی، والدین لوئیسا با اکراه به آن ازدواج تن دادند، اما در آن حضور پیدا نکردند. اوایل ازدواج بود که باردار شد و کودکی به دنیا آورد که نامش را گابریل خوسه گذاشتند.
پدربزرگ و مادربزرگ از فرط شادی با داماد آشتی کردند، آنها چنان گابریل را دوست داشتند که نزد خودشان نگهش داشتند و در آن خانه بزرگ شد که بعدها در نیمه راه آشپزخانه مادربزرگ و زنان خدمتکار و گردشهایی با پدربزرگ نیکولاس مغرور که با گذشت زمان تبدیل به سرهنگ آئورلیانو بوئیدیا میشود، همان خانه صد سال تنهایی است. داستان پدر و مادرش داستان تازهای نیست. داستان فلورنتیلو آرئیا و فرمینا دائا است در عشق سالهای وبا. اما آنطور که او تعریف میکند جدید مینماید.
با حسی نقلش میکند که از داستان روزنامهنگاری فراگرفته و چنان سرشار از خوراکی ساده و بیارائه است که نمیشود آن را رئالیسم جادویی قلمداد کرد، زیرا اینجا همهچیز واقعگرایی است و تنها جادویش شعری است بدون صفات و استعاره، عمق داستان و شخصیتهای فراموشنشدنی که او موفق به خلقشان میشود.
بهعنوان روزنامهنگار
کتاب همچنان پیش میرود اما لحظهای از گذشته غافل نمیشود، به پنج سالگی برمیگردد، به خاطرات پدربزرگش، که برای نویسنده چهرهای پرستیدنی است، همواره در کنار او حضور دارد. علاقهاش را برای بلعیدن داستانهای مصورتارزان و باک راجرز به خاطر میآورد، دورهای که پسرکی بود که ورقههای تبلیغات شربت سینه پخش میکرد. و زمان را جلو میبرد و ما را در بوگوتا قرار میدهد. گزارشی فوقالعاده از ترور رهبر مردمی الیه توگایتان ارائه دهد و آشوبی را که در ادامه رخ میدهد تفسیر میکند که زائدههای کثیف توطئهها و آشوبهای خشونت در زندگی سیاسی و اجتماعی کلمبیاست، و روند غیرقابل توقف به سوی بربریت کنونی به شمار میرود. از سالهای دبیرستان برایمان میگوید و اینکه با وجود میلش به دانشکده حقوق رفته است.
جنبشهای دانشجویی آن سالها را مشاهده کرده و حتی در آنها شرکت داشته، اما بهنظر نمیرسد که اتفاق مهمی نه در آنجا و نه در پایتختهای اطراف افتاده باشد. در مورد کاستروی نامی با او صحبت میکنند، دانشجویی درشت هیکل و اخلالگر، اگرچه سالها بعد با هم آشنا میشوند و منجر به دوستی محکمی میشود. بعد به روزنامهنگاری می پردازد بیآنکه آن را حرفه واقعی بداند، اما تمام و کمال اسیر آن میشود و در آخر با آن عجین میشود و تقریباً بیاینکه دریابد به روزنامهنگاری چنان پرشور بدل میشود که تا خرخره در گزارش و مصاحبه فرومیرود، امری که در رژیم سیاسی ظالم کار آسانی نبوده است.
پس از چندی، بالاخره اعتراف میکند روزنامهنگاری زیباترین حرفه دنیاست. زیرا تمام قسمت متن کتاب بدل میشود به واقعیتی در قالب خاطرات یک روزنامهنگار، چه از لحاظ رویدادهایی که مرتبط با کار نقل میکند، چه به لحاظ دقت در مشخصات و تاریخها تا بتواند آنها را مستند ثبت کند. با این حال از تلاش داستانی هم محروم نیست تا بتواند تأثیری داستانی بر روایت بگذارد. از دوستان فراموشنشدنی بسیاری سخن میگوید از جمله آلبارو موتیس که در نشریات جاپایی برای او باز کرد. از نارضایتی هایش میگوید مثل بار اولی که توفان بزرگ در انتشارات لوسادا رد شد، یا دردسرهایی که چاپ سریال داستانی ملوان کشتی شکسته در ال اسپکتادور در بوگاتا دربرداشت، چرا که غریق مورد نظر ملوان نیروی دریایی کلمبیایی بود و اعلام کرد تصادفی که منجر به کشته شدن هشت تن از دوستانش شد، به علت باری حاوی یخچال، بخاری و لوازم خانگی دیگر بود که هرگز نباید روی عرشه کشتی جنگی وجود داشته باشد.
از مکزیک یکی از باوجدانترین همکارانش در سالهای اخیر برایمان میگوید گابو در نظر داشت قسمت اول خاطراتش را با جهشی زمانی تا مرگ مادرش، در ماه ژوئن گذشته به پایان برساند، اما ارواح خانواده هنوز ناآرام بودند و به همین علت جلد اول را با سفری به ژنودر 1955 که باید 5 روزه به طول میانجامید و به سفری 3ساله به دور اروپا انجامید، پایان میبخشید. پایانی که ما را به خواندن ادامه ماجراها دعوت میکند، و چیزی که بهنظر مشکل نمیآید، زیرا جلد دوم را مقدار زیادی پیش برده و در آن باید این روند را که از مسیر عادی خارجش میکند و از گمنامی به افتخار ادبی میرساند، به ما نشان دهد. اما این، داستان دیگری خواهد بود.
نویسنده: آنتونیوایتوبره