لقمه را قورت میدهم. مامان از آشپزخانهاش جیغ میکشد: «دِ ذلیلمرده ببین کیه»؛ جیغی است رعدآسا! لقمه بعدی را میگذارم گوشه سفره، خیز برمیدارم به طرف آیفون. میپرسم کیه؟ جوابی نمیآید. هر کسی است دستش را گذاشته روی زنگ و بر نمیدارد. صدای مامان چند هوا بالاتر میرود: «دکمه را بزن. کیه، روحییه.»
روحی؟ صدای غرولند بابابزرگ را میشنوم: «انگار سر شیر را به توبره آورده.» مامان، روحانگیز را فرستاده منزل نسرینخانماینا خبر بدهد. فردا منزل مریم خانماینا دوره دارند. خود روحی باشد میدانم باهاش چه بکنم، نرسیده داد جانانهای بر سرش فرو بیاورم که مثل تار مرتعش بشود. صدای تپتپ بالاآمدنش را از پلهها میشنوم. پلهها را یکی 3 تا میکند. تو پاگرد دمپاییهایش را پرت میکند. یک لنگهاش میآید صاف میخورد تو قلوهگاهم. چه ضربی! یک وری میمالم. دست دراز میکنم از پشت بگیرمش، رد میشود، دستم بهش نمیرسد. میدود، چه دویدنی! انگار دنبالش کرده باشند. مامان دستهایش را با پیشبندی خشک میکند و هاج و واج زل میزند تو صورتش. میدوم دنبالش. دستم روی جای لنگه دمپاییاش است. روحانگیز یک قدمی مامان ایستاده، مثل مجسمه خشکش زده. نگاهش میکنم. رنگ به صورت ندارد. ترس در چشمهایش موج میزند. عین گنجشکی است سهکنج دیوار گیر افتاده؛ روبهرویش، بلا نسبت مامان، گربه سبیلوی چاق و چلهای است که میخواهد بخوردش. بابابزرگ هم میآید. مامان پاک وارفته. زانو میزند. شانههایش را میگیرد، تکانش میدهد: «روحی جان، روحانگیز، عزیزم، چت شده؟»
زبان روحانگیز بند آمده، لب و لوچه جمع میکند، گریهاش نمیآید. تندوتند نفس میکشد. قفسه سینهاش بالا و پایین میشود. بابابزرگ وارد میشود. آستین بالا میزند و کلاه دورهدارش را از روی سر پر میدهد طرفی. یک تار مو آن وسطهای سرش به حالت آمادهباش سیخکی میماند.
تصویرگری از لاله ضیایی
- دخترم، حرف بزن، ترسیدی، خودترو خالی کن.
مامان بدجوری خودش را باخته. زار میزند: «دخترم، دخترم از دستم رفت، یه کاری بکنین، داره میمیره.» و دستهای روحی را میگیرد ورزشان میدهد. بابابزرگ خمیدهخمیده جلو میآید: «هول نکن، بذار ببینم چش شده، آب قند.» مامان، دستپاچه نمیداند چه بکند. دور خودش میچرخد.
بابابزرگ میغرد: «فخری، آب قند.»
مامان میدود. بابابزرگ دو زانو مینشیند روبهروی روحی، زل میزند تو صورتش. باهاش آرامآرام حرف میزند. روحی مثل شاگردهایی که درسشان را بلد نیستند، به خودش فشار میآورد. پوزه میجنباند، اما صدایش در نمیآید. مامان با لیوان بر میگردد. الانه است بگوید ببریمش پیش دکتر. تو این هیروویر، ناگهان دست بابا بزرگ میرود بالا و شترق! مینشیند تو صورت کوچولوی کلوچهای روحانگیز. روحی تکانی میخورد. بابابزرگ را نگاهنگاه میکند، بعد یکهو میزند زیر گریه. بابابزرگ سفت لب پاییناش را میگزد. مامان از ته دل میخندد و مثل بچه ندیدهها روحی را میچسباند به خودش و موهای سیاه و بلندش را نوازش میکند. من میبینم آب تند دارد از تو دست مامان میریزد روی لباس روحی، میپرم لیوان را میقاپم، عوض ناهاری که زهرمارم شده، میریزمش تو شکمم که تا گلویم میسوزد. اشتباه نکنم مامان همه قندهای خانه را خالی کرده باشد توی یک لیوان. روحی هق میزند. کمی بعد هق هقش گرایش پیدا میکند به نعره. چه نعرهای!
اولین بار است از صدای نکره نعرههای دشمن شاد میشوم. دست مامان باشد تشویقش میکند تا ساعتها همینطور نعره بکشد.
مامان میپرسد: «خونه نسرین خانوم رفتی؟»
- آره.
- گفتی؟
- آره.
- پس یهو چی شد؟
روحی میخواهد جواب بدهد یادش میافتد، از ترس خودش را تو بغل مامان جمع میکند.
- یه موش گنده بدجنس!
صورتش در هم کشیده میشود. با ترس و چندش میگوید: «یکی نبود چند تا بودند. سیاه و بدترکیب، عینهو هیولا. یکیش همچی نیگا نیگام میکرد. میخواست بخوردم.»
موش؟ چشمهایم گرد میشوند. که اینطور! قضیه موش در میان است. دخترها، مثالش همین روحی خودمان، ولشان بکنید روزی 5-4 مرتبه به موشها تعظیم میکنند. زور میزنم خندهام نگیرد. دخترها موشند، مثل خرگوشند.
اینم تلافی لنگه کفشی که بیهوا خواباند تو...
بابابزرگ کلاهش را میگذارد رو سرش: «تو این وقت روز موشها خانهشانند» و بیصدا میخندد. خندهاش بامزه است. هر وقت میخندد من و روحی غش و ریسه میرویم.
روحی دوباره یادش میآید: «تو جوب آب، پر آشغاله، جلوی مغازه آقا مشمرادصفر.»
آقا مشمرادصفر، سبزیفروش محله است؛ میوه و سبزی میفروشد. جلوی دکانش هم بساط دارد، تو پیادهرو تخمه بو میدهد. که اینطور! پس هر موشی است از زیر سر
آقا مشمرادصفر بلند میشود!
در را که باز میکنم دست نیما تو هوا میماند. میخندد و میپرسد: «پشت در بودی؟» کیفم را دست به دست میکنم.
با نیما هر روز از جلوی مغازه آقامشمراد صفر میزنیم میرویم مدرسه. اما امروز وضع فرق دارد. میخواهم موشهای گنده را با چشمهای خودم ببینم. نزدیک مغازه به نیما میگویم: «صبر کن» و چشم میدوانم تو جوب. پر از آشغال سبزی و میوه گندیده است. چند صندوق و کارتن دمر افتاده راه را بند آورده، آب و آشغالها از لبههای جوب میزنند بیرون. تکه چوبی پیدا میکنم، باهاش کارتن را هل میدهم جلو. راه آب باز میشود. یکهو چشمم میافتد به موشها. چه موشهایی! هر کدامشان یککله گربه؛ چاق و چله و تپل و مپل. از ترس عقبتر میروم. حالوروز نیما بهتر از من نیست. اشاره میکند به جای دیگر. رد انگشتش را میگیرم. موشی با لیاقت به طالبی رسیدهای سق میزند.
انگار یکی طالبی را قل داده تو جوب آب گفته: بفرمایین مجلس بیریاست.
موشی دیگر! پوزه زردمتمایل به قرمزش تکان میخورد. انگار تازه از سر سفره بلند شده. ظهر، ناهار ماکارونی داشتهاند با سس گوجه فرنگی. زبان نیما هم بند آمده. آماده دویدنیم. چه دویدنی! رکورد میشکنیم. فرار بزرگمان که تا دم در مدرسه ادامه دارد. یاد روحی که میافتم جگرم آتش میگیرد. چه کشیده، این طفلک!
نقشه!
نقشه کشیدهایم موشها را فراریشان بدهیم. باید کار زشت را برگردانیم؛ به کی؟ به صاحبش. آخر شب است. به خودم کش و قوسی میدهم: «امشب، من آشغالها را میگذارم دم در.» بابا با قدردانی و تحسین قد و بالایم را نگاه میکند. با نگاهش میگوید: «دیگه پسرم مردی شده.» از جمله وظیفه سازمانی و ماموریتهای شبانهاش گذاشتن کیسه زباله دم در است، پس باید هم خوشحال باشد.
دارم کیسه را میبرم پایین، از گوشه چشم روحی را نگاه میکنم. پای تلویزیون خوابش برده. توی دلم میگویم انتقامت را میگیرم.
کوچه خلوت است. چند خانه آنورتر پا سست میکنم. دو تا سوت بلبلی. نیما نمیآید. یک سوت سهتایی. دو تاییاش به معنای زودباش، منتظرم. سه تاییاش یعنی کله پوک کجایی، علف زیر پام سبز شد!
سروکلهاش پیدا میشود. چه کیسهای میآورد! باد کرده، پر از آشغال سبزی. سر راهمان نایلون است که از دم خانهها جمع میکنیم. بهبه! چه بویی! سوراخهای دماغمان پر میشود از انواع بوهای معطر.
هنوهنکنان خودمان را میکشانیم تو تاریکی و کیسهها را پرت میکنیم جلوی مغازه آقا مشمرادصفر. آشغالها از تو کیسهها میریزند بیرون و پخش و پلا میشوند و دست یکدیگر را میگیریم دِ برو که رفتی، الفرار. از منطقه خطر که دور میشویم میایستیم. لبخند فاتحانهای نشاندهایم روی لبهامان. دیگر باید برگردیم. به شیوه سرخپوستی مدل فوتبالی، کف دستهایمان را میکوبیم به هم. از زیر دست میچرخانیم بندهای اول انگشت شست و سبابهمان را آشتی میدهیم. این یعنی یک خداحافظی گرم و به یادماندنی پس از عملیاتی موفقیتآمیز!
تو خانه جواب را آماده دارم! «نیما را دیدم افتادیم به حرف.» دلیل خوبی است برای دیرآمدن. دروغ هم نگفتهام.
میروم گوشهای و میافتم به خیالبافی. چه کیفی دارد فردا، وقتی آقامشمرادصفر آن صحنه فجیع را ببیند. حتماً سکته میکند. تا او باشد مواظب موشهایش باشد و آبجیهایمان را نترساند! قیافه بور آقامشمرادصفر را مجسم میکنم میافتم به خنده. چه خندهای! میخواهم از خنده رودهبر بشوم. مامان، بابا، آقابزرگ با چشمهایی گرد شده میآیند به تماشا «پسره خلوچل!»، «بگو تا ما هم بخندیم»، «سعید، نکنه زده به سرت!» چه مکافاتی است جلوی خنده را گرفتن! کمکم چیز ناخوشایندی جایگزین حال خوشم میشود. یک حس! حس پشیمانی! چه حسی! فکر میکنم کارم دست کمی از کار آقامش
مراد صفر ندارد. عمل زشت را نباید با عمل زشت جواب داد. چرا به عاقبت کارم فکر نکرده بودم. حالا، موشها را کمکم تا یک ماه، به صرف ناهار و شام به رستوران جوب جلوی مغازه آقا مشمرادصفر دعوت کردهام.
چه افتضاحی!
بهانهای میآورم. تیز میزنم بیرون. تو کوچه، سینه به سینه نیما میشوم. او هم همان فکری را میکند که من میکنم. میدویم. چه دویدنی! وقتی میرسیم کارگرهای شهرداری دارند جلوی مغازه را جارو میکشند.
خجالتزده سرمان را میاندازیم پایین.
تصمیم صغری! چه تصمیمی! بدون ضایعات و افزایش آلودگی.
با ماژیک روی مقوایی مینویسیم: «ای آقای آقا مشمرادصفر! ای تویی که ملاحظه مردم را نمیکنی و آشغالهای دم مغازهات را ول میدهی تو جوب آب، آیا میدانی چقدر به جان و مال و ناموس مردم ضرر میرسانی و چقدر به موشها و بچههایشان کمک مینمایی و چقدر بچهها و خانمها و بخصوص دخترخانمها را میترسانی. شما مگر خودت نمیترسی یک وقت یکی از همین موشهای چندشآور بیایند توی مغازهات از زیر پیراهنت بروند بالا، یا از یقهات بیایند پایین.
ای آقای آقامشمرادصفر! تو که زحمت ما را میکشی و از فرسنگها دورتر برای ما میوه و سبزی و تخمه آفتابگردان میآوری و آنها را به ما میفروشی و در کل جزو کسبه زحمتکش و با آبرو هستی، مگر نمیدانی این موشهای پلید چقدر از تخمه آفتابگردان خوششان میآید و مثل ما دوست دارند آخر شب آنها را بخورند، پس بیا و خوبی کن آشغالهایت را توی جوب آب نریز. این آشغالها آب را بند میآورند و مثل گازهای گلخانهای باعث انتشار بوی بد و متعفن میشوند.
با آرزوی موفقیت و سربلندی برای کلیه سبزیفروشها و میوهفروشها و تخمهفروشهای این مرز و بوم.
از طرف عدهای از نوجوانان محل»
شب است. مقوا را میچسبانیم به دیوار بغل دکان آقامش مرادصفر و به شیوه سرخپوستی مدل فوتبالی با هم دست میدهیم.