برای اکثر مردم، امروز احساس ناامنی بیشتر از زندگی روزمره ناشی میشود تا از وقایع نابهنگام جهانی.نداشتن امنیت شغلی، بهداشت و سلامت، محیط زیست و امنیت در برابر خشونت، جنایت و...
نگرانیهای در حال ظهور برای انسان در تمام نقاط جهان است. امنیت انسانی از دو جزء مهم رهایی از ترس و نیاز تشکیل شده است. این دو رکن، امنیت انسانی را در ابعاد اقتصادی؛ محیطزیست، سیاسی، غذایی؛ فردی، بهداشتی و ارتباطات گسترش میدهد. امنیت انسانی در هر کشور بهطور همزمان در 5 سطح تهدیدات فردی، محلی، ملی، منطقهای و جهانی تقسیم میشود.
هر یک از سطوح نه تنها مشکلات و مسائل مربوط بهخود را دارد بلکه با مشکلات سطوح دیگر نیز مرتبط است. بنابراین بهبود و افزایش امنیت انسانی در یک سطح، سایر سطوح را نیز تهدید خواهد کرد. برای مثال تهدید امنیت فردی و کاهش قدرت و اختیار افراد جامعه، در مشارکت در سطح محلی و ملی اثرگذار خواهد بود.
به همین منظور و برای رسیدن به این پاسخ که آیا عدم امنیت اجتماعی و ترسهای ناشی از آن میتواند در زندگی فردی و گروهی جوامع نقش داشته باشد یا خیر با «حسین قاضیان» جامعهشناس به گفتوگو نشستیم.
- جدا از ترسهای روانی و بیمار گونه شخصی، بهنظر شما ترس همگانی از کجا نشأت میگیرد؟
بهطور کلی ترسهای همگانی را میشود به دسته تقسیم کرد: اول «ترس همگان است از یک چیز»؛ دوم «ترس همگان است از چیزهای مختلف» و سوم «ترس همگان است از همه». ترس همه از یک چیز، مثل ترسی است که همگان از زلزله یا بیماریهای همهگیری مثل وبا و طاعون دارند.
ترس همه از چیزهای مختلف، مثل ترسی است که گروههای مختلف اجتماعی از پدیدههای متفاوت اجتماعی چون فقر، بیکاری، بیماری، مرگ و مانند آن دارند. اما ترس دستة سوم، یعنی «ترس همه از همه» خصلتی به کلی متفاوت دارد. در ترسهای دستة اول و دوم ما از چیزهای مشترک یا مختلف میترسیم، ولی این چیزهای مشترک یا متفاوت در هر حال پدیدههایی بیرونیاند، در حالی که در «ترس همه از همه» ما در واقع از خود میترسیم، اما از خودی که در وجود دیگران ظاهر میشود.
«ترسهمه از یک چیز»، معمولاً ناشی از چیزهایی است که همگان خود را در برابر آن بیدفاع میپندارند. این ترس ناشی از نوعی «احساس بیپناهی» است؛ احساس بیپناهی در برابر خطری مطلقاً قدرتمند اما در هر حال بیرونی. در مقابل، «ترس همه از چیزهای مختلف»، ناشی از «احساس ناامنی» است در برابر پدیدههایی که به گروههای مختلف مردم هجوم میآورد. در این دو نوع ترس، ریشهِ ترس پدیدهای طبیعی (مثل زلزله) یا پدیدهای اجتماعی (مثل بیکاری و تورم یا بزهکاری) است. در هیچ کدام از این دو نوع ترس ما معمولاً از انسان یا انسانهای مشخصی واهمه نداریم. ترس در این دو وضعیت، حالتی کلی و گاه مبهم دارد که در شکل همان «احساس بیپناهی» و «احساس ناامنی» تجلی مییابد.
- پس تفاوت ترس همه از همه با این دو نوع ترسی که میگویید در چه چیزی است و اصلاً منشأ این ترس کجاست؟
بر خلاف آن دو نوع ترس، در ترس «همه از همه»، ترس من و شما و دیگران از همدیگر است، یعنی ترسی است از انسانهایی دیگر در هیأت فردی و جمعی. در این حالت همه از هم میترسند. من و شما و دیگری از بقیه میترسیم و بقیه هم از من و شما و دیگری در هراسند. این ترس را میتوان ناشی از «احساس تنهایی» دانست. در این وضعیت من یا گروهِ اجتماعیای که من به آن تعلق دارم، مثلاً خانوادة من، از دیگران، یعنی از افراد و گروههای اجتماعی دیگر، مثلاً از خانوادههای دیگر، میترسیم و خود را در برابر آنان تنها مییابیم، چنانکه آنها هم در قبال من و ما خود را تنها احساس میکنند و از ما میترسند. به این ترتیب ما به وضعیت «ترس همه از همه» میرسیم؛ وضعیتی که در آن نه تنها چیزی «ماها، یعنی واحدهای اجتماعی را به هم متصل نمیکند بلکه همه به دشمن دیگری تبدیل میشوند. این نوع ترس مترادف با جزیرهای شدن جامعه است.
در چنین وضعیتی، جامعه به جای یک یا چند واحدکلیِ پیوستهکه خود حاصل اتصال شبکهای از واحدهای مجزاهستند، به مجموعهای از واحدهای خُرد و گسسته از همدیگر بدل میشود. مردم گویی در جزیرههایی مجّزا و منزوی در اقیانوسی بیکران پراکنده و منتشرند و هر جزیره، جزیرة دیگر را دشمنی بالقوه قلمداد میکند و هر روز بیشتر از آن فاصله میگیرد. شما در زندگی روزمره گاهی این جزیرهها را در هیأت دو رانندهای مشاهده میکنید که برای چند متر جلو زدن از همدیگر توی شکم ماشینهای دیگر میروند یا با هم گلاویز میشوند، یا دو همسایهای که در یک مجموعة مسکونی سعی میکنند همهجوره حال همدیگر را بگیرند تا برسد به بازی فوتبالی که بازندههایش دنبال توطئههایی بیرون از زمین فوتبال میگردند که دشمنانشان، یعنی همان تیمهای دیگر ترتیب دادهاند تا برسیم به دولتی که همراهان قدیمش را دشمنان جدید میپندارد و هر روز جزیرة کوچکش را کوچکتر میکند.
- جزیرهای شدن جامعه چه پیامدهایی بهدنبال دارد؟
هنگامی که اینگونه زندگی جزیرهای همة سطوح و لایههای زندگی اجتماعی را بهطور مستمر در بر بگیرد، جامعه به واحدهایی چنان خُرد و مجزا و دشمنگون تبدیل میشود که شما باید در تمام لحظههای زندگی همة اطرافتان را بپایید چون نه فقط به دیگران نمیشود اعتماد کرد که گویی همه با دشنههایی برهنه و پنهان در مشت آماده دریدن دیگریاند. به قول معروف وضعیتی میشود که دیگر آدم حتی به برادرش هم نمیتواند اعتماد کند، چه رسد به آدمهایی که از ما دورترند و مجزاتر.
این بیاعتمادی فراگیر، معنایی جز لق شدن اتصالات اجتماعی ندارد. چرا که اعتماد همان چسبی است که واحدهای اجتماعی را به هم متصل میکند. در غیاب این چسب، جامعه به همان جزایر پراکنده تبدیل میشود. وقتی موریانة بیاعتمادی پایههای اتصالات اجتماعی را به مرور میجود و سست میکند، دیگر از جامعه جز هیکلی فریبنده و درعینحال پوک و توخالی باقی نمیماند .
در همین حالت است که ترس، همگانی میشود و همه از هم در هراس میافتند. من فکر میکنم ما اکنون در جامعة خود همین وضعیت «ترس همه از همه» را تجربه میکنیم، چرا که این ترس در همة لایههای زندگی اجتماعی ما، و در احساس، اندیشه، گفتار و کردار ما رسوب کرده است و پیوسته در تجربة زندگی روزمره روبهروی ما سبز میشود. این ترس، ترسی است فراگیر و در همان حال ژرف؛ ترسی که باید از آن ترسید!
- به این ترتیب همة ما انگار از هم میترسیم. فکر نمیکنید این تصویر بیش از حد بدبینانه باشد؟
وقتی از ترس «همه از همه» حرف میزنیم منظورم از «همه» آن نوع از کلیت منطقی که معمولاً با لفظ «هر» بیان میشود، نیست. اصولاً لازم نیست که «همة» ما ـ به معنی دقیق کلمه ـ از «همه» هراسان باشیم تا بشود گفت که از لحاظ اجتماعی در وضعیت «ترس همه از همه» قرار داریم.
همین که این موضوع شیوعِ نگران کنندهای داشته باشد کافی است که بشود گفت ما با «مسئله اجتماعی» ترس همه از همه روبهرو هستیم. گذشته از اینکه چنین ترسی ممکن است «همه» را شامل نشود، آنهایی هم که از این ترس آگاهی دارند به یک اندازه و با عمق و شدتی همسان آن را تجربه نمیکنند.
به علاوه لازم نیست که حتی اکثر مردم هم این ترس را به همین شیوهای که من از آن تعبیر میکنم و در قالب «ترس» تجربه کنند. افراد ممکن است این ترس را به شکلهای مختلف و در قالبهایی متفاوت احساس کنند و به زبانهای گوناگون بیان کنند یا اصلاً قادر به بیان احساس خود در قالبهای زبانی نباشند. اما اگر به رفتار خودمان و مردم دیگر در وجوه گوناگون زندگی روزمره توجه کنیم میشود الگویی فرضی از تصورات آنان ساخت و نشان داد که انگار مردم در رفتار خود نقشه و الگویی از اوضاع و احوالِ جامعه و رفتار دیگران در سر دارند که با الگوی «ترس همه از همه» مطابقت دارد.
گویی که همه دیگری را گرگ خود میدانند و ناچار میشوند به گرگ بودن خود هم رضایت بدهند. چنانکه گفتم این نوع ترس را میشود با تعبیر «بیاعتمادی فراگیر» هم بیان کرد، اما شاید واژة بیاعتمادی آن زور و ضربی را که باید موجب وحشت ما از این وضعیت شود، در خود نداشته باشد. اعتراف میکنم که من هم با استفاده از تعبیرِ «ترس همه از همه» میخواهم شما و مخاطبانتان را بترسانم تا از این وضعیت بترسند و بترسیم!
- همانطور که میدانید اغلب مردم ایران امنیت اقتصادی ندارند. این خود سبب افزایش ترس اجتماعی میشود. بیکاری، نداشتن امکانات رفاهی و حتی در مواقعی عکس این موضوع یعنی تلاش یک شهروند برای نگه داشتن پست مدیریتی خود تحت هر شرایطی به نوعی به عدمامنیت شغلی و اجتماعی منجر میشود. البته این نظر من است. شما چه فکر میکنید؟
نمیشود انکارکرد که فقدان امنیت اقتصادی بهطور عام و نبود امنیت شغلی بهطور خاص، میتواند موجب هراس مردم شود. اما گذشته ازاین کلیات، باید در وهلة نخست تصور درستی از امنیت شغلی داشت. من فکر میکنم تصویری که از امنیت شغلی وحتی امنیت اقتصادی در جامعة ما وجود دارد تا حدی نادرست است.
اگر چه این تصویر اساساً برگرفته از جوامع پیشرفتة غربی است اما خالی از دقت و دور از واقعیت امنیت شغلی در این جوامع است. معمولاً تصور میشود در این جامعهها هر کس میتواند کار پیدا کند و وقتی کاری داشت تا آخر از مزایای آن برخوردار خواهد بود و کسی نمیتواند شغلش را از دستش بگیرد، مثل تصویری که از کار دولتی در جامعة خود ما وجود دارد. شما وقتی به کار اداری دولتی اشتغال داشته باشید و مراحل استخدامی را پشت سر گذاشته باشید عملاً تا زمان بازنشستگی جزء عائله دولتید و جز در موارد خاص و حتی با وجود تنزل شغلی بیکار نخواهید شد.
حتی در حیطة کار در بخش خصوصی هم اخراج از کار به سادگی بسیاری از کشورهای دیگر نیست و امنیت شغلی به آسانی به خطر نمیافتد، گرچه احساس عدمامنیت شغلی وجود دارد. اما در کشورهای پیشرفته که تماماً با اقتصاد بازار اداره میشوند، عدمامنیت شغلی یکی از بزرگترین اضطرابهایی است که اغلب کارکنان تا زمان بازنشستگی احساس میکنند. در واقع شدت رقابت در بازار کار و قواعد آنچنان است که هیچ کس تقریباً حاشیة امنی برای کار الیالابد ندارد و تنها ضمانتش برای برخورداری از کار مناسب معمولاً تلاش شخصی خود اوست.
حتی در کشورهایی که بارقه دولتهای رفاهی از موج نئولیبرالیسم جان سالم به در بردهاند، نیز تأمین اجتماعی در مواقع بیکاری فقط میتواند وضعیت حداقل زندگی را برای افراد حفظ کند، اما چون سطح حداقل زندگی در آن کشورها بالاست، طبعاً میزان مستمری بیکاری هم در قیاس با سطح زندگی ما چشمگیر به نظر میرسد.
با اینهمه چیزی که در این کشورها هست و ما از آن بینصیبیم، این است که حتی بیکار شدن یا تنزل شغلی در این قبیل کشورها، حتی در کشورهایی که سیاستهای حمایتی در قبال کاستیهای بازار اندک است، مطابق قواعدی است که همه از آن باخبرند. بنابراین امنیت شغلی در این کشورها مثل امنیتی است که شما در جریان یک بازی فوتبال دارید. در بازی فوتبال برای موفقیت شما حاشیه امنی وجود ندارد، مگر از طریق به کار انداختن تواناییها و شایستگیهایی که شما از آن بهرهمندید و میتوانید با اتکا به آن بازی را ببرید. با این همه، شما گذشته از تواناییها و شایستگیهای خودتان به پابرجا بودن قواعد بازی و بیطرف بودن داوران هم عموماً اعتماد دارید. به عبارت دیگر، زمام امنیت شغلی تا حد زیادی، بهویژه در شرایط معمولی اقتصاد، در دست تواناییهایی است که افراد خود کسب کردهاند و به کار میبندند، اما در کشور ما در حیطه اشتغال، مانند بسیاری از حیطههای دیگر، اغلب قواعد بازی مشخص نیست.
قواعد نسبتاً مشخص هم هر آن ممکن است به مدد قدرت سیاسی نقض شود و همه را مات و سردرگم کند. یعنی شما ممکن است با تلاش و کوشش خود در بازی اشتغال گل بزنید، اما داوری که بیطرف نیست، گل شما را مردود بداند یا فیالفور قواعد بازی را عوض کند و جر بزند تا رقیب شما برنده شود. در این حال شما دیگر با وجود تواناییهای خود احساس امنیت نخواهید داشت. چون ساختار قدرت، که باید پاسدار قواعد مورد توافق اجتماعی باشد و بیطرفی را در بازی رعایت کند، نه اجازه میدهد قواعد به نحو توافقی تصویب شود، نه اینکه همین قواعد غیر توافقی و خودساخته را مراعات میکند، نه همه وقت بیطرفی پیشه میکند. ریشه این شیوه عمل خودسرانه این است که ساختار سیاسی فاقدِ سازوکارهای پاسخگویی در برابر اقداماتی است که مرتکب میشود.
به تعبیر دیگر ساختار دموکراتیکی که اقدامات دولت را مهار و ارزیابی کند، وجود ندارد. به این ترتیب، میشود گفت ریشه این نوع ناامنی در حیطه شغلی، نهایتاً به دموکراتیزه نشدن ساخت سیاسی بازمیگردد.
- تا آنجا که تاریخ یادآوری میکند سرزمینمان همیشه دارای دشمنان حقیقی و فرضی بوده، این عامل نیز یکی از عوامل نگرانی و ترس در هر جامعهای است. اینطور نیست؟
ترس از دشمن خارجی ترسی است بیرونی، ترس است از کسانی که «بیگانه» - به مفهوم اجتماعیِ آن - به حساب میآیند. این نوع ترس در صورتی که جامعه از انسجام لازم برخوردار باشد، یعنی در حالت «ترس همه از همه» نباشد، خودش عاملی است انسجامبخش. این نوع از انسجام نه تنها «احساس تنهاییِ» ملازم با ترس را میزداید بلکه با پدید آوردن نوعی اتحاد، حسِ پشتگرمی ایجاد میکند و عملاً ترس را کاهش میدهد یا دستکم قابل تحمل میسازد و حتی تکاپوی اجتماعی را افزایش میدهد. به همین دلیل است که گفتم باید از «ترس همه از همه» بترسیم، چون این نوع ترس مادر همه ترسهاست و ترسهای دیگر درصورت وجود چنین ترسی، هراسآورتر میشوند. ترس از دشمنِ خارجی هم از همین حکم پیروی میکند. چون وقتی در وضعیت «ترس همه از همه» باشیم، واحدهای اجتماعی آنقدر خرد و کوچک شدهاند، و جامعه چنان چاک - چاک شده است که دشمن از همه این قاچخوردگیها میتواند به کلیت جامعه آسیب برساند.
مشکل جایی حاد میشود که در وضعیت «ترس همه از همه»، که انسجام اجتماعی در سطح نازلی قرار دارد، دولت برای حفظ نظم بیش از هر وقت دیگر ناچار است از ابزار سرکوب بیرونی استفاده کند، چون «ترس همه از همه» تا حدی ناشی از سست شدن ابزار سرکوب درونی، یا همان کسریِ مشروعیت است، زیرا بخش مهمی از مشروعیت مبتنی بر توافق نسبت به قواعدِ اداره جامعه است.
اگر این قواعد به شیوه دموکراتیک و نیز با رعایت حقوق گروههای مختلف تنظیم نشده باشد، برقراری نظم نیازمند سرکوب بیرونی یا اعمال قدرت عریان میشود. افزایش شدت سرکوب بیرونی نیز طبعاً فاصله دولت و مردم را افزایش میدهد و از انسجام میکاهد. اغلب دولتها در این شرایط متوسل به تراشیدن دشمنان واقعی یا موهوم میشوند تا به مدد خاصیت انسجامبخشِ دشمن خارجی بتوانند در داخل اتحادی پدید آورند، غافل از آنکه پیشاپیش و با نبود قواعد مشترکِ مشروعیتبخش، ریشه پذیرش مدعیات خود را از بیخ برکندهاند. در این حال فریاد دشمن دشمنِ صاحبان قدرت، به تدریج در گوش مردم؛ فریاد گرگ، گرگ آن چوپان معروف شنیده میشود.