در شعرهای جانی روداری، صلح و مضمونهای انساندوستانه، موج میزند. او که جوانی با روحیۀ حساس و دوستان اندک بود، پس از آغاز جنگ در ایتالیا، در سال 1940 میلادی و از دستدادن دو دوست نزدیک و اسیرشدن برادرش، به شدت تحت تأثیر جنگ و تبعاتش قرار گرفت. رنج و بیزاری روداری از جنگ به وضوح در شعرهایش مشخص است. او در شعر «یادداشت» جنگ را امری ممنوع میداند و آن را محکوم میکند:
«کارهایی هست برای روز /مثل شستن دستها، درس خواندن، بازی کردن/ میز ناهار را چیدن/ کارهایی هست برای شب/ مثل چشمبستن و خوابیدن/ رویاهای شیرین داشتن/ گوشهایی برای نشنیدن/ کارهایی هست برای هیچوقت/ نه روز، نه شب/ نه در دریا، نه در خشکی/ مثلاً برپاکردن جنگ!»
روداری، طرفدار جهانی است که زیر پرچم صلح به آرامش رسیده باشد. او در شعر «پس از باران»، شیرینی صلح پیش از جنگ را این گونه به تصویر میکشد:
«باران که تمام شد/ آسمان صاف میشود/ و رنگین کمان/ همچون پلی آراسته به پرچم/ میدرخشد/ و خورشید، شادیکنان میگذرد/ چه زیباست نگاهکردن به پرچمهای قرمز و آبی/ با سری برافراشته به آسمان/ اما افسوس/ رنگینکمان/ پس از توفان ظاهر میشود؛/ کاش هرگز توفانی نبود/ شادی حقیقی رنگین کمانی است که در پس توفانی نباشد/ و جشنی است برای همه اهالی زمین/ صلح، پیش از جنگ!»
بیشتر شعرهای روداری، جنبة سیاسی دارد و انگار بیعدالتی روی زمین را تاب نمیآورد. او تاسف خود را از متحدنبودن مردم دنیا در شعر «آسمان برای همه است» بیان میکند:
«کسی که خیلی میدانست/ رازی را به من گفت/ گفت آسمان متعلق به همه نگاههاست/ برای هر نگاهی که آسمانی است/ برای من است وقتی به آن نگاه میکنم/ و برای پیرمرد است و کودک/ برای پادشاه است و کشاورز/ و برای شاعر یا رفتگر/کسی که هیچ ندارد،/ آسمان را دارد/ و سهم خرگوش هراسان/ به اندازة شیر درنده است/ آسمان برای همه چشمهاست/ و هر نگاهی اگر بخواهد، میتواند/ ماه، ستارههای دنبالهدار و خورشید را/ از آن خود کند/ آسمان برای همه است/ و هر گز کم نخواهد آمد/ و برای آخرین بیننده هم/ به اندازه اولی درخشان است/ پس تو به من/ به شعر یا نثر بگو:/ چرا آسمان همیشه یکپارچه و یکتکه است/ اما زمین/ تکهتکه شده؟!»
او در شعر «پوستها» به مسئله تبعیض نژادی اشاره میکند و آن را نشانه سنگدلی میداند:
«پوست سفید مثل شیر/ پوست سیاه مثل شب/ پوست سرخ مثل غروب/ پوست زرد مثل لیمو/ برای کشیدن رنگین کمان/ نمیشود از یک رنگ کمتر گذاشت/ کسی که فقط یک رنگ را دوست دارد/ همیشه قلبی خاکستری خواهد داشت!»
جانی روداری، سال 1950 به رم دعوت شد تا سردبیری «آبادگر»، هفتهنامه کودکان را بر عهده بگیرد. در سال 1952 «کتاب لالاییها» و همچنین رمان «پیازچه» او برای کودکان منتشر شد. روداری، یک سال بعد ازدواج کرد و در سال 1957صاحب دختری به نام «پائولا» شد. در همین سال در آزمون روزنامهنگاری حرفهای پذیرفته شد؛ اما سرانجام تصمیمی گرفت که تمام زندگیاش را تحتالشعاع قرار داد. او کار کردن به عنوان نویسنده کودک را بر کارکردن به عنوان روزنامهنگار ترجیح داد.
او سال 1960 آثارش را به یک انتشارات جدید سپرد و شهرتش به همه ایتالیا رسید. اولین کتابی که از آن نشر چاپ شد، «لالایی در آسمان و زمین» بود. بخش زیادی از شعرهای روداری در زمینۀ لالاییهاست.
روداری سال 1970، جایزه «هانس کریستین اندرسن» را، که مهمترین جشنواره بینالمللی ادبیات کودک است، از آن خود کرد و به این ترتیب به شهرتی جهانی رسید. از آن پس دوباره شروع به چاپ آثارش کرد، اما به دلیل فشار کاری زیاد و شرایط فیزیکیاش، ماشین خلاقیت معجزهآسای او کمکم از کار افتاد.
روداری سال 1979 در راه بازگشت از یکی از سفرهایش به روسیه، دچار مشکل جسمی شد و پس از یک عمل جراحی در سال 1980 درگذشت.
حس انسان دوستی روداری، غیرقابل انکار است. او در یکی از شعرهایش، با زبانی زیبا امید را بین همه انسانها تقسیم میکند و به کسانی که امید خود را از دست دادهاند، نوید زندگی میدهد:
«اگر دکهای داشتم،/ -تنها با یک اتاقک-/ میدانی چه میکردم؟/ امید میفروختم/ «امید با قیمتی استثنایی»/ هر چقدر که بخواهی!/ به هر مشتری / اندازه شش نفر سهم میدادم/ به مردم فقیر/ که پولی برای خرید ندارند/ همه امیدم را میدادم/ بیآنکه پولی بگیرم».