آستوریاس، به غذاهای دریایی، ساحلهای زیبا، قلههای بلند، بارندگی زیاد و طبیعت همیشهسبزرنگش معروف است و همیشه مقصدی پرطرفدار برای توریستهای سراسر دنیا بهحساب میآید. سفر به «کُووادونگا» (Covadonga)، پیشنهاد دوست اسپانیایی من بود؛ منطقهای که تا دریای «کانتابریا» (Cantabria) نیمساعت فاصله دارد و تا کانگاس د انیس، حدود ۱۵دقیقه. تلفظ درست این منطقه در بین اسپانیاییها «کُبادونگا» است، اما در ایران و در زبان فارسی بیشتر به اسم کووادونگا شناخته شده است.
اتوبوس، مثل ماری که در میان علفزار بخزد، در لابهلای کوههای سبز و زیبا میخزید و جلو میرفت. بعد از یکی از پیچها، وقتی پس از کمی خمشدن به سمت راست، بدنم دوباره به حالت متعادل برگشت، چشمانم برنگشتند؛ حجم عظیمی از رنگ سبز را مه غلیظی فرا گرفته بود. چندگوسفند در آنمیان، پیدا بودند و نبودند.
بعد از چندثانیه که منظره را تا ته نوشیدم، گوشیام را درآوردم و سعی کردم که آنلحظه و زیبایی را در گوشی ثبت کنم و به دوستانم هم نشان بدهم، اما دو مشکل وجود داشت: یکی اینکه با وجود تکانهای اتوبوس، ثبت یک قاب زیبا، دشوار بود و دوم اینکه سیمکارتم آنتن نداشت. پس به ضبط یکسری ویدیو برای خودم بسنده کردم و باقی منظره را بدون گوشی و در کناردوست اسپانیاییام سرکشیدم.گاهی او میگفت: «اینجا رو!» و چندثانیه بعد من میگفتم: «اونجا رو!»
کمی جلوتر، وقتی زیبایی دریاچه هم به مه و رنگ سبز و گوسفند اضافه شد، سرم را چرخاندم تا مطمئن شوم دیگران هم در حال لذتبردن از منظرهاند، اما در کمال تعجب، پشت سرم دو مسافر از آسیای شرقی، در خواب بودند؛ آنهم خوابی عمیق!
منظره را رها کردم و بدنم را چرخاندم تا مطمئن شوم آیا واقعاً میشود باوجود تکانهای اتوبوس و جادهی چالوسوار و آنمنظره، در خوابی عمیق فرو رفت؟ بله، متأسفانه شده بود! دلم میخواست بیدارشان کنم و بگویم که در حال از دستدادن چهچیزی هستند ولی نتوانستم.
در ردیف آنطرفی،دو مسافر دیگر داشتند به زبان آلمانی، دعوا میکردند؛ شاید هم دربارهی چیزی با هم موافق نبودند. مشکل زبان آلمانی این است که اگر باکسی موافق نباشی، از بیرون اینطور بهنظر میرسدکه داری دعوا میکنی.
خلاصه که آنها هم ناامیدم کردند. به ردیف کناریام نگاه کردم؛ دو جوان، سرشان توی گوشی بود و یکیشان تا نگاه مرا احساس کرد، نگاه کوتاهی کرد و به کار با اینترنتش ادامه داد.
غمگین شدم؛ حس کردم با یک زیبایی بزرگ، تنها ماندهام. در همین حال بودم که دوباره دوستم با لهجهی اسپانیاییاش به فارسی گفت: «وای اینجا رو!»
در واقع منظورش «اونجا» بود، اما همیشه «اینجا» و «اونجا» را قاطی میکند. من هرچهقدر سعی میکنم با روش امامحسنع عمل کنم که غیرمستقیم، وضوگرفتن درست را به آن مرد عرب یاد دادند، باز هم جواب نمیدهد و دوستم به «اونجا» میگوید«اینجا»!
اولین نفس عمیقی که بعد از پیادهشدن از اتوبوس کشیدم، از تمیزترین و خوشمزهترین نفسهای زندگیام بود. جاده به آن پارکینگ ختم میشد و بعد از پارکینگ، کوه بود و علفزار و گاو و بز و ابر و مه و دریاچه؛ انگار آخر دنیا بود. از اولین تپه که بالا رفتیم، ابرها زیر پایمان بودند. کلی عکس از ابرهای زیر پایمان گرفتیم. بعد از ابرها، یک قله بود و پشت آن انگار دیگر چیزی نبود.
از گروه جدا شدیم و به گاوهای سرخوش پیوستیم که در حالت درازکش، مشغول چرا بودند! در آن لحظه بود که در دلم گفتم حتی در دنیای گاوها هم بیعدالتی وجود دارد! گاوهای آفریقا در بیابان بهدنبال آباند و گاوهای اسپانیا حتی زحمت ایستاده علفخوردن را هم بهخود نمیدهند.
سکوت عجیبی در کوهستان برقرار بود؛ سکوتی که شبیه سکوت نبود، انگار زیبایی آنجا با ما حرف میزد. گاوها در حالت درازکش به ما خیره مانده بودند و دهانشان را میجنباندند. انگار که بپرسند «برای چه به اینجا آمدهاید؟!»
همیشه نگاه و شخصیت گاوها را دوست داشتهام. انگار چیزی را میدانندکه ما نمیدانیم و همیشه طوری نگاه میکنند که انگار ما گاویم و آنها انساناند! همیشه بعد از نگاه گاوها، به درونم و کارهای بدم فکرمیکنم. این اتفاقی نیست که هرروز بیفتد، پس باید آن را غنیمت دانست و دانستم!
بعد از گاوها به جادهای خاکی رسیدیم که سربالایی بود، دوطرفش سبز و انتهایش، ابرهای چاقِ بههم چسبیده. خاصیت آنجاده این بود که هر چه میرفتی، ابرها تکان نمیخوردند و انگارداشتی روی تردمیل راه میرفتی. ناگهان دشتی بزرگ جلویمان سبز شد و یک دریاچه در کنارش. چندثانیه منظره را تماشا کردیم و بعد، دوتایی در سراشیبی رو به پایین دویدیم تا دریاچه. آبِ زلالی داشت؛ آنطرفش دیده میشد.
ماهیها وُول میخوردند و از شنا و زندگی شیرینشان لذت میبردند. با خودم گفتم کاش زبان ماهیها را میدانستم و بهشان میگفتم که شما دارید در بهشت زندگی میکنید عزیزانم! با خودم فکر کردم برای یک ماهی فرقی میکند در دریاچهی کووادونگا زندگی کند یا یک تُنگ؟ کاش جوابش را میدانستم.کاش زبان حیوانات و زبان آلمانی و چینی میدانستم، آنوقت شاید در آن سفر، کمتر احساس غریبی و تنهایی میکردم.
از تپهی کنار دریاچه بالا رفتیم، یک دریاچهی دیگر، آنطرف تپه بود و مردم با دو دریاچه عکس میگرفتند. هرطرف را نگاه میکردیم، زیبایی طرف دیگر از دست میرفت.
زیبایی، اگر از حدی بگذرد، آدم را غمگین میکند؛ کووادونگا هم برای من، غمی بکر و زیباست که هربار به یادش میآورم، دهانم و قلبم شیرین میشوند.
نظر شما