اما چشمها و گوشهای آنانی که طعم تلخ نابینایی و ناشنوایی را نچشیدهاند تنها در سایهای از ابهام مناظر و صداها را درک میکنند بیآنکه به آنها بیندیشند و اندکی قدردانشان باشند. این همان داستان قدیمی است که برای چیزی که داریم سپاسگزار نیستیم تا زمانی که آن را از دست بدهیم و تا زمانی که بیمار نشویم از لذت سلامتی آگاه نمیشویم و قدرش را نمیدانیم.
به این میاندیشم که اگر هر انسانی برای چند روزی در زمان بزرگسالیش دچار نابینایی و ناشنوایی میشد قدر این نعمت خدادادی را بیشتر میدانست؛ تاریکی او را نسبت به بینایی قدردان میساخت و سکوت به او لذت صدا را میآموخت. بارها از دوستانم که توانایی بینایی دارند پرسیدهام که چه میبینید؟ شاید من دیرباور بودم یا دوست نداشتم جوابی خالی از احساس بشنوم. مدتها قبل متقاعد شده بودم که کسانی که توانایی دیدن دارند کمتر میبینند.
از خود پرسیدم چگونه چنین چیزی ممکن است که ساعتی در جنگل قدم بزنی و چیزی ارزشمند در آن نیابی. منی که توانایی دیدن ندارم تنها با لمسکردن، صدها موضوع جالب مییابم. با عاشقانه حرکتدادن دستهایم، پوست درخت نقرهفام و زبریپوست درخت کاج و تناسب ظریف برگها را حس میکنم.
در بهاران، هنگامی که امیدوارانه شاخههای درختان را در پی اولین نشانه بیداری طبیعت بعد از خواب زمستانیش میبویم لطافت دلپسند بافت گلها را حس میکنم، بافت مخملی و فرحبخش گلها را احساس کردم و چین و شکن خشمگین آن را یافتم و چیزی از معجزه طبیعت برایم آشکار شد. گاهی اگر بخت یارم باشد دستانم را به سوی درختچهای کوچک مینهم و جنبوجوش شاد پرندهای را در اوج آوازش حس میکنم و از عبور خنک آب جویبار که از میان انگشتانم میگذرد شاد میشوم.
هلن کلر