او تصمیمات زیادی درباره سربازان و میدان جنگ گرفته و میگیرد. اما آیا صرف این تصمیمگیری، توصیف رئیسجمهور جنگ را درست میکند؟
بسیاری فکر میکنند که پاسخ این سؤال معلوم و روشن است. بالاخره آمریکا در جنگ عراق و افغانستان درگیر است. اما بیل کلینتون هم دو بار در بالکان درگیر جنگ شد و جورج بوش پدر هم به پاناما وعراق حمله کرد. اما هیچکدام از آنها هرگز خود را رئیسجمهور جنگ خطاب نمیکردند.
اینکه ابرقدرتهای درگیر جنگ، در گوشهای از جهان باشند، بیش از آنکه یک استثنا باشد یک نرم است. از سال 1945، تنها یک رئیسجمهور در تاریخ آمریکا سربازان این کشور را درگیر جنگ نکردهاست و آن جیمی کارتر است. آمریکا قدرت سیاسی نظامی برتر جهان است، به همین دلیل بحرانهای محلی هم به نوعی منافع این کشور را دربر دارد و مداخله واشنگتن را به همراه میآورد. بریتانیا هم در اواخر قرن 19 و 20 چنین شرایطی داشت. اما در آن زمان هم انگلیس خود را در جنگ نمیدانست و نخستوزیران این کشور هم خود را رهبران جنگ نمیخواندند.
آمریکا و پیش از آن انگلیس، معمولا هر گاه درگیری امنیتشان را تهدید کند، خود را در جنگ میبینند. به همین دلیل است که سیاستمداران در قدرت در جریان جنگهای جهانی اول و دوم یعنی ویلسون و روزولت و چرچیل رهبران جنگ خوانده میشدند. اما این تعریف دقیقی نیست.
اما اکنون به هر تعریفی که قائل باشیم باز هم نمیتوان گفت که آمریکا در جنگ است. همه این را میدانیم. زندگی در آمریکای امروز بهصورت حیرتآوری عادی است و انگار نه انگار که نیروهای نظامی این کشور در 2 جنگ در آن سوی دنیا مشغول هستند.
کشور آمریکا در جنگ شرکت دارد اما خودش در جنگ نیست. مثلا رفتار همین بهاصطلاح رئیسجمهور جنگمان را نگاه کنید. بوش اخیرا گفته است که در سالهای اخیر گلف را کنار گذاشته چون بازی کردن در زمان جنگ، پیام نادرستی در بر دارد.
اما این فداکاری بوش را با فداکاریهایی که آمریکاییها در جریان جنگ جهانی اول انجام دادند مقایسه کنید. در آن زمان اکثر مردان توانا به جنگ فراخوانده شدند، غذا جیرهبندی شدهبود و صنایع برای تولید تجهیزات جنگی بسیج شدهبودند. در آن زمان از سال 1941 تا 1945، در آمریکا هیچ خودروی غیرجنگی تولید نشد.
البته کسانی مانند بوش هستند که میگویند، ما در جنگ به معنای عمیق آن هستیم. مجله فورچون در شماره 23 ژوئن خود از سناتور جان مک کین پرسید، بزرگترین تهدید درازمدت برای اقتصاد آمریکا چیست؟ او بعد از یک مکث 11 ثانیهای جواب داد: خوب، بهنظر من بزرگترین تهدید نبردی است که ما اکنون علیه اسلام رادیکال داریم که میتواند موجودیت ما را تهدید کند. اکنون معلوم شده که القاعده و فلسفه آن دیگر آن پدیدهای که زمانی تصویر میشد نیست.
این سازمان اکنون حمایت خود را در 7 سال گذشته از دست دادهاست. توانایی آن برای برنامهریزی عملیاتهای بزرگ تقلیل یافته و بودجه آن هم کمتر و کمتر شدهاست. البته گروههای کوچکی هستند که میتوانند دردسر ایجاد کنند. اما این جنبش دیگر تهدیدی برای موجودیت آمریکا نیست.
القاعده و چند هزار نیروی آن اکنون دیگر کشوری بهعنوان پایگاه ندارند. از سوی دیگر طرفداران تفکر آنها هم در کل جهان کم شدهاند. اکنون بخش عمدهای از جامعه مسلمانان جهان هم علیه این سازمان هستند.
بسیاری از نویسندگان و تحلیلگران و محققان در سالهای اخیر این موضوع را در تحقیقات و نوشتههای خود تاکید کردهاند. اما این نوشتهها هرگز نتوانست بحث و ماهیت آن را تغییر دهد زیرا در یک فضای خلأ سیاسی مطرح میشد. راستگراها میخواهند بگویند که ما در زمان خطرناکی زندگی میکنیم که یکجانبهگرایی تهاجمی جورج بوش در این زمان، توجیه شدهاست. چپها هم بر این نکته تاکید میکنند که بوش همهچیز را به هم ریخته و دنیای خطرناکی به وجود آورده که در آن جایگاه جهادیها بالا رفتهاست.
اما رئیس سازمان اطلاعات آمریکا سیا، خود شهادت دادهاست که القاعده اکنون بر لبه تیغ است. پیتر برگن از روزنامهنگاران آمریکایی که در سال 2007 گزارش مفصلی در نشریه نیوریپابلیک با عنوان بازگشت القاعده نوشته بود، اخیرا مقاله دیگری درباره سقوط القاعده نوشتهاست. نشریه نومحافظهکار ویکلی استاندارد هم چندی پیش نوشت، دشمن اکنون ضعیفتر شده است. با این وجود بلافاصله نوشت که البته نباید اعتبار کارهای بوش زیر سؤال برود. واقعیت آن است که تروریسم در اکثر کشورهای جهان رو به افول رفتهاست.
البته دولت بوش به خاطر بعضی اقدامات ضدتروریستی باید نمره مثبتی بگیرد. هماهنگی با دولتها بعد از حملات 11 سپتامبر، مقابله با هستههای شبه نظامی در اروپا و آسیا، ردگیری کانالهای مالی این گروهها و اقدامات دیگر مؤثر بودهاند. اما این اقدامات هم حقیقت بزرگنمایی تهدید تروریسم از سوی دولت بوش را از بین نمیبرد. با بزرگنمایی این تهدید، واکنش به آن هم بیش از حد شد. دولت بوش تنها با ابزار نظامی به این بحران واکنش نشان داد درحالیکه این یک مشکل طولانیمدت سیاسی و فرهنگی است.
افزایش گسترده بودجه نظامی، ورود به جنگ عراق، ایجاد سازمان امنیت داخلی، اعمال محدودیت برای صدور ویزا و مسافرت به آمریکا همگی با هدف ترسیم فضای جنگ انجام شدهاست. برای هیچکدام از این کارها تحلیل زیان و فایده انجام نشدهاست. بعد از فقط 5 مورد مرگ در اثر ویروس سیاهزخم، دولت 5 میلیارد دلار برای تدابیر جدید امنیتی هزینه کرد،
این همان نکتهای بود که اسامه بنلادن میخواست. با وجود ضعفهای اخیر، بنلادن یک استراتژیپرداز مکار است.
او در توضیح اهداف حملات 11 سپتامبر گفت که این حملات 500 میلیارد دلار خسارت به اقتصاد آمریکا وارد کرد، در حالیکه انجام آن تنها 500 هزار دلار هزینه داشت. اما بعد از آن، حملات تروریستی دیگر در کشورهای اندونزی، عربستان، مراکش، ترکیه، اسپانیا و انگلیس خسارات اقتصادی بسیار کمتری به همراه داشت.
جنگی که اکنون به شبهنظامیگری و افراطگرایی در جریان است یک جنگ سرد است نه جنگ گرم. در این جنگ طولانی که بیشتر به چالش زمان صلح شبیه است، رهبر آمریکا باید بداند که چه زمانی از قدرت نظامی استفاده کند و هم بداند که چه زمانی از این قدرت استفاده نکند. دوایت آیزنهاور هوشمندترین رئیسجمهور آمریکا در جریان جنگ سرد بود.
او میدانست که ما با اتحاد شوروی در ستیز هستیم اما در زمانی که بقیه سیاستمداران آمریکا در حال بزرگنمایی این تهدید بودند، او دورنمای منطقی برای آن ترسیم کرد. آیزنهاور از همراهی فرانسه در ویتنام و حمایت از انگلیس در نبرد کانال سوئز خودداری کرد. او چندین درخواست برای به کار گیری تسلیحات جدید و سیستمهای نوین موشکی را رد کرد و به جای آن از پول بودجه دفاعی برای ساخت بزرگراه بین ایالات و سرمایهگذاریهای دیگر برای بهبود توان رقابتی اقتصاد آمریکا استفاده کرد. اینها همان چالشهایی است که رئیسجمهور بعدی آمریکا با آن روبهروست.
مردان جنگ همیشه بدبین هستند. در روزگاران گذشته، مردان جنگی آمریکا نگران این بودند که کمونیستها آمریکا را نابود کنند. امروز نگران آن هستند که القاعده زندگی آمریکاییها را تهدید کند. اما آنچه بیش از هرچیز میتواند آمریکا را تهدید کند، واکنشهای غیرمنطقی رهبران نابخرد خود این کشور است. در اولین گام برای اصلاح خطاهای گذشته باید اذعان کنیم که آمریکا در جنگ نیست.
نیوزویک- 12 جولای 2008ض