به عبارت دیگر، از این دیدگاه، آنچه یک داستان، را به آنچه هست تبدیل میکند، حاصل کنش و واکنش نویسنده و ذهنیت با زبان از یکسو و سنت روایی از سوی دیگر است.
اگر بخواهیم درباره هریک از نویسندگانی که بهصورت جدی به تولید خلاقه ادبی میپردازند سخن بگوییم، بدون اینکه جایگاه جغرافیایی او را در این سه ضلعی مشخص نکنیم، هرچه در باب او بگوییم، صرفا جزئینگرانه خواهد بود و بدون این مکانیابی نخواهیم توانست به معنای واقعی کلمه، معنای آنچه او در دنیای ادبیات انجام میدهد غیرممکن خواهد بود.
آنچه این نوشته، با توجه به فرصت کوتاهی که در این موقعیت دارد، در پی آناست، نگاهی کوتاه است به جایگاه محمدرضا شمس، نویسندهای که به متفاوت بودن، نوآور بودن، و در برخی محافل و نشستها «پست مدرن» بودن، شهره است. طبیعی است که تحلیل و پردازش کامل آثار یک نویسنده، یک ستون و یک صفحه روزنامه، کفایت نمیکند، در این فرصت تنها تلاش خواهیم کرد که تصویری کلی از جایگاهی که محمدرضا شمس در مناسبت با زبان و روایت پیدا کرده است ترسیم و به مخاطب خود عرضه کنیم.
شاید مهمترین و برجستهترین ویژگی محمدرضا شمس، آن ویژگیای باشد که نظریهپردازان تئوری ادبی «بازیگوشی» مینامند، بازیگوشی، به معنای گردش آزادانه نویسنده، در مجموعه سنت روایی است. این دسته از نویسندگان، که شاید موفقترین نمونههایشان «ایتالو کالوینو» و «بورخس» باشند، تلاش خود را نه متمرکز بر خلق خط روایتی جدید، بلکه برای بازی با روایتهای قدیمی و کلیشههای جدید تلاش میکنند. این رویکرد محمد رضا شمس را میتوان به خوبی در برخی از آثارش، مثل «دختره خل و چل » دید؛ آنجا که روایت نه یک خط یگانه و منحصر به فرد، بلکه از طریق ترکیب خطوط روایی آشنایی که پیش از این هم بارها و بارها برای مخاطب واگو شدهاند، پیش میرود.
به این ترتیب نسبت محمد رضا شمس، با دو ضلع از این سه ضلع مشخص میشود، او از یکسو ذهنیت خاص خود را دارد، به این معنا که نویسنده «دیوانه و چاه» و یا «دختره خل و چل»، اگرچه به بازیگوشی در خطوط روایی متفاوت میپردازد، اما در نهایت آنچه خود میخواهد و تشخیص میدهد را بر سر روایتهای قدیمی میآورد و اینگونه است که درحین اثبات آنچه میتوان «هویت نویسنده» نامید، داستانهایی خلق میکند که با هیچ ترفندی نمیتوان آنها را «کلاسیک» به معنای متعارفش خواند.
اما در این میان، ضلع سوم، یعنی ضلع زبان، و ارتباط آن با محمدرضا شمس نویسنده، حکایتی دیگر دارد، اگر تکلیف شمس از همان ابتدا با سنت رواییاش مشخص و معلوم است، به همان نسبت هم نسبتش با زبان، نامشخص و مبهم است. اگر بخواهیم تفاوت میان نویسنده «دختره خل و چل» و «قصه من، زن بابا، دماغ بابا» را بررسی کنیم، در نهایت ناچار خواهیم بود که به شیوه استفاده محمدرضا شمس از زبان اشاره کنیم، و آن را برجستهسازیم.
شاید کمی توضیح در این مورد مفید باشد. هرگونه گریز از آنچه «روایت کلاسیک» میخوانیم، در نهایت به اتفاقی خواهد انجامید که میتوان آن «گریز از زبان معیار» خواند. به عبارت دیگر «بازیگوشی» در روایت به «بازیگوشی» در زبان هم خواهید انجامید. اما پرسش این است که آیا این اتفاق باعث خواهد شد که ما قائل به یکی بودن داستانهای «روایت محور» و داستانهای «زبان محور» نیز باشیم؟ به عبارت دیگر، اگر داستانهای نخستین شمس را بررسی کنیم، خواهیم دید که پریشانی حساب شده روایت، در نهایت به بازی با زبان نیز انجامیده است، اما اگر داستانهای اخیر همین نویسنده را هم بررسی کنیم، آنگاه خواهیم دید که این روند کاملا معکوس شده است، به این معنا که اینبار زبانبازی اصل ماجرا قرار گرفته است، و این روایت است که بر مبنای زبان شکل میگیرد و آنچه محور و مبنای آثاری مثل «بادکنک و اسب آبی» یا از آن هم آشکارتر «قصهمن، زن بابا، دماغ بابا» قرار میگیرد، بازی شیطنتآمیز نویسنده با زبان، و ساختن شبه روایتی است که براساس آن مخاطب نه تنها در داستان به پیش میرود بلکه با شگفتزده کردن پیاپی، به او خواندنی لذت بخش را هدیه میکند.
طبیعی است که تغییر و تحول یک نویسنده از معمولترین اتفاقاتی است که در هر نویسندهای میتواند رخ دهد، کالوینوی نویسنده «بارون درخت نشین» با نویسندهای که «اگر شبی از شبهای زمستان...» را مینویسد، سراپا متفاوت است، و این بهخودی خود نه امری مذموم است و نه نشانه افول یک نویسنده. قصد ما در این نوشته آناست که با تمرکز بر این تغییر بنیادین که در شیوه نوشتن این نویسنده رخ داده است، دو نکته کلی را ذکر کنیم:
1. در داستانهای «روایتمحور»، با وجود همه بازیهایی که با کلیشههای رایج روایی انجام میپذیرد، در نهایت میان آنچه در داستان روایت میشود، و آنچه «واقعیت داستانی» خوانده میشود، ارتباط نظاممندی برقرار است، صراحتا میتوان این نکته را اینگونه بیان کرد که: «در داستانهای روایت محور، در نهایت اتفاق رخ میدهد»، یعنی آنچه را که میتوان «رخداد داستانی» دانست، لزوما در داستان رخ میدهد، حتی اگر این مجموعه رخدادها، برسازنده یک خط روایی مشخص و واضح نباشند. اما در داستانهای زبانمحور، همانگونه که در «قصه من....» به وضوح مشخص است، از آنچه بتوان اتفاق نامید، خبری نیست، پرسش نخست ایناست که آیا جذابیت از دست رفته واقعیت ذهنی آقای نویسنده، بهای خوبی برای کسب جذابیتهای زبانی بود؟
2. خوانش داستانهای زبان محور، درست مثل نگارششان، نیازمند نوعی «اخلاق خوانش» است، به این معنا که، برای خلق اتفاقات تازه در سطح زبان، و نیز درک آنها از سوی مخاطب، نیاز به تفاهمی دوسویه وجود دارد که بدون این تفاهم دوطرفه، خوانش درست متن، غیرممکن مینماید. در مورد ادبیات کودک دست کم میتوان این را گفت که به سبب تازهکار بودن خواننده، و عدمتسلط کامل قوانین زبان شناختی بر ذهن او، و از آن مهمتر، فقدان ارتباط کامل و دقیق میان زبان و معنای آن، این فرایند تسهیل میشود، اما به هیچوجه تکمیل نمیشود. آیا محمدرضا شمس، خوانندهای با این اخلاق خوانش را پیدا خواهد کرد؟ و آیا خود او تمهیدهای لازم برای امکان خوانده شدن متنش را اندیشیده است؟
این دو پرسش، پرسشهایی است که ذهن نگارنده را، مثل ذهن بسیاری دیگر از طرفداران ذهنیت نو، و زبان دوست داشتنی محمدرضا شمس، درگیر خود کرده است. نگرانی ایناست: آیا محمدرضا شمس زبانمحور، به اندازه محمدرضا شمس روایت محور، دوست داشتنی، جسور و نواندیش خواهد بود؟