او حالا در اوج شهرت تنها 48 سال دارد. این برای نویسندهای که در 34 سالگی جایزه مولیر را میگیرد، عجیب نیست؛ اشمیت سال 1994 با نمایشنامه «ملاقات کننده» جایزه مولیر بهترین نمایشنامهنویس را دریافت کرد. ضمن آنکه اجرای متن او برای کارگردان هم جایزه بهترین بیان تئاتری و بهترین نمایش را به همراه داشت. شاید برای همین متن به زبانهای بسیاری ترجمه شد و درکشورهای گوناگون به شکلهای مختلف اجرا شد. همین نمایش را باید نقطه عطف زندگی اشمیت نیز به حساب آورد. او که در دانشگاه «ساووآ» فلسفه درس میداد، با موفقیت این نمایش، تصمیمش را گرفت و برای همیشه دانشگاه را رها کرد تا وقتش را بهطور کامل صرف نوشتن کند. تصمیمی که آینده نشان داد، بینهایت درست بوده است. چرا که تنها یک سال پس از آن، نمایشنامه «جو طلایی» او را آلن دلون اجرا کرد و این نوار موفقیت و جایزه، هنوز هم قطع نشده است.
اما اشمیت داستاننویس که دلمشغولی و علاقهاش را به فلسفه حفظ کرده است، نخستین رمان خود را نیز در 35 سالگی نوشت: «دسته خودخواهان» و پنج سال بعد با «انجیل به روایت پیلات» یعنی در سال 2000 جایزه بزرگ خوانندگان را به دست آورد که نامش را نه تنها بهعنوان رماننویس نیز تثبیت کرد، بلکه چند ماه در فهرست پرفروشها باقی ماند. اما آن چه که در کار اشمیت، چه بهعنوان نمایشنامهنویس و چه بهعنوان داستاننویس کاملا مشهود است، همان علاقه اولیهاش به فلسفه و ادیان است. هرچند که از همان ابتدا نیز فلسفه او به سمت دنیای خیال و خلق گرایش نشان میداد. آنچنان که از بین همه فیلسوفان، دنیس دیدرو، نویسنده «ژاک قضاقدری و اربابش» را برای پایاننامه دکترا برگزید و در 1997 با نام «دیدرو یا فلسفه فریب» ارائه کرد...
«موسیو ابراهیم و گلهای آسمانی» (که البته در اسم اصلیاش گلهای قرآن آمده است و معلوم نیست چرا مترجم گلهای آسمانی ترجمه کرده)، دستپخت 39 سالگی اشمیت است. اشمیت2 سال پیش از آن، نمایشنامه تکنفرهای را براساس آموزههای بودیسم نوشت که با نام «میلارپا» در یکی از مهمترین جشنوارههای تئاتری دنیا، آوینیون، اجرا شد و مورد توجه قرار گرفت. موفقیت این اثر و علاقه همیشگی اشمیت به فلسفه و مذهب، او را به این فکر انداخت که کارهای دیگری نیز براساس ادیان دیگر بنویسد. نتیجه، خلق
سه داستان دیگر براساس اسلام، مسیحیت و یهودیت بود که درمجموع «چرخه نامرئی» نام گرفتهاند.
آن طور که حمید کریمخانی در مقدمه کتاب نوشته است؛ «حکایتهای چرخه نامرئی او موفقیت بزرگی در کشورهای فرانسهزبان (در مقایسه با سایر کشورها) به دست آوردهاند و روی صحنه نیز بیشتر از کتابفروشیها جلوه کردهاند. میلارپا براساس بودیسم، موسیو ابراهیم و گلهای آسمانی براساس تصوف، اسکار و خانم رز براساس مسیحیت و کودک نوئه براساس یهودیت آثاری هستند که میلیونها نفر از نسلهای مختلف آنها را خواندهاند.»این که چرا اشمیت از اسلام، تنها تصوف را دریافته و بر این اساس نوشته است، علت روشنی ندارد، اما شاید جذابیتهای نمایشی صوفیگری بیتاثیر نبوده باشد.
رقصهای ویژه صوفیان در خانقاه که در کتاب نیز آمده است، بدون شک یکی از جذابیتهای نمایشی این داستان است که در اجرای نمایشیاش نیز مورد توجه هر کارگردانی قرار میگیرد. ولی جالبتر از این، شیوه روایی جذاب اشمیت است که با وجود تعلق خاطرش به دنیای نمایشنامه، مهارت فوقالعادهای در توصیف مختصر و مفید حالتهای روانی و فیزیکی شخصیتهایش دارد. یکی از این ویژگیها، طنز شیرینی است که در تمام سطرها، نفوذ کرده و داستان را خواندنیتر میکند. طنز که حالا بهعنوان یکی از بنیانهای اصلی همه آثار بزرگ محسوب میشود، در کار اشمیت نیز نقطه اتکای مهمی است. درواقع همان طور که «اکتاویو پاز» میگوید؛ روح دنیای مدرن، طنز است و روح کار اشمیت نیز طنز است.
با این حال، او فراموش نمیکند که لابهلای داستانش، روح آموزههای اسلام را نیز بیاورد و برای خواننده ناآشنا با این دین، درمجموع میتواند تصویر قابل اعتمادی را ترسیم کند. اما درست در همین نقطه، لغزش اساسی نویسنده نیز رخ داده است؛ آمیختگی تصوف و اسلام، به معنای دقیق آن، کار را تا حد قابل ملاحظهای غیرقابل اعتماد کرده است. ابراهیم که مسلمانی با اعتقادات دینی منبعث از اسلام است، روحیات و اعتقاداتی کم و بیش التقاطی دارد. راهنمای او در زندگی قرآن است و آموزههای مولوی که میگوید: «طلا احتیاج به کیمیا ندارد، اما مس دارد.
خودت را اصلاح کن. بکش آنچه را که زنده است که آن جسم توست. زنده گردان آنچه را که مرده است که این دل توست. آنچه را که حاضر است پنهانش کن که این دنیای تو در این دنیاست. آنچه را که غایب است، احضار کن که این دنیای اخروی است. آنچه را که وجود دارد، نابود کن که این هوس است. آنچه را که وجود ندارد، ایجاد کن که این اراده است.» و نیز؛ «من نگران نیستم مومو. من چیزی را که در قرآن هست میدانم.» ولی به خانقاه میرود و به شیوه صوفیان میرقصد. اسلام او چیزی میان مسجد و خانقاه است؛«اینجا بوی شمع میدهد. اینها کاتولیکند. اینجا بوی کندر میآید. اینها ارتودوکسند. اینجا بوی بدن انسان میدهد. اینها مسلمانند. اینجا واقعا بوی...»
اما توصیف بعد موسیو ابراهیم از مسجد جالبتر است؛ «آیا جایی که بوی بدن میدهد برای تو جالب نیست؟ پاهای تو هیچ وقت بو ندادهاند؟ جایگاه نماز که بوی انسان میدهد، برای انسانها ساخته شده است. با آدمهای آن... آیا تو را ناراحت میکند؟ تو افکار پاریسی داری. اما عطر این جورابها به من اعتماد به نفس میدهد. بهخودم میگویم که من ارزشی بیشتر از همسایهام ندارم. خودم را بو میکنم و به این ترتیب گویی همه را بو میکنم و حالا خودم را بهتر میتوانم درک کنم.»
ظاهرا آشنایی اشمیت با اسلام بیشتر از طریق ترکیه بوده است. بنابراین، مسلمان کتاب او، صوفی ترکی است که سرانجام اگرچه شیوه خاص زندگی و آموزههایش میتواند نوجوان راوی کتاب را منقلب کرده و به خداوند نزدیک کند، اما کمی ناخالصی دارد. این نکته، ارزش تئوریک کتاب را تا حد قابل ملاحظهای کاهش میدهد، هرچند که آشنایی اشمیت با هسته مرکزی اسلام، به ویژه از لابهلای آثار مولانا و حافظ گاه حیرتانگیز است: «قلب انسان مثل پرندهای در قفس اندام زندانی است.»و نهایتا قلب موسیو ابراهیم آزاد میشود. میگوید: «نگران نباش. من نمیمیرم مومو. من به ابدیت وصل میشوم.» و تمام میکند. مومو از سفری که با ابراهیم رفته بود و بیآن که گفته شود، سیر و سلوکی برای تزکیه نفس او بوده است، به پاریس بازمیگردد و میگوید: «من بهخودم بازگشته بودم و به خدا اعتماد کرده بودم.»
پولهای ابراهیم، بقالیاش و قرآنش، ارثی است که به مومو میرسد.