همشهری آنلاین- مریم ورشو: «چادر کردیم رفتیم تماشا» نام کتابی است که در قفسه سفرنامههای یکی از کتابفروشیها به چشمم میخورد. نام کتاب کافی است تا متوجه شوم نویسنده سفرنامه زن است. کتاب را از قفسه بر میدارم و شروع به خواندن مقدمه آن میکنم. «محمد ابراهیم باستانی پاریزی» درباره این سفرنامه نوشته است: «این سفر تماما معنوی و براساس سفرنامه بانویی است که صد و چند سال پیش از کرمان به حج مشرف شده. گمان کنم سفری دلپذیر باشد برای آنها که امروز ظرف دو سه ساعت خود را به خانه خدا میرسانند و حاجی سه ساعته میشوند». خب همین اظهارنظر پاریزی کافی است تا کتاب را بخرم. چون قرار است با زنی شروع به سفر کنم. بعد از خریدن کتاب دوباره به خواندن ادامه میدهم «مردان سفرنامهنویس هرکدام نکتهای را دیدهاند و یک تصویری را برای ما ساختهاند. بخشهایی از این تصویر خالی است. درست مثل پازلی که قطعهای از آن گم شده. سفرنامههای زنان از جهت همین جزییات گم شده در تصاویر مهماند». پس بانوی سفرنامهنویس ما یعنی «عالیه خانم شیرازی» به جزییات در سفر توجه داشته. جالب اینجاست در ابتدا قرار بوده «ولی خان» که در این سفر همراه عالیه خانم بوده این سفرنامه را بنویسد، اما ولیخان بهدلیل بیحوصلگی سفرنامه را ننوشت و به ناچار عالیه خانم شیرازی نوشتن آن را ادامه داد. خودش در سفرنامهاش به این موضوع اشاره کرده و گفته است «مجبور شدم لابد به این خط نحس نجس خودم شرح حالی بنویسم که یادگار بماند».
عالیه خانم در ۲۵ رمضان ۱۳۰۹سفرش را شروع کرد و من قرار است با او از گوشهای دنج در اتاقم مسیرطولانی سفرش را دنبال کنم.
پس با او بار سفر را میبندم تا در ایران حدود صد سال پیش چرخی بزنم. البته با او به زیارت عتبات عالیات هم خواهم رفت.
سفر از کرمان شروع میشود. وی درسفر به ازروئیه کرمان از ملخها میگوید «همه محصول آن جا را خراب کرده. بیچاره مردم، خدا رحم کند». با خودم میگویم همین چند وقت پیش بود که حمله ملخها در صدر اخبار کرمان قرار داشت. پس همیشه همین بوده.
از فکر این موضوع که بیرون میآیم و چند قدم دیگر با عالیه خانم همراه میشوم دلم کمی استراحت میخواهد، اما چه جایی بهتر از سایه درخت جم. همان جایی که عالیه خانم میگوید «وارد کشکوئیه شدیم. زیر درخت بزرگی منزل کردیم. میگویند درخت جم میوه سیاهی دارد به قدر سنجد، مزه انار میدهد». تا قبل از خواندن این سفرنامه نمیدانستم این درخت چیست.
چقدر گشت و گذار در ایران صد سال پیش با عالیه خانم کیف میدهد. بهخصوص وقتی از چیزهایی ناشناس و بیکاربرد در این زمانه میگوید. مثل گاوگرد یا همان چاهی که آب آن با گاو کشیده میشود. البته ایرانگردان حرفهای میدانند در جایی به نام «ورزنه» شخصی برای جذب توریست این آیین را احیا کرده است. عالیه خانم، اما به کاربرد گاوگرد درجایی به نام کربلایی قاضی اشاره میکند «اول آفتاب روز چهارشنبه رسیدیم به کربلایی قاضی. دهی است که تمام زراعت این ده به آب گاوگرد آب میشود. چرخی دارند و خیکی، اما به همان یک خیک آب بالا میآورند. زراعت تنباکوی زیادی دارند.» یا در جایی دیگر میگوید: «تمام این ده صدای چرخ گاوگرد بود». چشمهایم را میبندم تا شاید صدای گاوگردها را برای خودم بازسازی کنم. هرچند در زندگی مدرن امروزی آبیاری قطرهای جایی برای چنین تصوری باقی نگذاشته است.
دوباره دنبال عالیه خانم راه میافتم. گویا خسته است و از راهها مینالد: «چه نویسم از ازروئیه تا منزل پیش رو چقدر راهها بد بود. کوه و کتل و گدارهای سخت و کوههای عجیب و غریب. آدمهایشان همه لباس سیاه، یک شلوار مشکی، پیراهن بلندی، مقنعهای روی سرشان انداخته، مردهایشان مثل هندوها لنگی به کمرشان بسته، لخت و برهنه». چقدر چنین پوششی در قیاس پوشش مردان امروزی سرزمینم برایم عجیب است.
همیشه دلم میخواست به هندوستان و بمبئی نیز سفر کنم، برای همین سفرنامههای گردشگران امروزی را به بمبئی دنبال میکنم. با عالیه خانم سوار کشتی میشوم. چقدر این کشتی حرکت میکند و مدام کج و کوج میشود، دارم بالا میآورم. البته که بانوی سفرنامهنویس ما هم دل خوشی از سفر با کشتی ندارد. «الهی خداوند دین واجب را از گردن همه دوستان ادا کند، ولی از راه خشکی. نه از کشتی که هیچ چیز برای انسان باقی نمیگذارد. نه نماز، نه عبادت، نه غذای پاک، همه نجس اندر نجس. تا کسی نبیند نمیفهمد». «همه متصل کلمه شهادت میگفتیم. یک دفعه جهاز چنان کج میشد که میگفتیم الان غرق میشویم».
با او وارد بمبئی میشوم. هزار کالسکه و درشکه و بارکش و ماشین دودی از پیش روی ما حرکت میکنند. چقدر برایم جذاب است؛ این شلوغی بمبئی ریشه تاریخی دارد. عالیه خانم میگوید: «تا صبح از صدای هیاهوی مردم و صدای کالسکهها خواب نکردیم. همه اهل شهر تا صبح بیدار هستند و کار میکنند» و تاکید میکند: «هوش از سرفلک میرود. عمارتها دو طرف هفت طبقه بالا رفته ازسنگ و چوب. میانه خیابان متصل گاری و ماشین میرود. خواب موقوف است بس که صدای گاریهای متصل میآید. میگویند ده هزار گاری شب و روز در بمبئی کار میکنند».
عالیه خانم براستی گردشگر است. چون دستم را میگیرد و با خود به موزه و کارخانه چلواریباف و حتی به یک مراسم عروسی در بمبئی میبرد. چه آداب و رسومی دارند. همه دیدنی و خواندنی.
اما حالم گرفته میشود وقتی وارد کربلا میشویم، حاجی که از بمبئی میآید باید ۱۰ روز قرنتن(قرنطینه) شود؛ اما آنهایی که از بندرعباس میآیند ۲۴ ساعت قرنتن هستند. عالیه خانم طبق معمول شروع به گلایه میکند: «آتش به جان آن آدمی بگیرد که ماها را روانه بمبئی کرد.» حق هم دارد. صاحب کشتی برای آنکه در بمبئی مسافر بیشتر بگیرد از بندرعباس نیامد.
چقدر چنین سفری سخت و طاقت فرساست. به ویژه شترسواریهایش. «از تکان شتر نه دل دارم نه پهلو». عالیه خانم شیرازی بهتر توصیف میکند: «از روزی که از مدینه طیبه بیرون زدیم معنای گرمای عربستان را فهمیدیم. چنان گرم است که مافوق آن متصور نیست. آفتابه در چادر گذارد آبش مثل آب جوش سماور میشود». «چه عرض کنم از گرمای توی چادر».
جاهایی از سفر با بانوی سفرنامه نویس برایم سختتر میشود. دقیقا جایی که حجاج از گرمای زیاد میمیرند، اما چه باک «گر نگه دار من آن است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد».
دوباره در ادامه سفر به ایران میرسیم. راهها و امکانات خوبی ندارد. «اول ظهر رسیدیم کرمانشاه. این راه هم همه تپه، کتل، بعضی جاها سنگ، تا زانوی قاطر توی گل. امروز که سه شنبه بیست و چهارم است صبح رفتیم حمام، اما چه حمام. تمام رختهایشان را در حمام میشویند. هرکس میآید تشت هم میآورد». با این حال همه جای سفر قرار نیست بد بگذرد بعضی روزهایش هم خالی از لطف نیست. مثلا «کرمانشاه وفور نعمت همه چیز است. عجب جایی بباید بهجت انگیز، طرب خیزُ طرب ریزُ و طرب بیز». «کنگاور هم شهری است آباد. دروازه و حصاربندی دارد. همه کوچهها سنگ فرش. میان کوچهها جوب ساختند که آب برود». «از روزی که از کرمان بیرون آمدم ماست به خوبی ماست کنگاور نخوردم. خیلی خوش طعم، خوشمزه، سفت».
من که از این سفر طولانی خسته شدهام. ماندهام عالیه خانم چه تابی دارد از چنین سفری. با این حال او هم حقش است که گاهی خسته و مریض شود. خودش میگوید: «دو ساعت به غروب مانده رسیدیم ساروق، نه مرده نه زنده، چهار پنج مرتبه توی کجاوه لرز کردم. به نظرم میآید موت رسیده، احوالم خیلی بد است. هوای سرد، آدم بیبنیه، گرمای عربستان خورده، قلب مگر از هم پاشیده. خیلی مشکل است، بیکسی، بیپرستاری، خداوند محافظت کند».
حالا میرسیم به بخش دوم سفرش. آنجا که بهدلیل آشنایی دور با ناصرالدین شاه وارد دربارش میشود و اقامت طولانی هم در آن دارد. برایم جالب و خواندنی است وقتی از ویژگیهای ناصرالدین شاه حرف میزند. «عصرها میرفتیم حیاط شاه، هشتاد زن شاه همه بزک میکنند. شاه خودش جلو میافتد، زنها دنبالش. دور حیاط میگردد، با تعجیل مثل اینکه کسی دنبالش کرده باشد. وقتی میرود سرشام همه زنها مرخص میشوند، میروند منزلهاشان. در سرشام انیسالدوله بایست بنشیند ولی نمیخورد». «شاه اول که بیدار میشود پیانو میزند همه میفهمند که شاه بیدار شده. هرصبح اول سه دانه سیب میخورد. بعد یک فنجان چای یا آب گرم میخورد».
سفر با عالیه خانم شیرازی برای من که تجریه شیرینی بود. اگر شما هم دلتان خواست و مثل من از قضا همجنس او هستید، چادر سرکنید بروید تماشا.
کتاب چادر کردیم رفتیم تماشا توسط نشر اطراف منتشر شده است.
نظر شما