یادتان که نرفته؟ در ویژهنامهی ۲۰سالگی دوچرخه گفتیم، «قیصر امینپور» گفته: «ریشههای ما به آب/ شاخههای ما به آفتاب میرسد./ما دوباره سبز میشویم.» و قرار شد دربارهی فردا و دوباره سبزشدنتان برایمان بنویسد.
و حالا نوبت آرزوهای شماست برای فردا و زندگی و سبزشدن دوباره و حالا این شما و این برندههای مسابقهی «ما دوباره سبز میشویم» و آثارشان:
تابان حجازی، متینا عروجی، فاطیما کورکی، حدیث گرجی، نگار مطیع، هورسا معظمی گودرزی و سونیا مولایی.
بهترین لحظه، امروز است
ترجیح میدهم خودم هرروز را بهتر کنم تا بنشینم که آنروز خوب از راه برسد. اگر نرسد چهطور؟! روز خوب برایم روزی است که احساس شادی کنم و لحظه به لحظهی آن را مفید بدانم.
منتظرنشستن برای اینکه کرونا برود و فرصتی پیدا شود تا به کارهایمان برسیم و زندگی مثل گذشته شود، سخت است، خیلی سخت! میگویم روز خوب همین امروز است. نه نه، اصلاً همین الآن که مینویسم. بهترین لحظه امروز است؛ لحظهای تکرارنشدنی... کلماتی که دیگر دوباره به همین شکل پشت هم چیده نمیشوند...
و همیشه به این فکر میکنم که رویارویی با چیزهای جدید بهترین اتفاقی است که میتواند در عصر تو بیفتد. چیزی که دیگر نسلها آن را تجربه نکرده باشند؛ مثل همین کرونا!
تابان حجازی،۱۷ساله از تهران
این شور بیپایان
به خودم میگویم: «ای بابا، مترو که باز هم شلوغه!» اما شلوغی امروز برایم متفاوت است. روز اول دانشگاهرفتنم است و شوقی که دارم نمیگذارد شلوغی همیشه تهران کامم را تلخ کند.
بعد از یکسال که هرروز صبح، زودتر از خورشید بیدار شدم و طلوع آن را وقتی داشتم تست میزدم میدیدم، امروز ویژه است! به هدفم رسیدهام و حالا که دیگر کرونا با پای خودش رفته و ماسک نمیزنیم، چشمانم از شوق پر از اشک میشوند و من هم که نگران ویروسیبودن دستهایم نیستم، هرچند قدم، اشکهایم را پاک میکنم و دارم میروم دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران!
دوستم زنگ زده و جوابش را میدهم. آنقدر صدایم خوشحال است که میخندد و من هم برای هزارمینبار از صبح امروز میخندم. آدمهای اطرافم جوری نگاهم میکنند، انگار که موجودی عجیب دارد در خیابان راه میرود. ولی مگر برایم مهم است؟ مهم همین است که به آرزویم رسیدهام و حالا دارم به مجسمهی فردوسی مقابل دانشکدهی ادبیات میرسم.
آلارم گوشیام زنگ میخورد. ساعت را شش و ۲۸ دقیقه تنظیم کردهام تا دقیقاً از شش و نیم شروع کنم به درسخواندن. باز هم خواب بود. باز هم این خیالات خوش که همیشه دارمشان. اما آنقدر میجنگم تا به آن برسم.
فقط چندماه مانده تا «دوباره سبز شوم.»
متینا عروجی، ۱۷ساله از اندیشه
روزهای خوب در راه مانده
«آهای! روزنامه...روزنامه... خبر خوب!... خبر خوب!... شهر میخندد!»
دختر جان حواست هست؟ چیزی نمانده که صدای روزنامهفروش محله را بشنوی. باورت میشود او که همیشه سگرمههایش در هم است خبر خوش فریاد بزند؟
همیشه که اینطور نمیآمد. روزهای گلمنگلی که به انتظارشان نشستهایم هم سرک میکشند. همیشه که دلتنگ نمیمانیم. یک روز، خورشید که بتابد و پرندهها یکجوری از ته دلشان آواز بخوانند، ما هم حالمان خوب میشود. همین روزهاست که آنقدر سیر بخندیم که ندانیم غم چیست. ما مزهی نوبر انجیر سیاه در تابستان را میچشیم و قطار که میبینیم دلتنگی به سراغمان نمیآید. اگر به من باور نداری خود سهراب گفته: دلخوشیها کم نیست، مثلاً این خورشید!
من به آن روز ایمان دارم که گیوهها را بکنیم و پاهایمان را در آب بگذاریم و لذت ظهر تابستان را با تمام وجود بچشیم. راستی یادت هست دختر جان؟ بهار است! زمین هم دلش روشن است به همهی روزهای خوب در راه مانده. این روزها بیشتر از هر وقت دیگری امیدوارم. کرونای اینطوری و کرونای آنطوری و سیل و زلزله و گرد غم نشسته بر صورت یک دوست از آبادی دور، میان هیاهوی کلاس مجازی دلگیرم کرده، اما روزهای خوب در راه مانده.
خیال شیرین میکشاندم به دورهای سبز ، به آنسوی دیوار، سرزمین امید، به روزهای خوب در راه مانده، به آرامش محض، به نفسهایی که به انتظار اتفاقات خوب به شماره افتادهاند و به قلبهایی که منتظرند باز هم بتپند.
فاطیما کورکی، ۱۶ساله از سیرجان
نظر شما