اما همه بر یک نکته اتفاق نظر دارند و آن اینکه گام بعدی باید تحریم اقتصادی کره شمالی باشد. اما آیا واقعاً کسی به نتیجه این کار و عاقلانه بودن آن فکر کردهاست؟
کره شمالی اکنون منزویترین کشور دنیاست و مردم آن با حداقل امکانات زندگی میکنند و فقط با کمکهای اندک کشورهای دیگر است که از قحطی نجات مییابند. در کره شمالی هیچ اثری از یک اقتصاد صنعتی دیده نمیشود.
آمریکا از دهه 1950 تحریمهایی را علیه کره به اجرا گذاشت اما این تحریمها مانع از تلاش این کشور برای دستیابی به تسلیحات هستهای نشد و قدرت حاکمان این کشور را هم تضعیف نکرد. دور جدید تحریمهای کره شمالی چند جانبهتر خواهد بود اما در ماهیت تحریمها تفاوتی نخواهد داشت. مداخله نظامی ممکن نیست و بالاخره باید کاری انجام داد.
تحریم به تنهایی موفقیتی در جلوگیری از برنامه هستهای کشورها نداشته است. به مواردی چون اوکراین ، قزاقستان، بلاروس، آفریقای جنوبی، برزیل و آرژانتین توجه کنید. در همه این موارد فقط محرکها و مشوقهای مثبت جواب داده نه تنبیه و مجازات.
این کشورهایی که گفته شد در برابر امتیازاتی که دریافت کرده اند راضی شدند تا برنامه هستهای خود را متوقف کنند. از سوی دیگر مجازات و تنبیه و یک دهه تحریم هیچ تاثیری بر هند و پاکستان نداشته است.
ایران و کره شمالی هم تغییری در سیاستهای خود نداده اند. شاید تازهترین و بهترین نمونه لیبی باشد. بسیاری در دولت بوش لیبی را نمونه موفق از به کار گیری قدرت متقاعد کردن میدانند.
دیک چنی معاون رئیس جمهور، سال گذشته در جریان تبلیغات انتخاباتی گفت: پنج روز بعد از حمله آمریکا به عراق و سرنگونی صدام حسین، معمر قذافی آمد و گفت که آماده است که برنامه هستهای خود را متوقف کند و سلاح های خود را تحویل میدهد.
شکی نیست که سرنگونی صدام حسین در تصمیم رهبر لیبی تأثیر داشت اما چرا این اتفاق بر کره شمالی و ایران تأثیری نداشت. برای پاسخ به این سئوال باید به تاریخچه طولانی مذاکرات با لیبی نگاه کرد که ماجرای پیچیده تری را فاش میکند و نشان میدهد که چطور لیبی به اینجا رسید. در اواخر دهه 1970 لیبی از حامیان اصلی تروریسم بود و تصمیم داشت به سلاح هستهای دست یابد.
بعد از اتفاقاتی چون لاکربی دولت ریگان تصمیم گرفت حکومت قذافی را سرنگون کند. در سال 1986 مقر قذافی و خانوادهاش بمباران شد. همچنین فعالیتها و عملیاتهای مخفی علیه دولت لیبی شروع شد و تحریم یکی از همین اقدامات بود. در ابتدا به نظر میرسید که این سیاست ها کارساز خواهد بود اما اکنون اسناد نشان میدهد که این سیاستها فقط اوضاع را بدتر کرده است.
دولت جورج بوش به این نتیجه رسید که این استراتژی به قذافی کمک میکند و رهبر لیبی با استفاده از این سیاست ها در واقع حمایتهای داخلی از خود را بیشتر میکند. به همین دلیل آمریکا به همراه انگلیس شرایطی برای لیبی قرار دادند تا این مناقشه حل شود. راه حل این بود که به قربانیان لاکربی غرامت پرداخت شود و البته در این میان هیچ اشارهای به تغییر رژیم و سرنگونی قذافی نشد.
این سرآغاز روند تعامل لیبی با غرب بود. در سال 1999 وقتی مذاکرات با دولت کلینتون رو به پایان میرفت، قذافی از نلسون ماندلا و کوفی عنان خواست تضمین دهند که آمریکا و انگلیس برای سرنگونی دولت لیبی تلاش نمیکند.
عنان بعد از مشورت با واشنگتن نامهای نوشت و این تضمین را داد. در نیمه سال 2001 دولت بوش به مذاکرات با لیبی ادامه داد اما تمرکز بیشتری روی موضوع سلاح کشتار جمعی لیبی بود. در سال 2002 تونی بلر بعد از مشورت با بوش در نامهای به قذافی تأکید کرد توافق بر سر سلاح کشتار جمعی به عادی سازی روابط میان لیبی با آمریکا و انگلیس منجر میشود. در تمام طول مذاکرات، لیبی با وعده عادیسازی روابط با غرب، لغو تحریمها و تجارت آزاد و سرمایه گذاری رو به رو بود.
در این روند عوامل دیگری هم دخیل بود. اما بدون شک مذاکرات مستقیم نقش محوری در تغییر تصمیم قذافی داشت. ماجرای لیبی نشان داد که بدون مذاکره مستقیم نمیتوان از یک کشور انتظار داشت که تغییر بزرگی در سیاستش ایجاد کند و تصمیم بزرگی بگیرد.
نمیتوان با کشوری مذاکره کرد و انتظار تغییر تصمیم را از آن داشت وقتی آن کشور بداند که همزمان دیگران در حال برنامه ریزی برای سرنگونی آن هستند. دولت بوش هیچگاه نتوانست این تضاد بزرگ را حل کند.
فرید زکریا-نیوزویک- 23 اکتبر