بهترین آرزوی تابستانی
سلام دوچرخه عزیزم
آرزومندم که در این گرمای طاقت فرسای تابستان در زیر باد سرد کولر، اوقات خوشی را بگذرانید. فکر میکنم در این روزها این بهترین آرزو باشد.
هماکنون که این نامه را میخوانید اگر حساب و کتابم درست از آب دربیاید، باید سر کلاس زبان باشم و بدون شک از گرما آبپز شدهام و خانوادهام میتوانند مرا بهعنوان عصرانه یا شام (هر کدام مایل باشند) میل کنند! آخر، کلاس ما کولر ندارد. بماند که کدام مؤسسه است که زبان آموزانش را تحت شرایط صعبالامکان(!) آموزش میدهد؟ البته ما خودمان آگاه هستیم که این برای بهتر پرورش یافتن و سازگاری ما در هر شرایطی است!
خب، از هر چه بگذریم سخن دوست خوش تر است. من که ترجیح میدهم اوقات فراغتم را با دوست عزیزم دوچرخه بگذرانم و به مطالعه مطالبش و نوشتن برایش. میدانم که میدانید که در سال سوم دبیرستان کمتر فرصتی برای با دوچرخه بودن خواهم داشت. البته من هرگز او را فراموش نمیکنم و سعیام را میکنم؛ اما باز این را هم میدانم که میدانید که درس خواندن و کنکور، فراغت کمتری برای من میگذارد. به هر حال من میخواهم از این تابستان نهایت استفاده را بکنم. راستی! من مطلبهایم را زود فرستادم ؛ اما مثل همیشه انگار دیر رسیدم. خلاصه من تابستانم را اینگونه میگذرانم؛ در حسرت چاپ مطالبم!
یکتا عرفانی فرد، خبرنگار افتخاری از تهران
کاریکاتور از شاهین کلانتری از کرج
رویا...
- وای چهقدر جالبه. چه کیفی داره. ای کاش میتونستم همیشه روی ابرها راه برم. ابرها کف پاهامرو قلقلک میدن. هی، نگاه کن، از این بالا میشه همه چیز رو دید. چقدر به ستارهها نزدیکم. از اینجا حتی میتونم بپرم روی ماه و سرسرهبازی کنم. ای فرشته آرزوها! ای کاش میتونستی همیشه بیای پیشم و آرزوهامرو برآورده کنی. آخه فقط یه آرزو که خیلی کمه. من دوست دارم هر شب روی ابرها راه برم... هیهی، چه اتفاقی داره میافته؟ نه... ولی... من که توی تختخوابم هستم. یعنی همه اینها یه خواب بود؟
- دخترم چند دقیقه پیش کجا بودی؟ چرا توی اتاقت نبودی؟!
فرزانه فرهیراد، خبرنگار افتخاری از تهرانس
تصویرگری از مهرناز مشرفی، قائم شهر
یک روز در تاکسی
- مستقیم میروید آقا؟
- بله، بفرما بالا.
روی صندلی عقب، کنار پنجره نشستم، ولی به نظرم صندلیاش چندان استاندارد نبود، چون وقتی تکیه دادم، کمرم محکم خورد به یک شئ سفت.
بوی بنزین داخل ماشین پیچیده بود. به همین خاطر دستم را بردم که شیشه را پایین بکشم؛ ولی هیچ دستگیرهای وجود نداشت ، چه برسد به دکمه و...
بعد از یک ربع خانمی آمد، همراه یک کیسه خیار، یک کیسه گوجهفرنگی، یک پلاستیک نان و یک کارتون بزرگ که عکس یک چرخ خیاطی روی آن بود. تا نشست بدون تعارف پلاستیکهای خیار و گوجهفرنگی را پرت کرد روی پایم و گفت: «دستت درد نکند.»
جزوهای را که دستم بود، از زیر خیار و گوجهفرنگیها بیرون کشیدم. همه چیز با هم قاطی شده بود، صدای آقای راننده که فریاد میزد: «انقلاب دو نفر!» با صدای رادیو و صدای خانم کناری که در باره گرانی سیب زمینی حرف می زد، همه چیز با هم قاطی شده بود، حتی بوی نان با بوی بنزین.
بعداز بیست دقیقه دو نفر دیگر آمدند؛ یکی آقای مسنی بود که عقب نشست و با آمدنش من مثل کاغذ به شیشه ماشین چسبیدم. چون خانم کنار من آنقدر به سمت من آمد که فکر میکردم مرا از پشت کارتون نمی بیند و یادش رفته که من هم در ماشین نشستهام.
راننده بعد از گپ زدن با رانندههای دیگر آمد و نشست ، صدای رادیو را زیاد کرد ، موهایش را در آینه مرتب کرد و استارت ماشین را زد.
همین جوری ماشین زیاد سرعتی نداشت. این سرعتگیرها و این چالههای وسط خیابان هم که دیگر نور علینور بود.
بالاخره بعد از دو ساعت رسیدیم. اما اگر همه راه را پیاده هم میرفتم زودتر میرسیدم!
قرارمان میدان بود تا من جزوه دوستم را بدهم...
ولی یک دایره قرمز رنگ وسط جزوه دوستم پخش شده بود !
طاهره یافتیان، خبرنگار جوان از تهران