همشهری آنلاین - روناک حسینی: جولیان بارنز، نویسنده و منتقد ادبی انگلیسی است که در سال ۲۰۱۱ به خاطر رمان «درک یک پایان» (The Sense of an Ending) برنده جایزه ادبی من بوکر شد. رمان او در ایران با ترجمه حسن کامشاد توسط نشر نو منتشر شده است. او در این یادداشت برای گاردین، درباره بلوغ نویسنده در گذر زمان و همینطور مسئلهای که عنوان اثرش با نام کتاب فرانک کرمود پیدا کرد، نوشته است:
من رمان «درک یک پایان» را در سال ۲۰۱۱ وقتی ۶۵ سالم بود، منتشر کردم. رمان قبلی من شش سال قبل از آن بیرون آمده بود و بلندترین چیزی بود که نوشته بودم. اما این یکی کوتاهترین اثر من بود. وقتی سنتان بالا میرود، به عنوان یک فرد و یک نویسنده خیلی چیزها تغییر میکند. بیشتر درباره زمان و حافظه فکر میکنید؛ درباره اینکه زمان با حافظه چه میکند و همینطور حافظه با زمان. همچنین به نسبت وقتی جوانتر بودید، بیشتر به حافظه بدگمان میشوید: درمییابید که به یاد آوردن چیزها بیشتر درباره عملکرد قوه تخیل است تا مسئله سلامت روان معمولی.
وقتی نوبت نوشتن میرسد، دو اتفاق ممکن است رخ دهد، و البته امیدوارم که این طور باشد. اول اینکه شما اعتماد بیشتری به توانایی خود در کار با زمان دارید. مثال بزرگش آلیس مونرو است- شما میتوانید یک داستان از او بخوانید، مثلا حدود ۳۰ صفحه، و ببینید تقریبا بدون اینکه متوجه باشید، ظاهرا بر یک شخصیت یک عمر گذشته است. تعجب میکنید که نویسنده چطور این کار را کرد؟ در رمان من هم، یک بخش ورودی حدود ۵۰ صفحهای وجود دارد، بعد یک گپ ۴۰ ساله، و بعد ۱۰۰ صفحه دیگر. وقتی جوانتر بودم چنین ریسکی نمیکردم.
دومین مسئله، درک این موضوع است - مشترک با سایر هنرمندان - که شما مجبور نیستید همه چیز را بگویید. نقاشانی هستند که وقتی پا به سن میگذارند، اجازه میدهند بوم یا چوب از بین خطوط قلمموشان دیده شود. وردی [جوزپه وردی، آهنگساز ایتالیایی] در سالهای پایانی کارش، مقتصدانهتر مینوشت؛ به تعبیر خودش: «من یاد گرفتم کی نتها را ننویسم.» و من فکر میکنم یاد گرفتم چه زمانی جملات غیرضروری را ننویسم. این به خاطر ضعف نیروی جسمانی نیست (اگرچه این موضوع هم قابل انکار نیست) بلکه بیشتر دریافتن این است که شما اغلب با کمتر گفتن میتوانید کار بیشتری انجام دهید و تاثیر بیشتری بگذارید. در حالی که همزمان خواننده را دعوت میکنید که جاهای خالی و نگفتهها را پر کند.
وقتی یک رمان را تمام میکنم معمولا خاستگاهها و سرچشمههایش، روند کار و رنجهایش را از یاد میبرم: اینها دیگر کارکردی برایم ندارند. اما میدانم که اوایل، نام یکی از دوستانم در مدرسه را که به هم نزدیک بودیم و بعد ارتباطمان قطع شده بود، وام گرفتم. زمانی که دور و بر ۵۰ سال داشتم، فهمیدم که حدود ربع قرن از خودکشیاش میگذرد و من نمیدانستم. نه خود مسئله مرگ، بلکه این ناآگاهی وهمآور و ترسناک رشته اصلی رمان بود. من البته میدانستم که میخواهم رمانم همزمان که تفکربرانگیز است، درامی روانشناختی باشد. دو سبک داشته باشد، همانطور که زمان در آن با دو سرعت میگذرد. در بخش نخست، ما با حرکت یا ضدحرکت حافظه همراهیم، در حالی که در بخش طولانیتر دوم، در زمان «واقعی» جلو میرویم.
آنچه خوب به خاطر دارم، مشکلم با نامگذاری رمان است. من در ابتدا نام آن را «ناآرامی بسیار» گذاشته بودم- عبارتی که رمان با آن به پایان میرسد. دوستی ابراز نگرانی کرد که با این نام، اگر کسی به کتابفروشی واتراستون برود و بپرسد: «ناآرامی بسیار دارید؟» ممکن است این طور به نظر برسد که دارد از وضعیت کسب و کار آنجا سوال میکند. این حرف، آن اسم را در ذهنم نابود کرد. سرانجام به عنوان «درک یک پایان» رسیدم. آن را با دوستان درمیان گذاشتم. اغلب این نام را دوست داشتند، اما یک نفر اشاره کرد که اثری کلاسیک در رابطه با نقد ادبی از فرانک کرمود با همین عنوان وجود دارد. من چیزی درباره آن نشنیده بودم، چه برسد به اینکه آن را خوانده باشم (هنوز هم نخواندهام.) با کمی بدجنسی فکر کردم: «خوب هیچ کپیرایتی برای عنوان وجود ندارد. او نزدیک به ۵۰ سال صاحب این عنوان بود، الان مال من است.» وقتی نقدهای کتاب نوشته شدند، تعدادی اشاره کرده بودند که رمان من چیزهایی از اثر کرمود وام گرفته است، یا شاید پاسخی به کتاب او است. پوفففف، خوب حداقل این درسی بود که این کتاب به من داد.
نظر شما