این کتاب در سال 1967 به چاپ رسید و چند شعر از معروفترین شعرهای محمود درویش را در این کتاب میتوان سراغ گرفت. از جمله شعر معروف کارت شناسایی:
بنویس من یک عربم
و شمارة کارت من پنجاه هزار است
هشت فرزند دارم و فرزند نهم در تابستان آینده به دنیا خواهد آمد
آیا خشمگینی؟
مانیفست شعری محمود درویش در نخستین مجموعة او چنین ترسیم میشود:
دوستان شاعرم
ما در جهانی نو هستیم
شعرهای ما بیرنگ، بیطعم، بیصداست
وقتی چراغی را
خانه به خانه نبرد...
و همینطور این سطرها:
شاعری میگوید اگر شعرم یاران را شادان سازد
و دشمن را خشمگین کند آن وقت من شاعرم
و من نیز میگویم.
در چشمانداز چنین مانیفستی است که بخش مهمی از شهرت محمود درویش در آغاز راه شاعری از شعرهای صریح سیاسیاش در زمینة آرمان مقاومت فلسطین نشأت میگیرد اما درخشش روزافزون او در ادامة راه مدیون وفاداری بهخود شعر است، به شعریت شعر، اگر چه تداوم تعهد سیاسیاش به آرمان مقاومت را همچنان میتوان به روشنی در شعر و زندگی محمود درویش دید.
داستان تردیدها و خانه تکانیهای ذهنی و زبانی محمود درویش نیز شایان توجه است؛ او چونان همة شاعران صادق در کوران حماسهها و شهادتها و جراحتها دربارة کارایی «کلمه» تردید میکند که آیا در وانفسای خون و خطر از کلمات کاری برمیآید؟ و خسته و به جان آمده فریاد سر میدهد که مرا از این شعر نجات دهید (انقذونی من هذا الشعر). بعدها ـ در سال 1986ـ دیدارش با راهبهای لبنانی سبب میشود که شاعر بر تردیدش غلبه کند. حکایت این دیدار را در نامهای به سمیح القاسم چنین باز میگوید: در زغرتا راهبهای لبنانی مرا از فکر عبث بودن نوشتن رهانید، وقتی با چشمانی اشکبار حکایت میکرد که در ماه ژوئن مشهور، شاهد سقوط بیتالمقدس بوده و مبارزی مجروح را مداوا میکرده که آخرین درخواستش پیش از شهادت مجموعهای از اشعار من بوده است.
از پس چنین اتفاقی است که محمود درویش از حضور زنده و اثرگذار شعر در متن مبارزه و زندگی مردم سرزمینش جانی دوباره میگیرد، از تردید در بیهودگی شعر رها میشود و بار دیگر با حسی سرشار زمزمههایش را ادامه میدهد اما این تمام ماجرا نیست. در فاصلة این تردیدها و رفت و برگشتهای ذهنی، ماجرای مهمتری رخ میدهد که سبب میشود محمود درویش از ذهنیت شعر گلوله فاصله بگیرد و علی رغم باور به تأثیر و کارایی شعر، آن را در نواحی دیگری جست و جو کند؛ شعر بیهیچ تردید بر جان و جهان آدمیان تأثیر میگذارد اما تأثیر شعر در این افق تازه تأثیری غیرمستقیم و عمیقتر است. با این توضیح پیداست که ماجرای تحول در ذهنیت انقلابی قصهای مهمتر از تشکیک در کارایی شعر در کوران مبارزههاست. این واقعیت را نمیتوان انکار کرد که در فرایند تجربههای
کمالجویانه بشر، انقلابها بهعنوان اموری بشری پذیرای تحول و تکاملاند.
چنانکه انقلابیون نیز ـ بهعنوان اموری بشری ـ پذیرای تحول و تکاملاند، انقلابیون ـ بهعنوان انسان ـ در گذر زمان از خامی به پختگی رو میکنند. با این وصف آنانکه از جوانی انقلابها و انقلابیون پیرانهسری میطلبند و آنانکه به وقت پیری و پختگی انقلابها و انقلابیون از آنان جوانی و جوان سری را متوقعند به یک اندازه دچار توهمند. شاعران نهضتها نیز به مثابه صدای هر نهضت آیینه تمام نمای این فرازها و فرودهایند و بازتاب عمیق این قصه که «انسان انسان است و نه آهن و نه سنگواره» هر چند آهن و سنگواره هم در کوره زمان دگرگونیهای ژرف و شگرف میپذیرند.
محمود درویش نیز بهعنوان رساترین صدای انقلاب فلسطین از این قاعده عام مستثنی نیست؛ او پس از دو دهه شاعری و در رهگذر درنگهای بسیار و جدی در مفاهیمی بنیادی چون هستی، انسان، وطن، مبارزه، هویت عربی و شعر به این نتیجه میرسد که زمانهای که در آن شاعر باور داشت که با شعر میتواند جهان را دگرگون کند یا دست کم اشغال سرزمینش را پایان دهد به سر رسیده است؛ «از زمان کودکی دریافتم که برای ادامة موجودیت خود خانهای، سرزمینی، میهنی و سلاحی جز شعر ندارم... اما اکنون مسئله شعر در آگاهی من پیچیدهتر شده است. من اکنون به نقش مستقیم شعر اعتقاد ندارم... من معتقدم که این شعر، درون سرزمینهای اشغالی تحول یافته و خود را ملزم به پاسخگویی به پرسشهایی فراتر یافته است. رودررویی با پرسشهای عربی و پرسشهای انسانی.»
شجاعت مواجهه با پرسشها و تردیدها و پذیرفتن واقعیت تلخ و هولناکی که در دنیای پیرامون جاری است محمود درویش را از جزمیتهای پیشین ـ به ویژه در ستایش بیچون عربیت و امید واهی بستن به ملت عرب ـ جدا میکند و از تکبعدی نگری سیاسی اجتماعی به نگاهی نسبتا جامع و انسانی میرساند. در دامنههای تأثیرپذیری از چنین بازنگریهایی است که شعر محمود درویش از هیئت شعری سیاسی و پرخاشگر به شعری تغزلی و ـ البته همچنان سیاسی ـ تغییر حال و هوا میدهد و با اندوهی ژرفتر و لطیفتر همراه میشود، زمزمههای شاعری غنایی با هارمونی حکمت و لطافتی سرشار از تجربه انسانی و رها از توهم جزماندیشی.
تعبیر شاعر از این دورة مبارک تعبیری در نهایت ایجاز و زیبایی است؛ «آن آوازخوان هنوز در من زنده است البته نه آن کولی ساز به دستی که با تارهای سازش به پرواز درمیآید؛ آوازخوان حکمت با آواز خنیاگری انباشته از تجربههای انسانی که در آوازی از جنس دیگر فشرده میشود. من آوازم را رام میکنم و مهارت خود را طوری به کار میگیرم که افسردگی اشیا را در خود پنهان میکند اما انکار نمیکنم که خیلی غمگین هستم. آن جنگجو هنوز در من حضور دارد اما این بار بدون رؤیا میجنگد؛ رؤیای خود را از دست داده است.»
یکی از ویژگیهای مهم شعر محمود درویش پیوند یافتن وطن و معشوق در شعر اوست. عشق به محبوب و عشق به وطن در شعر او به یگانگی میرسند، وطن معشوق میشود و معشوق وطن:
وقتی که میمیرم به تو عشق میورزم
وقتی که به تو عشق میورزم،
میدانم که میمیرم
پس بانویی باش
و سرزمینی باش...
دکتر محمود حمود این پیوند را چنین تفسیر میکند: راز شعری محمود درویش وحدت میان وطن، عشق و شعر است، به گونهای که گاه جای همدیگر مینشینند یا یکدیگر را تداعی میکنند... به شکلی که در آن واحد جمال عشق و شعر و فلسطین با هم در میآمیزند، بیآنکه میان این سه فاصله و مرزی رخ نماید، زیرا او در درونش فاصلة میان این سه را حذف کرده است، او برای فلسطین مینویسد، زیرا که عاشقی از فلسطین است و برای عشق مینویسد چونان جست و جوگری از وطن؛ پس او عاشق است و زمین معشوق و برای شعر مینویسد انگار که شعر همان وطن است؛ معشوق و هویت او... .
از این پیوند به پیوند دیگری در شعر درویش منتقل میشویم و آن پیوند مرگ و عشق است. عشق نقطة تلاقی دو متناقض است، مرگ و زندگی، نقطهای که این دو با هم درمی آمیزند، چنانکه به بیانی متناقضنما میتوان گفت: عشق مرگ است، عشق زندگی است:
میمیرم، دوستت دارم
سه چیز پایان ناپذیر است
تو و عشق و مرگ
خنجر شیرینت را پذیرا شدم
پس آنگاه به حمایت دستانت برآمدم
تا مرا برکشی
و مرا از مرگ بازمیدارد،
این همان عشق است.
من دوستت دارم
وقتی که میمیرم
و آنگاه که دوستت دارم
میدانم که میمیرم...
محمود درویش سالها پیش در چله عمر گفته بود: خسته شدهام. زیرا بدترین نوع مسافرت، مسافرت در سفر است... من از سفری به سفر دیگر بازمیگردم... من هر سال در یک آپارتمان جدید را باز میکنم و احساس نمیکنم که بازگشتهام. از اینجاست که گفتهام میهنم جامهدانی است. تنها خانهای که پس از تب مسافرت به آن بازمیگردم خانة شعر است.
همانند مردم سفر میکنیم
اما بازنمیگردیم
به هیچچیز
انگار این سفر راه ابرهاست
... ما را سرزمینی از کلام است،
سخن بگو!
سخن بگو!
تا برای این سفر
مرزی بشناسیم.
او سرانجام پس از قریب به شصت سال سفر و خستگی و آوارگی ممتد خاطره و رؤیا در 67 سالگی درگذشت و در فلسطین سرزمین آبا و اجدادیاش آرام گرفت. روحش شاد.